محتوای ترانههای بابا طاهر آمیزهای است از عرفان، عشق، اندوه مرگ، ناپایداری زندهگی و جهان، پند و اندرز.
عرفان و عشق را که از میان برگیریم دیگر همهاش در دایره همان اندیشههایی قرار میگیرند که بهنام اندیشههای خیامی یاد میشوند.
زبان ترانههایش چنان ساده، روان و دلنشین است که از روزگار شاعر تا امروز به مانند ترانه یا دوبیتیهای عامیانه در میان مردم با سرود و تغنی خوانده میشوند.
در افغانستان ترانههای بابا طاهر عریان در موسیقی محلی پارسی زبانان همیشه جاری بوده و تا چند دهه پیش که این همه با فروپاشی فرهنگ و هنر مردمی خود روبهرو نبودیم، پارهای از ترانههای او را دهقانان و شبانان جوان در دشتها، کوهستانها و کشتزارها با زیبایی میخواندند.
گذشته از این، بخشی از ترانههای او را آوازخوانان معروف کشور نیز اجرا کردهاند که این امر سبب شهرت بیشتر چنین ترانههایی در میان مردم شده است.
غم عشقت بیابانپرورم کرد
فراقت مرغ بیبال و پرم کرد
به من گویی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
بابا طاهر عریان، دوبیتیها، انتشارات محراب دانش، ۱۳۹۰، ص ۲۰
در کلیت میتوان دوبیتیهای بابا طاهر عریان را از نظر محتوا به دو بخش دستهبندی کرد. نخست، دوبیتیهای عاشقانه که ساده و دور از هر گونه پیچیدهگی تصویری و زبانیاند که با زبان گفتار آمیختهاند. محتوای ساده عاشقانه دارند. در حافظه مردم و موسیقی محلی جای گرفتهاند.
دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی از این حال خرابم
تو که با ما سر یاری نداری
چرا هر نیمهشب آیی به خوابم
دوبیتیها، ص ۴۰
بخش دوم ترانههای بابا طاهر، محتوایی دارد پیچیده که آمیخته است با عرفان، شکایت از چرخ فلک، مرگاندیشی، ناپایداری زندهگی، جبرگرایی، بیاعتباری جهان، پرسش و اعتراض، پند و اندرز.
یکی برزیگرک نالان در این دشت
به خون دیدهگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت از این دشت
دوبیتیها، ص ۱۴
دنیا، همان سرای سپنج است و نباید به آن دل بست. انسانها نسل به نسل به این سرای، به تعبیر بابا طاهر به این دشتستان میآیند و میروند. به گفته خیام، کسی در این سرای دو در برجای نمیماند. همه ناگزیر از رفتن هستند. دشت، این جا نماد گیتی است، آلاله نماد زندهگی. آلاله گونهای از گلی است زیبا؛ اما عمر کوتاهی دارد. انسانها نسل به نسل در این دشتستان پدیدار میشوند. آلاله کشت میکنند. یعنی دانههای زندهگی را که همان نسلهای بعدیاند، میافشانند و میروند. نسلهای بعدی نیز چنین میکنند و هیچ کسی تا آخر مقیم این دشتستان نمیماند. روزی به این دشتستان میآیند و روزی از آن میگذرند و میروند.
چنین مفهوم در رباعیهای خیام در تصویرهای گونان بازتاب گستردهای دارد. این جهان و به تعبیر خیام این کهنهسرای دو در به کسی نمیماند.
آنها که کهن شدند و آنها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
رباعیات حکیم عمر خیام، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۵۶
گونهای از مرگاندیشی یا هراس از مرگ در ترانههای بابا طاهر عریان بازتاب روشنی دارد.
دلم زار و حزینه چون ننالم
وجودم آتشینه چون ننالم
به من گویند طاهر چند نالی
چو مرگم در کمینه چون ننالم
دوبیتیها، ص ۴۷
بابا طاهر از مرگ چنان گرگی توصیف میکند که پیوسته در کمین ماست. اگر صد سال هم که بگذرد امروز یا فردا برای شکار ما از کمین خود بیرون میآید.
اگر جایت به چرخ چارمین بی
مدامت گرگ مرگ اندر کمین بی
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمین بی
دوبیتیها، ص ۱۴۰
اگر در چرخ چهارمین هم که باشی، روزی مرگ ترا به زیر خاک فرو میکشد. این چرخ چهارمین مبالغهای است برای جایگاه انسانهایی که این همه دمودستگاه و کاخهای بلند دارند، سلطانند و امیرند. با این همه ناتوانتر از آنند که بتوانند از مرگ خود پیشگیری کنند.
