آشنایی من با داکترعبدالروف روشان و “آيينه حيرت” : نوشتهء لیلا تیموری

در چنين روز هاي سرد به گوشه ي نشستن و مطالعه نمودن كيف خاصي دارد به ويژه كه كتاب حاوي سخناني باشد وراي آينه ي ديد ما . 

“آيينه حيرت “كه تازه به چاپ رسيده است به تاريخ اول فبروري سال جاري از كلفورنيا به درب خانه من رسيد .

از دوست عزيزم شاعر گرامي جناب داكتر رؤف روشان سپاسگزارم كه اثر ارزشمند انديشه و احساس خود را به من اهداء نموده اند. 

 آيينه حيرت با ” گپ هاي” اول شاعر آغاز مي شود و در آخرين صفحات اش نظر سه نويسنده ، استاد يوسف سيمگر باختري ، داكتر روان فرهادي و دوستدار شما ليلا تيموري پيشكش علاقمندان گرديده است . 

آنچه من مختصرا” پيرامون ” آيينه حيرت” نوشته ام با شما  عزيزان شريك مي سازم .

****************

  با داكتر رووف روشان در آن گاهي  آشنا شدم كه ناشر و مدير مسوول مجله ” اثر” بودم با همكاري هنري استاد محمد اسراييل رويا . 

دقيق به ياد دارم كه زنده ياد استاد عبدالرشيد بينش نويسنده ” بارقه هاي بينش” يكي از  سروده هاي 

 ايشان را زير عنوان هفت اقليم ( با مولوي پيشتاز صوفيان ) قلمي نموده براي من فرستاده بودند تا زيب يكي از صفحات اثر نمايم .

در ميان ده ها شعر رسيده سروده ايشان به دلم نشست و آنرا متفاوت و جالب يافتم . 

 در آن شعر شاعر  در عالم رويا ها از مولانا پرسش ها و پاسخ هاي دارد جالب و انديشه بر انگيز.

اين شعر با خط زيباي مرحوم استاد بينش در شماره پنجم و ششم ” اثر ” صفحه 58 سال 2007 ميلادي به نشر رسيد. 

بعد ها اين آشنايي در فضاي فيسبوك به يك دوستي با صفا مبدل گرديد و گهگاهي سروده هاي جناب روشان را در صفحات فيسبوك مي خواندم و مي ديدم مردي با تجربه هاي خوشايند روزگاران صلح آميز كشور ، حيرانِ  ويران بر روزگار تيره روزان انديشمندانه زمزمه هاي دلش را به ناي سخن مي ريزد .

ناستالوژي دور از وطن و ياد روزگار شيرين در سروده هايش حكايتگر آنست كه شاعر ميهنش را عاشقانه دوست دارد و شاعري است ملي گرا ، آزاديخواه و خير انديش به مردم بينواي كشورش . 

 او همچو  صد ها شاعر ديگر افغانستان  دل سوزانه و شوقمندانه  فرياد دل انسان مظلوم و محروم  را به گوش ها داد مي زند و بيداري و  آگاهي و اتحاد و همدلي ها را يگانه راه نجات بشر از اين همه شر مي داند ! 

ایا راهنورد مدینه های نور

ایا مسافر شاهراهای دور

درین کوره راه میا

نیا، نپا درین گذرگاه

راهش به دیار منست

که دران

شحنه دزد شده، جانی‌ امیر

راستی‌ و عدالت گشته اسیر

ببین، ببین!

درین ویرانه گندیده نمک

دران قلب ها پاره شده

آرزوها بیچاره شده

نگو، نگو،  ننال

که “گرگ زاده گرگ شده”

بلکه این نامرد

از مهر من و تو بزرگ شده

از گلوله و تفنگ سترگ شده

ایا باشندهٔ مدینه های نور

درین ظلمت سر ا میا، مپا

اینجا آدمیت  زیر خاک شده

قلب هر چه مادر دردناک شده

جهل بر علم مسخر شده

جنگ سالار سر افسرشده

ایا مسافر شاهراهای دور

مگذر زین ویرانه ها

دران گندیده نمک

درین ظلمتکده

هوس بر دوش شیطان

رقصیده و بالیده

جانی‌ گشته امیر

و شحنه دزد شده

کرامت گشته اسیر

کرامت گشته اسیر

دلو ۱۳۸۶

فریمانت، کلیفورنیا

پر واضح است كه در اين چهار دهه جنگ و وحشت و فرار نه تنها روند سياسي ، اجتماعي و فرهنگي كشور  دگرگون شد  در جهان شعر و ادبيات ، موسيقي و هنر نقاشي نيز دگر گوني هاي چشمگير پديدار گرديده است  ، درد و وحشت و غم از دل ها و خانه هاي مردم تا گلوي شعر و سخن فرياد شد و غم نامه دل انسان !!! و درون مايه شعر آينه دار ناستالوژي و ناسيوناليسم ادبي گرديد . 

