داستان کوتاهی از انتون پاولوویچ چخوف«چاپلوس» مترجم؛ از زبان روسی : هارون یوسفی 

اچوملوف٬ آمر حوزه امنیتی ٬ بالاپوش نو و دوسیه ی کوچکی در دست

٬ در حال گذشتن از میدانیِ بازار است و پولیسِ مو خرمایی با سبدِ پر از انگورِ مصادره شده٬ به دنبال او روان. سکوت در همه جا حکمفرما است… میدان، کاملن خالی است٬ کسی در آن دیده نمیشود…دروازه های بازِ دکانها و میخانه ها٬ مثل دهنهای گرسنه٬ با نگاه های پر از غم و اندوه به روزِ داغِ تابستان  خیره شده اند.  دَور و برِ این دروازه ها ، حتا یگ گدا هم به چشم نمیخورد.  ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میزند:

 پدر لعنت٫ حالی دندان هم میکنی؟  بچه ها  ایلایش نتین٬  او روز ها تیر شد٬ حالی دگه دندان گرفتن ممنوع شده٬ بچه ها بگیرینیش٬ نمانین

در همان موقع صدای آهسته ی غو غوِ سگکی هم به گوش میرسید.

«اچوملوف  سگی را میبیند که وارخطا و ترسیده ٬ خود را به زحمت و کش کش کرده ازگدام چوب‌ِ «پیچوگین» تاجر میبراید و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن اتو شده و واسکت دگمه باز، از پشت سگ میدود. مرد میدود و اندام خود را به پیش خم میکند. خود را به زمین می اندازد و به دو پای سگ چنگ می اندازد. زوزه ی سگ و صدای مرد که میگوید «نمانینیش» دوبار شنیده میشود.  از درون دکانها٬ چهره های خواب آلود سر میکشند و لحظه ی بعد٬ گویی که مردم از زیر زمین سبز کرده باشند-کنار انبارِ چوب جمع میشوند،.

پولیس رو به طرف آمر خود میکند و میگوید:

 صاحب٬  فکر میکنم کدام اغتشاش و بی نظمی رخ داده

اچوملوف نیم چرخی به طرف چپ میزند و به سوی جمیعت میرود. نزدیک گدام، همان مردی را که گفتیم پیراهن اتو کرده و واسکت دگمه باز پوشیده بود دیده میشود که دست خود را بلند کرده و انگشت خون آلود خود را به جمیعت نشان میدهد. گویی که قیافه ی  نیمه مستش داد میزند که  حالی حق تو لعنتی ره میتم! انگشت أغشته به خون او به درفش پیروزی میماند. آمر حوزه، «خریوکین»- زرگر معروف را به جا می آورد

بانی جنجال نیز- یک پاپی گک کوچکِ سفید رنگ با پوزک باریک و لکه ی زردی بر پشت-  با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان٬ در حلقه محاصره جمیعت٬ همانجا روی زمین نشسته است. چشمک هایش از غم  و وحشت بیکرانش حکایت میکنند.

اچوملوف صف جمیعت را میشگافد و میپرسد:

 چه گپ شده؟ اینجه چرا جمع شدین؟ انگشت تو ره چه شده؟ کی بود که فریاد میزد؟

خریوکین سرفه ای میکند و میگوید:

  قربان٬ مه در راه ی خود روان بودم٬ کاری هم به کارِ کسی نداشتم… با« میتری میتریچ» در مورد چوب ها گپ میزدیم ٬ یک دفعه ، ای لعنتی خیز زد و بی چون و چرا انگشتِ مه  دندان گرفت…ببخشین صاحب ٬ مه آدم زحمت کش هستم… کار های ظریف میکنم…مه باید تاوان بگیرم…شاید مه تا یک هفته انگشت خوده  تکان داده نتانم.. آخر کدام قانون به حیوان اجازه داده که دندان بکنه؟ اگه قرارباشه هر کس آدمه چک بزنه٬ پس ما باید برویم سر خوده بانیم و بمیریم

اچوملوف، سرفه ای میکند٬ ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی میگوید:

خوب….بسیار خوب… سگ از کی اس؟ مه هرگز اجازه نمیتم!  حالی دگه هر کس دلش خواست سگ های خوده در کوچه و سرک ایلا کنه ، خیر و خلاص!  تا چه وقت به آدمهایی که قانون ره مراعت نمیکنند روی خوش نشان بتیم! صاحب سگ ره- هر پست فطرتی که باشه ایطور جریمه کنم که ایلا دادن سگ در کوچه٬ یادش برود

آمر حوزه روی خود را به طرف پولیس میکند و میگوید: یلدرین – ببین سگ از کی اس ؟ موضوع ره رسمی بساز ٬ سگه هم از بین ببر٬ شاید هم سگ٬ دیوانه باشه… پرسیدم که سگ مال کی اس؟

مردی از میان جمیعت گفت

 اگه اشتباه نکنم ٬باید از جنرال زیگانف باشه

آمر حوزه با وارخطایی گفت:

 جنرال زیگانف؟ 

 آنگاه به پولیس خود گفت : وای…یلدرین- بیا مره کومک کو که بالاپوش خوده بکشم…هوا چقدر گرم شده

بعد روی خود را به خریوکین میکند و میگوید:

 یک چیزه مه درست فامیده نتانستم که ای سگ ٬ به ای کوچکی ، چطور میتانه دست تو ره دندان بکنه؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسه! قد سگ ره ببین و قد بلند خوده سیل کو ! حتمن دست خوده با کدام میخ خون کدی و حالی دروغ هم میگی! مه آدم های مثل شما ره خوب مشناسم.

