بخت و طالع مگرم ، بر سر کار آمده است
بهر پرسش ز ره ی لطف نگار آمده است
کار ما بود چو بسمل، به تپش اما یار
به تماشای منِ خسته ی زار آمده است
غوطه در بحر فراقش زدم و غرق شدم
کشتی عشق که دیده، به کنار آمده است
از خزان زردی گل هست ز فیض قدمش
بر سر مرقد من، فصل بهار آمده است
نقد جان تحفه بپایش نکنم آه چکنم
کان جفاجو ، بدیار من زار آمده است
دل من بند بزلفش مگر از بی خبری
بت صید افگن من، بهر شکار آمده است
شامگه رفت ز پیشم، بت خورشید جبین
تا سحر ناله ی من، از دل زار آمده است
با چنین چشم چو آهو، حذر از صید رقیب
بی خبر بر طرفم، رو به فرار آمده است
بسکه محوم منِ ( ایماق ) به مهر رخ او
کی توانم که ببینم، به چکار آمده است