جناب رووف روشان نيز در كنار عاشقانه هايش درد نامه هاي دارد از پريشان حالي  ها و بربادي هاي ميهن و هم ميهنانش 

تحقیق می‌کنیم!

عنکبوت آهنین دهشت زا

راکت های خدا نشناس را

بر روستای خاک آلوده آتش کرد

روستا از بن بلند شد، پاشید

دوباره بر زمین خورد شارید

خمپاره ها از دهن اژدهای آتش زا

در چپ و در راست به هر چه رسیدند

دریدند

روستاییان، زن ها کودکان

هم آتش گرفتند سوختند

هم با خمپاره دریده شدند

چشم به آسمان دوختند

غوغای شان رعد را بلعید

و صدا ها زیر لحاف خاک و گل خسپید

عنکبوت خدا نشناس

با خلبان خدا نشناسترش

بالای روستا چرخی‌ زد و بالی‌ گرداند

پروانه هایش غریدند

پژواک صدای رعب آور شان

از کوهای دورتر

بر روستا های دیگر دهشت پاشید

خلبانان خندیدند

شمارش کشته شدگان را نفهمیدند

ولی‌ نطاق نظامی گفت

ما عده ای  از ملیشا ها را

با دقت جراح دماغی‌

جدا ازگروه روستاییان کشتیم!

نگفتند دگر کرا کشتیم

دگر کرا سوختیم

هیچ کس از طفل شیر خواره ایکه

از دهنش شیر و خون آمده مرده بود

هیچ کس از مادر بیجانش که هنوز پستان گرمش

به روی طفلش چسپیده مرده بود

نامی‌ نگرفت

هیچ کس از پیرمردی که

ده ها سال نهال کاشته

و فرزند پروریده بود نگفت، نپرسید

وی اکنون خون بر تن

و خاک ده بر چشم ،مرده بود

کسی‌ از هیچکدام ازینها یادی  نکرد

نظارات شکایت به دادگاه آرا مردم بردند

حکومت و حمله گران بیک زبا ن گفتند

 تحقيق می‌کنیم-تدقیق می‌کنیم

جوزا    ۱۳۸۸فریمانت،  كليفورنيا

مجموعه ( إيينه حيرت ) چنانكه از نامش هويداست شاعر از تماشاي جهان و جهانيان و عملكرد هاي بشر تشنه ي قدرت در حيرت است  و خود را ( مسافر زمانه ها ) مي خواند ، او با فراعنه و كشور گشايان ، با فقيران و بينوايان با بزرگان و پيامبران گويي عصر ها را پيموده است ، همه را نگريسته و با انسان درون خود گريسته است!!!

