ای که چشمانم ترا حیران شده
هستی آباد من ویران شده
جان من با جان تو آمیخته
قطرهیی گویی به توفان ریخته
از تو من یک لحظه بیرون نیستم
گرچه در چشم تو مجنون نیستم
حالتی دارم که بیگفتن بود
کی توان گفتنش در من بود
کس نمیداند زبانجان من
تا بداند از غم پنهان من
شور دریاهای توفانی منم
بحر بی پایان که میدانی منم
هر زمان با خشم میپیچم دریغ
بیتو میدانم که من هیچم دریغ
عمرها شد من بهحیرت ماندهام
تا که رازی از نگاهت خواندهام
ای نگاههایت تمام زندهگی
ای شراب سبز جام زندهگی
رهروی لب تشنۀ صحرای تو
تشنه مانده تشنۀ دریای تو
از تو کی سیراب گردد جان من
ای دریغ از سینۀ سوزان من
عرش جانم مقدم ناز تو باد
سرزمین پاك اعجاز تو باد
ذره را بر آفتابی میبری
تشنه جان را سوی آبی میبری
من کجا نالم که من ویران شدم
من از این ویرانی آبادان شدم
با چنین ویرانهگی ویران خوشم
بیخبر از خویش سرگردان خوشم
در روان من خیالت چون چراغ
ذرههای جان من گلهای باغ
از تو من هنگامۀ هنگامهام
بر لب افسانهها افسانهام
عشق را نازم که رود آتش است
ناخدای من در این دریا خوش است
میبرد او سوی بیسویی مرا
من کجا و سوی بیسویی کجا
پرتونادری
کابل/ حمل 1368
·