دنیا به مراد زنده گیر، آخر چه
وین نامه عمر خوانده گیر، آخر چه
گیرم که به کام دل بماندی صد سال
صد سال دیگر بمانده گیر، آخر چه
صادق هدایت، ترانههای خیام، نشر تدبیر، ص ۹۵
خیام نیز هشدار میدهد که از مرگ گریزی نیست. هر جایی که باشی چه در قصر و چه در ویرانه به سراغ تو میآید. «پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ».
درخت غم به جانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
دوبیتیها، ص ۹۷
بابا طاهر نیز هنگامی که از مرگ میگوید، ما را اندرز میدهد. تصویری که از پیوند انسان و مرگ ارائه میکند، همان رابطه سنگ و شیشه است. سنگ اجل همیشه شیشه عمر انسانها را شکسته است و میشکند. پس باید قدر همدیگر را بدانیم و زیبا زندهگی کنیم. خیام نیز هنگامی که از مرگ سخن میگوید، ما را به ارزش زندهگی اندرز میدهد.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
رباعیات، ص ۱۵۲
بابا طاهر از کجرفتاری چرخ گردون بسیار نالیده است. او گردش چرخ فلک را حاکم بر سرنوشت انسان میداند. انسان در برابر آن ناتوان است. او در این بخش از ترانههایش به همه هستی از دریچه تقدیر نگاه میکند و تقدیر را حاکم بر همه چیز میداند. با این حال در برابر فلک پرخاش دارد و فلک را طعنه میزند که تو نه زن داری، نه خانواده داری، نه فرزند و خویشاوند داری، پس چهگونه درد مردم را میتوانی حس کنی و اندوه مردمان را بفهمی. تنها کارت همین است که چراغ هر دودمانی را پف کنی و نور زندهگیاش را خاموش سازی!
فلک نه همسری دارد، نه هم کُف
به خونریزی دلش اصلاً نگفت اُف
همیشه شیوه کارش همینه
چراغ دودمانی را کند پُف
دوبیتیها، ص ۳۱
چراغ زندهگی انسانها را چرخ فلک هر زمانی که بخواهد پف میکند و خاموش میسازد و انسان اختیاری ندارد. همین تقدیرگرایی را در یکی از رباعیهای خیام چنان میخوانیم که انسان در دست فلک چنان لعبتکی است و فلک هر گونه که بخواهد با او رفتار میکند.
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
ترانههای خیام، ص ۶۹
شکایتهای بابا طاهر از چرخ گردون تنها به مساله مرگ مربوط نمیشود. او در پشت تمام رویدادهای جهان و زندهگی دست چرخ فلک را میبیند. به اعتراض در برابر چرخ فلک برمیخیزد و فریاد میزند.
ز دست چرخ گردون داد دارم
هزاران ناله و فریاد دارم
نشسته دلستانم با خس و خار
چهگونه خاطر خود شاد دارم
دوبیتیها، ص ۴۲
خس و خار به گفته مردم کنایه از انسانهای ناباب است.
به آهی گنبد خضرا بسوزم
فلک را جمله سر تا پا بسوزم
بسوزم ارنه کارم را بسازی
چه فرمایی: بسازی یا بسوزم
دوبیتیها، ص ۵۰
فلک کار او را نمیسازد، با او همنوایی ندارد. او را به آرزوهایش نمیرساند، پس میخواهد این فلک را یک باره با آتش آه خود بسوزد. گونهای از پرخاش شاعرانه است در برابر تقدیر. بابا طاهر میخواهد اساس این فلک کجرفتار را برکند، همان گونه که خیام میخواست تا چنین فلکی را بر کند و فلک تازهای برپا دارد.
فلک بر هم زدی آخر اساسم
زدی بر خمره نیلی لباسم
اگر داری برات از قصد جانم
بکَن آخر از این دنیا اساسم
دوبیتیها، ص ۶۳
از فلک شکایت دارد. با این حال گاهی نسبت به رفتار آن بیاعتنایی میکند. به گفته مردم میگوید: ای فلک دستت خلاص! در گذشتهها برای سوگواری لباس نیلی بر تن میکردند. بابا طاهر این همه سوگ و مصیبتی را که دیده است، همه را از چرخ فلک میداند. وقتی میگوید «زدی بر خمره نیلی لباسم»، از فلک شکایت دارد که همه سوگ و مصیبتش از آن جا میآید. یعنی غمها از تو میآید.
