صنف دهم دارالمعلمین اساسی کابل بودم، نمیدانم روزی چه بحثی پیش آمد که غلام فاروق یکی از صنفیهایم از من پرسید، میدانی مردم فهمیدۀ کابل بیشتر به کدام یک از آواز خوانان رادیو علاقه دارند؟
بیدرنگ گفتم به خیال!
با صدای بلندی خندید و گفت: مردم فهمیدۀ کابل به استاد رحیمبخش علاقه دارند به استاد رحیمبخش!
مثل آن بود که سخن غیر قابل باوری را میشنیدم. هیچ دلیلی نداشتم که با فاروق مخالفت کنم. سخن او را پذیرفتم؛ ولی در دل خود موافق نبودم. بحثی هم نکردم، میترسیدم که اگر با او بحث کنم شکست خواهم خورد. چون او بیشتر از من با کابل و کابلیان آشنا بود. من آن روزگار یک بچۀ سادۀ قشلاقی بودم.
به هر صورت نظر فاروق مرا بر آن داشت تا به آواز استاد رحیمبخش بیشتر توجه کنم و آهنگهای او را با دقت بیشتری بشنوم.
دارالمعلمین کانتینی داشت یا شاید بهتر باشد بگویم چایخانهیی داشت که ما بچهها پس از پایان برنامههای آموزشی روزانه به آن جا میرفتیم پنجاه پول یا به زبان دیگر یک قیران میپرداختیم و یک چاینک چای میخریدیم. چاینکهای سپید.
گاهی هم که اندکی سر حال میبودیم به گفتۀ هراتیان مقدار دشلمهیی هم میگرفتیم. دشلمهها را روی توتهپارههای روزنامهها میگذاشتیم، چای مینوشیدیم و از هر دری سخنی میگفتیم و در آن چایخانه رادیوی بزرگی بود مثل یک صندوق کلان و صدای آن میتوانست تمام فضای دارالمعلمین را پرکند. روزها پس از پایان درسها رادیو را روشن میکردند و تا پایان برنامههای رادیویی چالان میبود.
به صدای رادیو گوش میدادیم و لذت میبردیم و بحثهایی میکردیم از سر جوانی، بچههای با ذوق پنگ پانگ بازی میکردند. همهاش جوش بود و خروش، همه اش زندهگی بود و لذت. استادان هم ما را لت نمیکردند. همه اش رویاهای رنگین بود و آیندههای روشن و خیالات بلند نوجوانی.
ما همدیگر را معلم صاحب خطاب میکردیم و اگر کسی کار نادرستی میکرد، سخن نادرستی میگفت، بچههای دیگر برایش میگفتند: به سویۀ یک معلم برای تو شرم است که چنین میکنی و یا چنان میگویی!
همین جا بود که روزی صدای دلنشین استاد رحیمبخش از رادوی پخش شد.
عمری خیال بستم من آشناییت را
آخر به خاک بردم داغ جداییت را
بعد، روزها صنفی دیگرم فدا محمد سمنگانی بود که این آهنگ را در صنف در دهلیز در چار گوشۀ دارالمعلمین و در لیلیه یا خوابگاه شبانۀ شاگردان به تقلید از استاد زمزمه میکرد و ما از زمزمۀ او لذت میبردیم.
روزها میگذشت و من به دنبال آواز استاد بودم … باز روزی شنیدیم که استاد به زیبایی میخواند:
شمالک می زند با برگ پسته
کدام ظالم زده بالم شکسته
زلیخا دارم امشب
زلیخا دارم و دارم زلیخا
زلیخا دارم امشب
دیگر من یکی از مقلدان این آهنگ استاد بودم؛ اما صدای من آن شیرینی آواز فدا محمد را نداشت. فدا خیلی ها زیبا میخواند و عاشق ادبیات بود. از ریاضی بدش میآمد. او میگفت ادبیات چیزیست که به هیچ چیز دیگری نیاز ندارد. چقدر علاقه داشت که دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل را بخواند؛ اما مشکلاتی سر راهش آمد و نتوانست به این آرزویش برسد.
