بخش پایانی
حکیم ناصر خسرو بلخی آن تبعیدی بزرگ که ما را اندرز میداد: «نکوهش مکن چرخ نیلوفری را»، در سالهای پسین زندهگی در تبعید و تنهایی در «درۀ یمگان» بدخشان به تعبیر خودش از چرخ بلند جاهل بیدادگر، بسیار نالیده است.
گویم: چرا نشانۀ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بیخطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فصل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
همان، ص۵۶
این فلک گذشته از این که قدر اهل دانش و فضل را نمیداند، پیوسته چنان دشمن خونی در کمین انسان است، از گردش آن مرگ میبارد. حال که نه از گردش فلک در امانیم و نه هم آن را بر مراد دل خود نمیتوانیم، بچرخانیم، پس بهتر است بیخیال از گردش فلک باشیم. بهتر است پیش از آن که خاک شویم و از خاک ما سبزه بر دمد، بر فرش سبزهزاری بنشینیم و میروشن بنوشیم تا غم تاریک زندهگی و روزگار را از یاد ببریم.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
همان، ص ۱۵۲
هیجکس نمیداند که مرگ چگونه و کجا به سراغ او میآید؛ اما میداند که مرگ روزی به سراغ او میآید. شاید تا بخواهیم پیاله آبی بنوشیم، میبینیم که مرگ بر دور نام ما خطی میکشد و ما را با خود میبرد.
من هیچ ندانم كه مرا آن كه سرشت
از اهل بهشت كرد، یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی برلب كشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کین چرخ ستیزهروی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
همان، ص ۱۲۳
بر خیز ز خواب، یعنی هشیار باش و فرصت زندهگی را از دست مده که مرگ حتا در نفسهایی که فرو میبریم جریان دارد و از سر ما دست بردار نیست.
از نظر خیام، چرخ فلک، کجرفتار است. یعنی روزگار با دانشمندان و اهل حکمت با دشمنی رفتار میکند. آزادهگان را دوست ندارد. پس به کام ابلهان، بردهگان و سفلهگان میچرخد. آزادهگان و دانایان را به منجنیق غذاب میکشد و به سوی بدبختیهای بزرگتر پرتاب میکند؛ اما در برابر ابلهان مهربان است.
چرا چنین است؟ خیام پاسخی نمیدهد و انتظار آن را هم ندارد که این فلک کجرفتار ستیزهروی، روزی خوشرفتار و مهربان شود. چنان است که در هوای برکندن و برداشتن فلک بر میخیزد و میخواهد جهان تازهیی بسازد.
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برادشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلکی دیگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
همان، ص ۱۴۵
یک آرزوی محال است؛ اما پرخاش خیام را نسبت به بیعدالتی حاکم در جامعه نشان میدهد و این که این همه بدبختی از افلاک و آسمانها فرود میآید.
این چگونه فلکی است که خیام میخواهد آن را بسازد تا در گردش آن، آزادهگان به کام دل برسند؟
این آزاده کیست که این گونه خیام نگران اوست و حتا برای آن که او به کام دل برسد، میخواهد این فلک ستیزهروی را از میان بردارد و از نو فلکی دیگری بسازد.
گویی خیام در برابر نظام هستی و آفرینش آن اعتراض دارد و برای همه انسانها دادخواهی میکند تا آزاده زیست کنند.
چرا آزادهگان و اهل خرد و اندیشه در درازی تاریخ این گونه در تهیدستی رنج کشیدهاند. حاکمان روزگار آنان را در زندانها شکنجه کردهاند. گاهی تیغ بر گلوشان گذاشتهاند و آنان را کشتهاند. بردهگان ذهنی؛ اما با کنار گذاشتن آزادی، اندیشه و خرد به پلههای بلند رفاه و آسایش رسیدند!
ما گاهی در پیوند به جایگاه انسانهای آزاده و بردهگان دچار اشتباه میشویم.
بدترین بردهگی، بردهگی ذهنی است. برای آن که بردهگان ذهنی، به بردهگی خود پی نمیبرند. یا هم آگاهانه اندیشه و خرد خود را برای رسیدن به مقامی یا جایگاهی به گرو گذاشتهاند.