 من از سفر زمانه ها می آیم

بودم و دیدم

همای بلندپرواز

تاجی از گلهای

کوهستانهای بلند

بر سر یما گذاشت

تا اولین پادشاه آریایی

باشد

در کنار زردشت

آتشکده ها را بر افروختم

در روشنی پاک

اهو رامزدای یگانه را

نماز گذاردم

با چوپانان آریایی

رمه ها را

و با سوارکاران بخدی و

ساک ها

اسپ را رام کردم

شب ها ستاره ها را

بر شمردم

و روز ها گاو آهنها را

با سرداران و سردمداران

سرداری و سردمداری کردم

و با کار گران و بزرگران 

کارگری و بزرگری

دربار ها و حرم های زور آوران را

دریافتم

کشور کشایان

و رزم آوران بخون تشنه را دیدم

از چشمان شان

حرص و آز میچکید

و خون

فقیران دلسوخته را

دیدم با چشمان اشکریز

صلح میخواستند

نیایش میکردند

من از سفر زمانه ها می آیم

با فراعنه

با پیامبران

شاهان و شهنشاهان

سپاهیان و رعیت

Iاز یک چشمه آب نوشیدم

با مغان، رشی ها و موبدان

همخانه شدم

با ملکه های سبا

و مصر همخوابه شدم

با بودا و کنشکا که

یکی از روشنایی

دگری از کشور داری

افسانه داشتند

خلوت کردم

بابل و بغداد را کشودم

و دیوار چین را

کشیدم

با فلاسفه علم آموختم

و تجربه اندوختم

من از سفر زمانه ها می آیم

اسکندر و چنگیز و آتیلا وتیمور

را دیدم

و ستوران آن ها را

که بر رودهای خون میلغزیدند

با اسکندر و چنگیز و آتیلاو تیمور

رفتم به گور

و آنجا تاریکی دیدم

و تنهایی،

نی میناری،

نی کله میناری

نه سپاهی نه حشمت و جاهی

خندیدم و گریستم

من از سفر زمانه ها می آیم

کوهستان سر در فلک همالیا را فتح کردم

هواپیما و زیر دریایی ساختم

وجب وجب زمین را

اندازه کردم، نقشه کردم

وبه آسمان پرداختم

امواج نور و صوت را

مقناطیس را

رام کردم

ذره را شکافتم

علم را به خدمت گرفتم

دایرهٔ معارف را

در صفحهٔ باریک نهادم

و پیشکش کردم

بر زمان فایق امدم و

انسان را شاه کردم

انسان در شاهی به خطا رفت

ظلم کرد و تعدی

و خون ریخت

وبا همهٔ آنچه از تار یخ

به او آموختم و از علم به

او دادم

هنوز دد منشی کرد

هنوز جنگید

هنوز آدم کشت

من از سفر زمانه ها می آیم

سخت پشیمانم از بازگشت

میخواهم

برگردم به اول

برگردم به ازل

دسمبر ۲۰۰۶

فریمانت، کلیفورنیا

عشق به زنده گي توان بودن و زيستن مي بخشد و آميزش را دل انگيز و  با هم بودن را مهر آميز مي سازد . 

اين عشق هر چه است و هر كه است انسان ساز است 

دل عاشق دريايست پر شور  . 

روشان عاشق است ، عاشق زيبايي ها و  عشق را در خود ماندگار مي خواهد و مي گويد:

در دل من دو آتش فروزان است 

يكي عشق ، كه الهي هرگز نميرد 

دگر شراري كه در زادگاهم 

مي سوزد و مي سوزاند . 

آرزوي رسيدن به صلح و زيبايي ها و مزاياي زنده گي نمي گزارد مايوسانه در عرصه حيات اميد را از دست دهيم و در گير و دار زنده گي از پا افتيم . 

آرزوي نيك و بيان هر احساس زيبا شعريست دل پذير و تابلوي است كه در آن يك كهكشان دل ، عشق را فرياد مي زند . 

باشد مگر روزی

نگاه  کنی‌ هر سویی‌

گل ببیبی‌و رنگ

از چمن بوی گل آید

پروانه از خوشی‌

در کسوت نگارین نگنجد

عندلیب نغمه سراید

ترانهٔ عشق بخواند

دل کوچکش از دیدار آن همه گل

برابر تالهای موسیقی‌ بتپد

نسیم ملایم هوای خوش و مرطوب را

از کران تا کرانه بپاشد

آب زلال تیر نور آفتاب را بگیرد

و ازان الماس نور بتراشد

آهنگ ها و آوا های بهار

از صر صر با د تا شر شر برگ های جوان

از قلقل و شر شر آب تا وز وز زنبور 

تا ترانه های پرندگان

سمفونی‌ شادمانی‌ را

در هوای گوارا بنوازند

نغمهٔ صلح باشد و شادمانی‌

دعوت عشق باشد و کامرانی‌

سرود دوستی‌ باشد و زندگانی‌

درود خوشی‌ باشد و آرامی‌

پاکی‌ هوا چون خندهٔ پاکیزهٔ کودک

و طلیعهٔ امید

چون طلوع هزاران آفتاب کوچک

زنده جان ها را به صلح بخوانند

به نیایش بخوانند، به عشق بخوانند

به جهانی‌ دور از جنگ

به دنیایی‌ دور از نیرنگ

به جسمی‌ دور از درد

دور از گرسنگی‌از برهنگی‌

وین همه را آنگاه میسرارند

که دیو خودی را ازدر برارند

آدمی‌ را ارج به جا آید

کرامت را نماز ادا آید

مقام آدمی‌

ابلیس را شرمنده سازد

آفتاب صلح را تابنده سازد

دور از هیاهوی دهشت و ارهاب

دور از انفجار

دور از دود و بوی باروت

دور از نالهٔ مادر

بر بالین کودک زخم آلوده

دور از سوک کودک

بربالین مادر

دیگر جنگ نباشد

دیگر نیرنگ نباشد

عندلیب نغمه سراید

ترانهٔ عشق بخواند

آيينه حيرت را يك شهرستان دل يافتم ، دل عاشق به انسانيت .