دیگر نمیدانم که حوادث ناگوار سالهای بعد او را چنان پاره چوبی بر کدام ساحل دور دست سرنوشت افگند. او و آن آواز شیرینش را در کدام جزیرۀ سرگردانی تبعید کرد.
امید وارم که زنده باشد و این سطر ها را بخواند و به یاد بیاورد که هر سال زمانی که پس از رخصتیهای زمستانی و تابستانی از درۀ صوف سمنگان به کابل میآمد و گویی کسی از او پرسیده باشد سفر چگونه بود؟ به تقلید از استاد رحیمبخش می خواند:
به چار شنبه از سمنگان کوچ کردم
غلط کردم که پشت با دوست کردم
رسییدم بر سر کوتل سالنگ
نشستم گریۀ پر سوز کردم
و باز آهنگ دیگری استاد:
من از تو جدا نمیتوان بود
مردود وفا نمیتوان بود
حالا دیگر آهنگهای زیادی استاد رحیمبخش را شنیده بودم که شعرهای بسیاری از آنها ورد زبانم بودند.
نمیدانم که سر انجام مردم فهمیدۀ کابل در آن سالها بیشتر به کدام یک از آواز خوانان کشور علاقه داشتند؛ ولی دیدگاه فاروق نجرابی سبب شد تا من استاد رحیمبخش را در همان سالها ی نوجوانی بشناسم.
سالهای پسین، سالهای دو دهۀ اخیر برای افغانستان سالها ی دشوار و خونینی بود. در این سالها اگر تجاوز شوروی سابق پس زده شد در جهت دیگر کشور هزاران زخم ناسور برداشت.
در کجای جهان نیست که نقش پای کاروان چندین ملیونی آوارهگان افغانستان را نتوان یافت با این حال وقتی طالبان با شلاق موسیقی ممنوع شهرها و دهکدههای افغانستان را به گورستان خاموش بدل کردند. این کاروان دنبالۀ در ازتری پیدا کرد.
در این سالها اگر افغانستان را کشور بیتصویر گفته اند در جهت دیگر کشور بی آواز نیز بوده است.
سه سال پیش زمانی که در یک گزارش رادیوی بی بی سی صدای استادرحیمبخش را شنیدم، دلتنگ شدم. استاد نمیتوانست واژه ها را به درستی اداکند. صدای او میلرزید و کلمهها ناتمام باقی میماندند.
روزی و روزگاری استادمیخواند:
سر دریای کابل جوره ماهی
مرا کشته غم روز جدایی
هران کس که جدایی را بنا کرد
بسوزد مثل ماهی در کرایی
شرین جان همدم من ، دلبرمن
الهی سیه بپوشی از غم من
این درد را چگونه میتوان تحمل کرد که این آواز از آن (ارغوان هزار آوا) دیگر به گوش نمیرسد. استاد رحیمبخش آن غزلخوان نام آور افغانستان در شهر کویتۀ پاکستان به روز دوشنبه بیست و هشتم جنوری سال دو هزار و یک میلادی برابر با هشتم دلو سیزده هشتاد خورشیدی خاموش شد و بدینگونه موسیقی افغانستان را سیه پوش کرد.
مرگ استاد رحیمبخش چنان دردناک است که گویی چند نسل از خراباتیان کابل سایۀ مهربان پدر را از دست دادند و یتیم شدند.
در این سالهای تلخ غربت و آوارهگی بسیار هنر مندان و استادان موسیقی کشور چنان ستارهگانی سقوط کردند و یگان یگان به خاک تیره پیوستند و خاموش شدند.
آنها هر کدام دسته گلی بودند با رنگ و بوی جداگانه که بادهای یاغی مرگ هر کدام را پرپر کرد و استاد رحیمبخش آخرین درخت پرگلی از باغستان موسیقی کلاسیک افغانستان بود که پرپر شد.
استاد رحیمبخش کما بیش یک دهه در زیر آسمان سربی غربت زندهگی با دشواریهای زیادی زندهگی کرد.
