پیرمرد، ادیسون و من!– نوشته : استاد پرتو نادری

پیرمرد می‌گفت: این ‌شب‌ها خانهء ما مانند گور سودخور تاریک است. چارهء دیگری ندارم. من هم از بی‌برقی سوء استفاده می‌کنم، سر شو تنهایی و غم‌های خود را بغل می‌کنم و به خواب می‌روم.

پرسیدم: ایقه زود خوابت می‌برد؟

گفت: ده غم خواب نیستم. دلم می‌خواهد همین که چشمم پیش شود، امو کافر برق‌ساز را در خواب ببینم!

گفتم: پیرمرد پایت به لب گور رسیده و باز می‌خواهی یک کافر را در خواب ببینی!

گفت: هیچ عقل گرخت تو بیدار نشد، هنوز نمی‌دانی که کافر تا کافر است!

خاموش شدم.  پیرمرد گفت: می‌دانی کی را می‌گویم؟ با صدای آمیخته با خشم گفتم: من چه می دانم که کی را می‌گویی!

پیرمرد با صدای بلندتری گفت: امو کافره می‌گویم که ادیسون نام دارد. امو که خانه‌های مردم را روشن کرد؛ اما خدا میداند گورش چقدر تاریک باشد! هیچ ده خوابم نمی آید!

گفتم: اگر در خوابت بیاید چه می‌کنی!

گفت: اگر در خوابم بیاید، از یخنش می‌گیرم و می‌گویم: تو به چه حقی رونق شیطان چراغ فرهنگ چند هزار سالهء ما را شکستی و از بین بردی، بر تاریخ شیطان چراغی ما ریشخند زدی، ما با شیطان چراغ خود خوش بودیم، اگر شیطان هم که بود در روشنایی آن امیر ارسلان رومی می‌خواندیم و از پری‌های کوه قاف گپ می‌زدیم.

تو آمدی با برق کافری خود عادت ما را خراب کردی. اگر یگان وقت هم که برق تو بیاید با افسانهء جومونگ می‌آید و شمشیر بازی‌های بانو سوسانو.

پیر مرد چشم‌هایش را بسته بود و هی می‌گفت: تو اگر این‌قدر برق ساز می‌بود حال گورت روشن می‌بود، حال خانهء ما را هم مانند گور خود تاریک کرده ای!

ای کافر خدا ناترس ، من دیگر ماندنی والایت نیستم. 

پیرمرد، یک بار دست‌هایش را به سوی من دراز کرد و از یخن من چنان کش کرد که به روی به زمین افتادم و او پی هم می گفت چه کردی شیطان چراغ ما را، چه کردی ای نامسلمان کافر، ای برق ساز فلوته‌باز!

من فریاد می زدم ای پیرمرد، یخنم را ایلا کن! من ادیسون نیستم !

گویی صدای مرا نمی‌شنید و با مشت بر سرم می‌زد و می‌گفت: شما کافران همه‌تان دروغ‌گوی و چال‌بازید، اگر تو ادیسون نیستی پس این مو‌های تو چرا این‌قدر دراز است!

از برق تو تیر هستیم بیاور همان شیطان چراغ فرهنگی ما را، خدا می‌داند که آن افتخار تاریخی ما را در کدام موزیم فرویخته باشی!

من از دم و دود مانده بودم و او فریاد می‌زد: امروز شیطان چراغت می‌سازم، شیطان چراغ !

ناچار بلند بلند چیغ زدم او پیرمرد! من ادیسون نیستم، من ادیسون نیستم، ادیسون نیستم!

پیرمرد یخنم را رها کرد و با آرامی گفت: خی تو ادیسون نیستی؟

نفسم بند آمده بود، به سختی گفتم: ها ها، من ادیسون  نیستم، 

گفت: پس چرا ادیسون در خواب من نمی آید!

گفتم: شاید پای به وضو می‌خوابی، تو که پای به وضو باشی آن کافر نوربخش چگونه می‌تواند به تو نزدیک شود!

پرتو نادری