غلام لبهای گُرده و چهرهی استخوانیِ سیاه و خاکآلود داشت. همیشه پیراهن و تنبان رنگ و رفته به تن میکرد و پشتِ گردنش قور زده بود.
پدرش را در کودکی از دست داده بود و پیشهاش شور نخود فروشی در کوچهی شور بازار بود.
از کودکی به دلیل چهرهی سیاه و خاکآلودش، به “غلامِ چرک” مشهور بود؛ اما از لقبِ استهزا آمیز “چرک” سخت نفرت داشت.
هنگامی که صنف چهارم مکتب بود، ساعت تفریح بهخاطر هراس از ریشخند بچههای مکتب، از صنف بیرون نمیشد و یکپارچه نان خشکِ تنوری را از تبراق تکهای درازی که مادرش برایش دوخته بود، بیرون میکشید و با اشتیاق آن را چَک میزد.
در هنگام رخصتی بچههای شوخ، کلهی کته و کَلش را سلّی باران میکردند و او ناگزیر میشد که چپلکهای پلاستیکیاش را از پا بکشد و آنها را در تبراق بیندازد و سپس در میانِ موجی از سلّی بارانها و چرک چرک گفتن شاگردانِ مکتب، فرار کند.
پس از رخصتی از مکتب، هنگامی که تبنگ شور نخود و کچالوی جوش دادهاش را روی سرش میگذاشت و از کوچه میگذشت، دکانداران و گاهی هم رهگذران صدا میزدند:
“غلامِ چرک بچیم یک بشقاب شور نخود خو بیار!”
و سپس قاه قاه میخندیدند و آسمان بر سر غلام چپه میشد؛ زیرا او با شنیدن واژهی چرک، سخت خجالت میکشید و دردِ این توهین را با مشقت تحمل میکرد.
سرانجام یکروز غلام پس از “چرک” خطاب شدنش از سوی پسر سرمعلم مکتب که همصنفیاش بود، کاسهی صبرش سر رفت و بچهی سرمعلم را چنان “وردار” کرد و کله و کاپوسش را خونآلود نمود که منجر به خوردن یک کفپایی و اخراجش از مکتب شد.
چند سالی از این ماجرا گذشت و غلام رفته رفته پشتِ لب سیاه میکرد و جوان میشد؛ اما هنوز که هنوز بود، به همانگونه غلامِ چرک نامیده میشد و همچنان از شنیدن این لقب مسخره، خون با فشار به شقیقههایش میدوید و لبهای گُردهاش کشالتر میشد.
نمیدانست به این همه خلقِ خدا چگونه بفهماند که او چرک نیست و از گفتن این کلمه سخت نفرت دارد.
هر روز با تنبنگ شورنخود و کچالویش به این امید از خانه بیرون میشد که شاید امروز کسی او را غلامِ چرک صدا نزند و احساس کند که او هم آدمیست مانند دیگران قابل احترام، کاکه و آزاده.
اما ماجرای بدبختیاش درست از روزِ اول عیدِ رمضان آغاز شد.
بامداد، پیش از نماز عید به “حمامِ خرابات” رفت و سر و جانش را پاک شُست و سپس یکهراست از حمام بهخانه رفت.
پیراهن و تنبان نوَش را بر تن کرد. موهایش را تیل شرشم زد و خودش را روبهروی آیینهی شکسته و لکهدار خانهی شان آراست و برای ادای نماز عید در مسجد جامع “استاد قاسم”
رفت.
از ترس آنکه مبادا کسی باز هم “غلامِ چرک” صدایش بزند، در گوشهی چسبیده به دیوار مسجد و در صفِ آخر ایستاد و پس از ادای نماز، پیشتر از انجام عید مبارکی با دیگران، با شتاب به خانه برگشت و تبنگ شور نخود و کچالو را بر سرش نهاد و به امید پیدا کردن چند روپیهی حلال، از خانه بیرون شد.
کوچه پُر از بچهها و دخترانِ قد و نیم قد بود. کودکان روی اسپکهای چوبی سوار بودند و از فرط خوشحالی سر و صدا میکردند. همسایهها با هم بغلکشی مینمودند. چند فروشندهی دورهگرد روی توکریهای شان حلوای مغزی میفروختند و کودکان و مگسها دورِ شان جمع شده بودند.
گذر خرابات پُر از نوای موسیقی بود و از یک خانه آهنگ قشنگِ عیدی پخش میشد:
“خوشالی و خوشوقتیات مبارک
گُلم عیدت مبارک!”
غلام کیف میکرد و میخواست ساعتها در کوچهها گشت بزند و از فضای رنگینِ عید لذّت ببرد؛ اما ناگهان شیرازهی این لذت از هم گسست و کسی با بیادبی تمام، از پشتش صدا زد:
“غلامِ چرک بچیم، بیار یک کاسه شورنخورد…”
غلام رویش را دَور داد و دید جوان چهارشانهای در برابرش ایستادهاست. خونش بهجوش آمد و از او خواست که او را “چرک” صدا نزند؛ اما جوان پوزخندِ استهزا آمیزی زد و بار دیگر از روی تمسخر او را “غلامِ چرک” گفت.
غلام خشمگین شد. تبنگ شورنخود و کچالویش را روی زمین گذاشت. چشمهایش از غیظِ بسیار از حدقه بیرون زده بود. دستش را به جیبِ راستِ پیراهنش داخل و چاقوی پنج تَکهای را از آن بیرون کرد و بیمحابا چاقو را تا دسته در شکم جوان چهار شانه داخل فرو بُرد. خون فوّاره زد و هیکل گوشتآلودِ جوان روی زمین پهن شد.
غلام هیچ جایی فرار نکرد. مردم گِرد او و جوان افتاده بر روی زمین جمع شده بودند.
چند نفر جوان زخمی را روی کراچی دستی یکی از کوچهگیها با شتاب به شفاخانه بردند.
چند تن دیگر، دستهای غلام را با ریسمان بستند و او را به افراد پولیس در ماموریت سمت تحویل دادند.
جوان زخمی نمُرد و پس از چندی بهبود یافت؛ اما غلام به ده سال زندان محکوم شد.
در زندان هیچکس زهرهی آن را نداشت که وی را “غلامِ چرک” بنامد و همه از ترس، او را “غلام جان” میگفتند. غلام برای نخستین بار تصویرِ ترسِ آمیخته با احترام را نسبت بهخودش در چشمهای زندانیان میدید و پس از تحمل یک عُمر حقارت، از آن لذت میبُرد.
جاوید فرهاد