مهندس صدیق قیام در زمینۀ موسیقی در افغانستان پژوهشهای قابل توجهی دارد. کتاب او که زیر نام «از آهنگ تا صدا» که در پشاور انتشار یافته است در نوع خود اثر یگانهییست که تا کنون در پیوند به چگونهگی موسیقی افغانستان نوشته شده است. او نیز از شمار شاگردان استاد رحیمبخش است.
او در این سالهای دردناک غربت در پاکستان با استاد رحیمبخش همچنان پیوند اخلاصمندانه و دوستانهیی داشته است.
قیام میگوید: در سالهای پسین استاد افسردهتر از آن بود که چیزی زمزمه کند و گاه گاهی در خود فرو میرفت و چنان ابری با دلتنگی میگریست. به گفتۀ او استاد رحیمبخش سالها پیش از این روحاً زمانی خاموش شده بود که در سالهای جنگهای تنظیمی در کابل انفجاری راکتی دو نوۀ او را که پیش روی خانه مشغول بازیهای کودکانه بودند به مشت گوشت و استخوان بدل کرد وگوشتپارههای بدنشان بر دیوارها چسپید و برشاخههای درختان آویزان شدند.
استاد مردی بود میهندوست، با مردم پیوندهای صمیمانهیی داشت. دست و دلباز بود، جوانمرد بود و سخاوتیشه و به هیچ نظام سیاسی مداحی نکرد. با مردم بود و از مردم بود.
در افغانستان در میان خراباتیان و گروههای آماتور یا به آن اصطلاح مروج گروههای شوقی کمتر رابطههای دوستانه وجود داشت؛ اما استاد رحیمبخش باهمهگان دوست و مهربان بود، قلبش از محبت پر بود. همهگان را به نیکویی رهنمایی میکرد و این امر که این یا آن کس از اهل خرابات است یا از دستههای آماتور برای او اهمیتی نداشت.
یاران او میگویند که استاد دسترخوانی داشت گشوده هر چند نه رنگین. به گفته مردم دستر خوانی بود با نان و پیاز و اما با پیشانی باز.
او از سر بر آوردهگان کوچۀ خرابات کابل بود. کوچۀ خرابات را به نام گهوارۀ موسیقی کلاسیک افغانستان نیز یاد میکنند.
صدیق قیام میگوید: در خرابات کابل بیشتر از همه دو شیوۀ آواز خوانی وجود داشت.
یکی شیوۀ استاد غلام حسین، دو دیگر شیوۀ استاد قاسم.
استاد رحیمبخش از همین شیوۀ استاد قاسم پیروی میکرد و چنان که در غزلخوانی این شیوه را به کمال رسانده بود.
به عقیدۀ او پس از بازسازی موسیقی در دوران امیر شیر علی خان در سده نزدهم در کوچۀ خرابات استاد قاسم نخستین کسی بود که آهنگهای اصیل عامیانۀ کابل را با شیوههای کلاسیک در آمیخت و آنها را به گونه نیمه کلاسیک ارائه کرد.
او میگوید این شیوه نه تنها در میان مردم افغانستان طرفداران زیادی پیدا کرد؛ بلکه شاه امان الله خان نیز از علاقهمندان چنین شیوهیی بوده است.
پس از استاد قاسم شاگردان او این شیوه را بیشتر و بیشتر در میان مردم بردند. از آن شمار استاد رحیمبخش در گسترش این شیوه در افغانستان نسبت به هر کسی دیگری تلاش بیشتری کرد و میشود گفته که او آخرین مشعلدار بزرگ شیوۀ استاد قاسم در کشور بود.
استاد رحیمبخش در زبان پشتو نیز آهنگهایی زیبایی اجرا کرده است. او با اجرای همین چند آهنگ در موسیقی پستو نیز جایگاه بلند استادی دارد.
شماری از کارشناسان عرصۀ مو سیقی باور دارند که با خاموشی استاد، موسیقی افغانستان نا تمام مانده است و این امر بیشتر غزلخوانی در کشور را زیان رسانده است.
کارشناسان عرصۀ موسیقی در افغانستان بر این باور اند که گسترش شیوۀ استاد قاسم در میان مردم افغانستان بیشتر نتیجه کوششهای استاد رحیمبخش بوده است.