خیام نیز بسیار از فلک و گردش ناهموارش نالیده است؛ اما خیام برخلاف بابا طاهر وقتی فلک را کجرفتار و جهان را ناپایدار میداند، ما را به خوشباشی فرا میخواند و هشدار میدهد که دم را غنیمت دارید و زندهگی را با شادکامی گذرانید.
امان از اختر شوریده من
فغان از بخت برگردیده من
فلک از کینهورزی کی گذارد
رود خون از دل غمدیده من
دوبیتیها، ص ۷۵
اشاره به همان باور عامیانه دارد که هر انسانی در آسمان ستارهای دارد که خوشبختی و بدبختی انسان وابسته به ستارهاش است. بازهم از بخت بد خود و کینهورزی فلک شکایت میکند.
فلک در قصد آزارم چرایی
گلم گر نیستی خارم چرایی
تو که باری ز دوشم بر نداری
میان بار سربارم چرایی
دوبیتیها، ص ۱۱۸
کشم آهی که گردون پرشرر شی
دل دیوانهام دیوانهتر شی
بترس از سوز آه سوته دیلان
که آه سوته دیلان کارگر شی
دوبیتیها، ص ۱۲۵
سوته دل به مفهوم سوختهدل یا دلسوخته است.
الاهی ای فلک! چون من زبون شی
دلت همچون دل من غرق خون شی
اگر یک لحظهام بیغم ببینی
یقین دانم که زین غم سرنگون شی
دوبیتیها، ص ۱۲۹
خود را در برابر فلک چنان اسیری میداند به زنجیر بسته و بیاختیار. فلک هم هر گونهای که بخواهد با اسیر رفتار میکند.
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
دوبیتیها، ص ۸۸
بیعدالتیهای حاکم بر جامعه را نیز وابسته به گردش چرخ فلک میداند و میخواهد تا فلک پاسخگوی رفتار خود باشد.
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از آن پرسم که این چون است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون
دوبیتیها، ص ۷۰
این دوبیتی بابا طاهر عریان اعتراضی است در برابر تقدیر. پرسشی دارد که چرا کسانی این همه با ناز و نعمت میزیند، کسانی هم نانشان آلوده در خون است. گونهای پرسش آمیخته با اعتراض است در برابر تقدیر و همچنان در برابر بیعدالتی حاکم بر جامعه. همین مفهوم را در این رباعی خیام میبینیم:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
رباعیات، ص ۱۴۵
این همه تقدیرگرایی بابا طاهر از آن جا میآید که او باور دارد همه چیز وابسته به تقدیر است. آنچه هم که در تقدیر نوشته شده است، نه تغییر میکند و نه هم میتوان آن را تغییر داد.
شب تاریک و سنگستان و من مست
قدح از دست ما افتاد و نشکست
نگهدارندهاش نیکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاد و بشکست
دوبیتیها، ص ۱۱
قدحی بر زمین پر از سنگ میافتد و نمیشکند. قدح دیگر نمیافتد، اما میشکند. بیان قضا و قدر است. انسانی از درختی میافتد، نمیمیرد و انسان دیگری نشسته و تکیه داده بر دیوار، ناگهان میمیرد.
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خان آنان آفریدند
همان، ص ۲۲
وقتی در تقدیر کسی پریشانی نوشته شده باشد، چهگونه میتواند پریشان نباشد؟ بابا طاهر پریشانی خود را وابسته به تقدیر خود میداند. چون او از خاک آن پریشان خاطرانی آفریده شده که از جهان رفتهاند و خاک شدهاند.
مفاهیم خوشباشی و دم غنیمت دانستن نیز در پارهای از ترانههای بابا طاهر عریان دیده میشود.
عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پرسبزه صحرا لالهزاره
دمی فرصت غنیمت دان در این فصل
که دنیای دنی بیاعتباره
دوبیتیها، ص ۸۱
همان گونه که خیام در سبزهزاران، کشتزاران و گلهای بهاری هستی انسانهای رفته را میبیند، بابا طاهر عریان چنین مفهومی را در نوستالژی جوانی و گلهای روییده بر خاک جوانان این گونه بیان میکند:
بهار آیو به صحرا و در و دشت
جوانی هم بهاری بود بگذشت
سر قبر جوانان لاله روید
دمی که گلرخان آید به گلگشت
دوبیتیها، ص ۱۳
نوجوان که بودم و هر بار که به گورستانی نگاه میکردم، یا از کنار گورستانی میگذشتم، گورستان در نظرم آخر دنیا میآمد. فکر میکردم که در زیر هر گور، یک راه زیر زمینی به آن جهان دیگر وجود دارد.
