سوگند : شعر ازمسعود زراب

چنان من بی تو ای عشق آفرین دل  هنرمندم

که گاهی شاد می گریم، گهی از درد می خندم

فریب خنده هایم را جهان خورد و نمی داند

که از غمگین ترین آدم، منش غمگین دو سه چندم

من از سوز جدایی ها رها تا سازم این دل را

کتاب خاطراتم را درون آتش افگندم

شنیدم، دیدم و دانم که دنیا را بقایی نیست

به این دنیای فانی پس بگو دل را چرا بندم

مرا بگذار در بزم سخن با عارفان امشب

خدا را بشنو ای زاهد رهایم کن، مده پندم

مرا کشتى تو اى دنیا به این مهمان نوازى ها

که گاهی زهر می بخشی، گهی از سفره ات قندم

مجویید آرزو در من که گور آرزو ها را

به دستان گنهکارم به گورستان دل کندم

عزیز من، فراموشت نخواهم کرد، سوگند است

به جانت تا که جان دارم، وفادارم به سوگندم

زراب این شام بی پایان به من قدر سحر را داد

من از بخت سیاه خویش باور کن که خرسندم