یک نفر از میان جمیعت میگوید:

 قربان٬ خریوکین به خاطر خنده و ساعت تیری میخواست پوز سگک ره با قوغ سگرت بسوزانه٬ سگ هم خو دیوانه نیس.  خیز زد و انگشتشه دندان گرفت. خود تان خو ای آدم لوده ره میشناسین

خریوکین فریاد زد:

او قواره٬ چرا دروغ میگی؟ تو ده اونجه نبودی٬ چی چتیات میگی؟ جناب محترم خود تان آدم فهمیده هستین ٬ شماآدم دروغگوی ره خوب میشناسین…اگه دروغ گفته باشم مره محکمه کنین….او زمانها گذشت…حالی قانون برای همه یکسان

اس..برادرِ خودم هم ده ماموریت پولیس کار میکنه

 آمر حوزه با عصبانیت میگوید:

جر و بحث ماقوف !

در این اثنا پولیس با لحن جدی و متفکرانه میگوید:

 نه  نباید سگ جنرال باشه …جنرال و ای قسم سگ؟ … سگ های جنرال از نژاد اصل هستند

 آمر حوزه از پولیس میپرسد :  مطمین‌ استی!

پولیس گفت: بلی، مطمین هستم

آمر حوزه گفت:

 خود من هم میدانستم که سگ های جنرال قیمتی واصیل هستند٬ در حالیکه این سک دو پیسه هم ارزش نداره. نه پشم خوب داره و نه پوز و چنه ! حتمن از نژاد پست اس. جنرال هیچ وخت ایطور سگ ها ره ده خانه خود راه نمیته. عقل و شعور تان کجا رفته؟ اگه این سگ در پترزبورگ یا ماسکو میبود٬ میدانین که همرایش چی میکدن؟ جای بجای خفک اش میکردند. گوش کو خریوکین ٬ حالی که تو خساره مند شدی نباید از شکایت کردن بگذری … حقِ این قسم آدمها ره باید ده قف دست شان داد

پولیس زیر لب میگوید

 اما شاید هم از جنرال باشه… در پوزش نوشته نشده که از جنرال نیس… چند روز پیش همی قسم یک سگ ره در خانه جنرال دیده بودم

صدایی از میان جمیعت شنیده شد که میگفت:

 من میشناسمش٬ سگ جنرال اس

آمر حوزه به پولیس گفت: مره لرزه گرفته، بالاپوش مره سر شانیم بنداز…سگ را خودت ببر خدمت جنرال. برایشان از طرف مه سلام بگو . برای شان بگو که سگ ره مه  یافتم و خدمت شان فرستادم…در ضمن برای شان بگو که بارِ دگه سگ ره در سرک و کوچه ایلا نکنند… شاید ای حیوان٬ سگِ بسیار قیمتی باشه و اگر هر رهگذری بخواهد سگرت خوده  ده دهن ای سگ درون کنه ٬ از ای سگ چی جور خات شد .  ای حیوان بسیار ظریف اس … و اما تو کله پوکِ احمق ، دستته پایین کو.  لازم نیس انگشت کثیف خوده به نمایش بگذاری! تمام گناه از توست

کسی از بین جمیعت گفت 

 اونه آشپز جنرال از او طرف میایه٬ میشه که از او پرسان کنیم

 آمر حوزه آشپز را صدا کرد و گفت:

  اینجه بیا جانم! یک نظر به ای سک بنداز٬ سگ از شماست؟

آشپز با لحن مخصوص گفت؛

 چی گپ هایی میزنی!  ما هیچوقت ای قسم سگ نداشتیم 

آمر حوزه گفت:

 اینکه پرسیدن نداشت٬ معلوم اس که سگ کوچه اس٬ حاجت به ایقه جر و بحث نبود!  وقتی مه میگم سگ کوچه اس٬ سگ کوچه اس٬ حاجت جنجال نیس. حالی حقشه میتیم.

آشپزِ جنرال ادامه داد

 گفتم سگ از ما نیس٬ از برادر جنرال صاحب اس که چند روز میشه خانه جنرال صاحب مهمانی آمده . جنرال صاحبِ ما٬ به سگ های شکاری زیاد علاقه داره ولی برادر شان همی قسم سگ ها ره دوست داره.

آمر حوزه با لحن بسیار محبت آمیز میپرسد

 خی برادر شان تشریف آورده اند؟ ولادیمیر ایوانوویچ آمده اند؟ اوه خدا! مه هیچ خبر نداشتم! پس ای سگگ مال جناب ایشان اس؟ خی مهمان برادر خود هستند؟

 آشپز گفت : بلی مهمان هستند

آمر حوزه گفت : حتمن دل شان برای برادر شان تنگ شده بود… و مره ببین که اصلن خبر نداشتم! پس ای سگگ نازنین مال ایشان اس؟ بسیار خوش شدم!  بیا با خود خانه ببرش! بسیار سگ خوب اس! بسیار هوشیار و شوخک اس!

  ببی حیوانک میلرزه ! چی قندولک اس

آشپزِ جنرال٬ سگ را صدا میزند و هردو از نزدیک گدام دور میشوند… جمیعت به ریش خریوکینِ زرگر میخندد. 

آمر حوزه با لحن تهدید آمیز و بلند میگوید:

 صبر کو باز مه همرایت کار دارم

بالا پوش را بالای شانه خود می اندازد و میدانِ بازار را ترک میکند.

پایان