راستش در آن روزگار از دیدن گورستانها نه تنها میترسیدم، بلکه دلتنگی عجیبی برایم دست میداد. از هیجان تهی میشدم و دلم میخواست که بروم و در دامنه کوهستانها، به تنهایی زندهگی کنم. گورستانها هیشه برای مردم نشانه بیوفایی دنیا بوده است.
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بیکفن در خاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش
دوبیتیها، ص ۳۰
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افسوس و آهی
شنیدم کلهای با خاک میگفت
که این دنیا نمیارزد به کاهی
دوبیتیها، ص ۱۳۹
من این ترانهها را در همان دوران نوجوانی از زبان فلکخوانان محلی بسیار میشنیدم که تاثیر بزرگی بر من داشتند.
بابا طاهر عریان با چنین ترانههای پندآمیز از سده پنجم هجری تا روزگار ما خود را از همدان تا بدخشان رسانده است. هرچند بسیاری از ترانههای بابا طاهر به مانند چهارگانیهای خیام پند و اندرزهایی را با خود دارند؛ اما گاهی این پندها و اندرزها در نمادهای گوناگون زندهگی بیان روشنتری پیدا میکنند.
بابا طاهر در این ترانهها دست ما را گرفته به گورستان میبرد تا از گورستان پند گیریم که پایان زندهگی همین است. از گورستان نمادی میسازد تا بگوید که جهان و زندهگی هیچ است. بالادست و زیردست، زورمند و مستمند همه برهنه به این جهان آمدهاند و با کفنی از این جهان میروند.
بابا طاهر میخواهد در نماد گورستانها، بیوفایی دنیا و زندهگی را برای ما نشان دهد و ما را به بهتر زیستن اندرز دهد. از نظر فلسفی در ترانههای بابا طاهر گونهای بدبینی فلسفی و پوچگرایی دیده میشود چنان که گاهی ارزش این جهان را با ارزش پر کاهی برابر میکند. آن گونه که میگوید: «شنیدم کلهای با خاک میگفت / که این دنیا نمیارزد به کاهی».
بابا طاهر از شاعران معروف دوره سلجوقیان است که در سدههای پنجم و ششم هجری میزیست. زادگاهش همدان است؛ به همین دلیل، به همدانی نیز معروف است.
در مقدمه آتشکده آذر از بابا طاهر چنین تصویری ارائه شده است: «”عریان”، اسمش بابا طاهر، دیوانهای است از همدان، فرزانهای است “همهدان”. احوالش در پارهای از کتب مذکور است و اخلاقش بین عرفا مشهور. عاشق شیدا و شوری از اشعارش هویداست.»
دوبیتیها، ص ۵
همان گونه که نام حکیم عمر خیام با رباعی پیوند خورده است، نام بابا طاهر عریان با ترانه یا دوبیتی پیوند دارد. نام او را دو لقب در آغوش کشیده است. یکی لقب «بابا» و دیگری هم لقب «عریان». بابا، مشهورترین لقب اوست. بابا را در زادگاه او برابر با مرشید، پیر و پیشوا میدانند و بیانگر آن است که او زندهگی درویشانه و قلندرانهای داشته است.
«عریان» لقب دیگر بابا طاهر است که در منابع پس از سده نهم هجری با نام او آمده است. این دو لقب را مردم به او دادهاند. او صوفی سوختهدل، پاکیزهروان و آزاده بود. عریان به مفهوم برهنه است. یعنی جامه و ردای رنگینی از علایق دنیایی بر تن نداشت.
در پیوند به زادروز بابا طاهر و این که او دوره کوکی و جوانی را با چه رویدادهایی پشت سر گذاشته است، مدرک و سند روشنی در دست نیست. بربنیاد یکی از ترانههایش، نام پدر او را فریدون دانستهاند و همچنان گفتهاند که بابا طاهر فرزندی هم بهنام فریدون داشت که در جوانی از جهان رفت.
عزیزا! مردی از نامرد ناید
فغان و ناله از بیدرد ناید
حقیقت بشنو از پور فریدون
که شعله از تنور سرد ناید
دوبیتیها، ص ۱۲۴
در پارهای از نوشتههایی که در پیوند به زندهگی بابا طاهر عریان وجود دارد، گفته شده است که او در سده پنجم همروزگار «عینالقضات همدانی» (۴۹۲- ۵۲۵) و در سده ششم همروزگار «خواجه نصیرالدین طوسی» (۵۹۷- ۶۷۲) بوده است.
قلندر گوشهگیری بود که در انزوا و به دور از هیاهوی روزگار در گمنامی میزیست. چنین است که در کل از رویدادهای زندهگی او اطلاعات چندانی در دست نیست.١٠ ميزان ١٤٠٢
پرتو نادری