شادمانم كه اين 

مجموعه زيور طبع مي يابد و به دست دوستداران شعر و سخن مي رسد . 

اقدام نيك شاعر گرامي ما جناب داكتر رووف روشان را مي ستايم و سپاسگزارم از ايشان كه به من لطف نمودند تا سخن چند در اين مجموعه از خود به ياد گار مانم . 

سر گپ اشاره ي داشتم به يكي از سروده هاي شاعر هفت اقليم ( مولوي پيشتاز صوفيان ) آخر گپ را با همين شعر به دست زيبايي ها مي سپارم . 

راه عشق بي مسافر مباد!

ليلا تيموري 

Laila Timory Wahidi

10/18/2022

ويرجينيا – امريكا 

(با مولوی پیشتاز صوفیان)

دیشب باز هوای جلال الدین کردم

راه خانه اش را از پدر آموخته بودم

دیدم هنوز عمرش نزدیک به  هزار 

رهنشینان طریقش بیرون ز هزار 

کنارش زانو زدم

کشودم دفتر پار

گفتم: مولانا!

گفت: نگو.

گفتم: مولوی! 

گفت: نگو.

دگراینهانیستم

اینها القاب زمینی‌ اند

سرگشتگی‌ اند

در بندزمین و زندگی‌ اند

از آن آنا نند که هستند

فارغ ز سما

محروم ز سماع

گفتم: بلخی‌!

گفت: نگو.

گفتم: رومی‌!

گفت نگو

آنوقت که در پای البرز بخدی زادم

پنجسال از شیرهٔ خا کش نوشیدم

مست شدم از قید زمان 

رستم از قید مکان

الست شدم.

گفتم جلال الدین!

طیلسان تصوف بافتی‌

کنج و کنار زمین و آسمان را کافتی‌

چیزی بود؟ یافتی‌؟

خندید: حقیقت را میجستم

عشق را یافتم.

گفتم: شمس؟ 

گفت: آتش

آتشی‌ در سینه داشت

در سینهٔ من دمید

هر چه از کثرت در سینه داشتم

پاک کرد

از وحدت آماج کرد

چگونه؟

گفت: از خود برون شدم

تا خود را ببینم، دیدم من نیستم

من اوستم

و او پاک است

و او در دل من است

گفتم: چگونه؟

در اندیشه فرورفت

در پی‌ آفتاب 

به آسمان شد

در دمی‌ ازارتفاعاتش بازگشت

گفت: عاشق شدم 

خودم را در آیینهٔ شمس دیدم

همه او شدم

گفتم درد را میشناسی‌؟

گفت هان:

وقتی‌ آفتابم  شد پنهان

مانند دیوجانس یونانی‌

فانوس عشق روحانی‌ 

بدست گرفتم

کوچه باغهای 

مستی‌ و جنون را پیمودم

شب را، روز را

دروازه به دروازه

دریو ز ه شدم

آماج درد، 

در پی‌ درد بیکرانه شدم

در صومعه ام نوحه کردم

چنگ گرفتم و ترانه کردم

رقصیدم و بهانه کردم

یاد یار مستانه کردم

از خود رفتم

به او پیوستم

یکی‌ بودم، یکی‌ شدم

از دستار و کلاه رستم

موسیقی‌ شدم

مست شدم

رقص شدم

دیوانه شدم

گفتم: نی‌، نی‌

فرزانه شدی!

صاحب راه و رسم

جاودانه شدی

در هفت اقلیم افسانه شدی

گفتم: جلال الدین!

برخیز و ببین 

امروززسیاه و سپید و زرد

زن و دختر و مرد

یکی‌ را چشمان آبی‌

یکی‌ را زلفان طلا یی‌

از هر رنگ و هر قوم

چتر دامن بر باریک میانها بسته

کلاه رومی‌ بسر گذاشته

ترا که از بلخی‌، رومی‌ انگاشته

راه ترا ورد زبان داشته

با نوای ساز 

چرخیده و چرخیده و چرخیده

مستیده و مستیده و مستیده

عشق را میجویند و حقیقت را

چیزی نگفت

بپا خاست

چنگ گرفت و چغا نه 

چرخید ،خندید،خندید

خندید

اندر سماع شد

و هنوز میخندید

قوس ۱۳۸۵ فریمانت کلیفور رووف روشان