برای خود، برای آزادی و شناخت خود و برای شناخت هستی نمیاندیشند؛ بلکه آن گونه میاندیشند که برایشان گفته میشود. در حالی که در ظاهر انسان آزادیاند؛ اما ذهن و اندیشهشان با بردهگی عادت کرده است و نمیتوانند برای آزادی اندیشه و جایگاه انسانی خود، بیندیشند.
حال بردههایی نیز هستند که ذهن و روانشان آزاد است به آزادی خود میاندیشند و به جایگاه انسانی خود. برای رسیدن به چنان جایگاهی مبارزه میکنند؛ مگر جنبش سپارتاکوس غیر از این بود!
سپارتاکوس برده بود؛ اما برای آزاد زیستن، جنبش آزادی بردهگان را به راه انداخت. این آزادی را تنها برای خود نمیخواست؛ بلکه برای همه انسانهای در بند میخواست.
او در بردهگی خود انسان آزادهیی بود؛ اما بسیاراند آنانی که در ظاهر آزاداند؛ اما ذهن، اندیشه و روان شان با بردهگی چنان عادت کرده است که معنای زندهگی را پیوسته در چاچوب قانون بردهگی جستوجو میکنند. اینها همان بردهگان ذهنیاند؛ اما دنیا به کام شان است.
میشود گفت که هدف خیام از انسان آزاده همان انسان آزاداندیش و انسان دیگر اندیش است. انسان آزاده و آزاداندیش خود اوست. انسانی که از هیچ باور و روایت ماورایی در ذهن خود بتی نمیسازد. انسانی که جهان پیرامون خود را و آسمانها را میبیند، پیوسته شک میکند، میپرسد تا به حقیقت برسد. به گونۀ فشرده میتوان گفت که خیام با سه دیدگاه به رابطۀ انسان و چرخ فلک نگاه میکند.
نخست، رباعیهای که در آن بیان آزادی انسان است در برابر چرخ فلک. در چنین رباعیهایی چرخ فلک و گردش آن تاثیری بر زندهگی انسان ندارد. انسان در رفتار خود آزاد است و رفتارهای خود را خود انتخاب میکند، نه این که پیش از پیش چنین رفتارهایی مشخص شده باشد.
هر چند از مجبوریتهای انسان سخن میگوید؛ اما این گونه سخنان آو آمیخته با اعتراض است که چرا انسان خود اختیارات زندهگی خود را در دست نداشته باشد. گونۀ دادخواهی است نه این که بخواهد جبر را چنان اصل تغییرناپذیری بپذیرد.
دو دیگر خیام رابطۀ انسان و فلک را چنان رابطۀ حاکمیت فلک بر انسان بیان میکند. این جا انسان دست بستۀ تقدیر و چرخ فلک است. از خود اختیاری ندارد. سرنوشت، رفتارهای حتا مرگ او وابسته به چرخ فلک و گردش آن است. خیام در چنین رباعیهایی چنان متفکر جبریگرا پدیدار میشود. حتا انسان را لعبتکی میداند در دست یک لعبتکباز.
شاید خیام با بیان این دو دیدگاه متناقض میخواهد به این نتیجه برشد که حال چه انسان آزاد در برابر فلک و چه هم لعبتیکی در اختیار فلک لعبتباز، سرنوشت او را که مرگ است تغییر نمیدهد. در هر دو حالت انسان محکوم به مرگ است، پس بهتر همان است که بیرون از غوغای گردش چرخ فلک آن گونه که دلت میخواهد به شادکامی زندهگی کن.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روش میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
وقتی فلک دشمن است و برای هلاک ما در گردش است، پس نباید دست زیر الاشه نشست؛ بلکه باید کنار رودباری، کنار کشتزاری بر سبزهزاری با شادکامی نشست و بیخیال از گردش فلک می نوشید و زندۀ گی کرد.
راه دیگری نیست، این سبزهزار که امروز تماشاگه و نشیمنگاه ماست فردا از خاک ما سزخواهند زد. چیزی که نمیتوان از آن پیشگیری کرد. پس باید پیش از خاک شدن زندهگی کرد و نگران مرگ نبود!
پرتو نادری