به عقیده صدیق قیام، استاد رحیمبخش نه تنها شماری زیادی آهنگهای استاد قاسم را باز خوانی کرد؛ بلکه در این عرصه چند نسل شاگرد نیز پرورش داده است.
او استاد رحیمبخش را شاهنشاه غزل خوانی در افغانستان می داند. به نظر او استاد این توانایی و موفقیت را در خود دیده بود که غزل را نسبت به کلاسیک بهتر و خوبتر میتواند اجرا کند.
استاد در زمینۀ انتخاب غزل ها سختگیری میکرد و میکوشید تا غزلهای زیبایی را از شاعران بلند دست انتخاب کند و اما به گفته صدیق قیام شیوۀ اجرای غزل خوانی استاد رحیمبخش به گونهیی بود که قشرها وردههای گوناگون جامعه میتوانستند از آواز خوانی او لذت ببرند.
قیام اوج آواز خوانی استاد را در غزلخوانی او میداند. با این حال پرسشی که به میان میآید این است که چرا استاد رحیمبخش در افغانستان بیشتر به نام یک آواز خوان کلاسیک شهرت دارد. صدیق قیام این مساله را این گونه توضیح میدهد که یک آواز خوان زمانی میتواند بهتر غزل بخواند که با کلاسیک آشنا بوده باشد. آن هایی که کلاسیک نمیفهمند و یا با کلاسیک آشنا نیستند نباید ادعای غزلخوانی داشته باشند.
او می گوید استادان کوچۀ خرابات همهگان اهل کلاسیک بودند. اساسآ بدون کلاسیک نمیشود غزل را با زیبایی و موفقیت اجرا کرد.
البته موسیقی کلاسیک شیوههای گوناگونی دارد مثلآ استاد سرآهنگ به شیوۀ میخواند که با شیوۀ استاد رحیمبخش فرق دارد. به گونۀ نمونه راگهای بیروی و مالکمس را هر دو استاد اجرا کرده اند. منتها استاد سراهنگ در آن راگها خیال و ترانه خوانده است و استاد رحیمبخش غزل که این خود نیز کلاسیک است.
آنهای که با رمز و راز موسیقی آشنایی دارند و در این سر زمین جادویی و بیکرانه منزلهای دوری را پشت سر گذاشتهاند، میدانند که غزلخوانی چه ویژهگیهایی دارد. من که در این عرصه بیسوادم چه بگویم که استاد کدام یک از غزل هایش را در اوج خوانده است؛ ولی از همان روزگاری که فاروق نجرابی صنفی عزیزم چشمان مرا بر گسترۀ یک حقیقت بزرگ روشن کرد تا امروز این غزل استاد در گوش من طنین دیگری دارد.
عمری خیال بستم من آشناییت را
آخر به خاک بردم داغ جدایییت را
این روز ها یک بار دیگر این آهنگ استاد را شنیدم و در یافتم که این آهنگ چگونه درذره ذرۀ جان انسان نفوذ میکند و استاد چه با شکوه این غزل را اجرا کرده است.
با دریغ که استاد رحیمبخش نه این داغ جدایی؛ بلکه صدها داغ دیگر را نیز با خود به خاک برده است.
او هم اکنون در گورستانی در شهر کویتۀ پاکستان دور از خاک سرزمین خویش آرام خوابیده است.
پیر مرد حتا این آرزوی خویش را که میخواسته است در گورستان شهدای صالحین در کابل بیارامد نیز به خاک برده است. شاید این آخرین آرزوی او بوده است که در آهنگی از من و از تو خوانندۀ غزیز میخواهد تا دستی بر آوریم و در حق او دعایی کنیم.
چیز دیگر زپیش شما نیست خواهشم
دستی بر آورید و برایم دعا کنید
پروردگار عالمیان او را بیامرزاد که مردی بود از شمار فتیان.
پرتو نادری
جنوری دوهزار و یک
شهر پشاور
*- پس از انتشار این نبشته شنیدم که شماری از شاگردان و علاقهمندان استاد جنازۀ او را از گورستان کویته به کابل انتقال دادند و در شهدای صالحین به خاکش سپردند، روانش شاد و نامش ستوده باد!
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.