کشتی عشق : دکتور فیض الله ایماق

بخت و طالع مگرم ، بر سر کار آمده است

بهر پرسش ز ره ی لطف نگار آمده است

کار  ما  بود  چو  بسمل،  به تپش اما یار

به تماشای  منِ خسته ی زار آمده است

غوطه  در  بحر  فراقش  زدم و غرق شدم

کشتی عشق که دیده، به کنار آمده است

از خزان زردی گل هست ز فیض قدمش

بر سر  مرقد  من، فصل  بهار آمده است

نقد  جان تحفه  بپایش  نکنم  آه  چکنم

کان  جفاجو ، بدیار  من  زار  آمده است

دل  من  بند   بزلفش  مگر  از  بی  خبری

بت صید افگن من، بهر شکار آمده است

شامگه  رفت ز پیشم، بت خورشید جبین

تا  سحر ناله ی من، از  دل زار آمده است

با چنین چشم چو آهو، حذر از صید رقیب

بی  خبر  بر  طرفم، رو  به  فرار آمده است

بسکه محوم منِ ( ایماق ) به مهر رخ او

کی توانم که ببینم، به چکار آمده است