دیدار با آن یار قدیم در آن شب بهاری، رویدادی است در غربت. آن یار، هنوز با غربت عادت نکرده است. دلتنگ قامت فرسودۀ ارسیهای آن خانۀ گنبدی در آن دهکدۀ دور است؛ اما دیگر همه چیز رنگ باخته است.
یار، هوای برگشت به خانه را دارد. یعنی هوای برگشت به وطن را؛ اما شاعر به تلخی میگوید: دگر آن خانه از ما نیست. دگر آن دهکده غارتآباد دزدان سرگردنه است. بهار را پیوسته در میدان بزرگ شهر سنگسار میکنند و گلها را بر دار میآویزند.
رویدادهایی که در این بخش شعر بیان میشود، تصویر دو دهۀ گذشتۀ افغانستان است. دو دهۀ که با نام دموکراسی، روی دموکراسی را سیاه ساختند. با نام جمهوریت مدینۀ ضالهیی بر پا کردند. دزدان و تیکهداران جهادی – قومی با دزدان نقابپوش دموکراسی رسیده از غرب، با همه اختلافهای ژرفی که داشتند در تاراج و غارت این سرزمین دستان سپید و سیاهشان یکی بود. از کاسۀ خونآلود تاراج شاید بهتر باشد بگویم از کاسۀ سر مردمان، با هم آب سرخ مینوشیدند.
شاعر به آن یار قدیمی خود از چنین رویدادهایی روایت میکند که همه تلخ است و جانسوز:
من هری را دیدم
که به هر موجش
پارهی تابوتی میرقصید
هیرمند را دیدم
که به هر قطرهی آن
برگ بینام کتابی
تن عریانش را شستوشو میداد
رود جیجون را دیدم
ارغوانی رنگ
رود جیحون را اکنون
غرقه در لجۀ خون میبینم
ریک آمو و درشتیهایش
همه خنجر شدهاند
موجهایش همه با خون خدا تر شدهاند
رودکی را دیدم
چنگ بر داشته و مرثیه میخواند
خنگ بر دجلهی خون میراند.
بامیان را دیدم
خالی از شهمامه
استخوان تن بودایش
سر هر کوچهی آن حراج
آسمایی را دیدم
عضلاتش همه ببریده
رگ رگش فریاد
نعرهاش
مویهی ای پیر کهنسال
که در خویش فرو میریزد
همان، ص ۴۲۱- ۴۲۲
هیچ چیز سرجایش نیست. دریاها که نماد زندهگی اند حال دیگر مرگ را بر دوش میکشند. در این سالها رودخانهها پیوسته تابوت شهروندان را بر دوش کشیدهاند، در این چند دهه انسانهای زیادی را کشتند و جسدهای شان را در دریاها ریختند.
دریاها در این سالها به خون مردمانآلوده شدهاند. دریاها بیفرهنگ شدهاند. دریاها گورستان کتابها شدهاند. کتابها را چنان تابودتهای لرزانی بر دوش کشیدهاند. آن گونه که در این شعر اشاره شده است به سال ۱۳۸۸ خورشیدی مقامهای محلی هزاران جلد کتاب را در دریای هیرمند ریختند.
این رویدادها روان شاعر را چنان در هم فشرده است که نمیخواهد به خانه بر گردد؛ اما خانۀ دیگری را به آن یار قدیم، نشان میدهد:
خانهام آن جا نیست
خانهام بر سر برجی است در آیینه و آب
خانهام قصر بلندی است در آن آبی دور
سقفش از ابر سپید
و ستونهایش از باران
من و پروانه و ماهیها
خانهیی ساختهایم
روی گلها و گیاهان خدا
در دل آبی رود
خانهام جنگل بیپنجره است
نعرۀ ساکت بیحنجره است
خانهام، روی گلدستهی سرو
و در آغوش سپیداران است
روی مژگان درخت
روی پلک سحر است
و از این جا که منم
اندکی دورتر است
من باغ آتشم، ص ۴۲۳- ۴۲۴
نشانیهایی که شاعر میدهد، این خانۀ آرمانی او به گستردهگی دامان طبیعت بزرگ است. این خانه خود آمیختن با طبیعت است. طبیعت خود خانۀ انسان است که نمیتواند آن را ترک کند. این نشانیها بیان گونهیی حس نوستالژیک تاریخی انسان نسبت به طبیعت است. حس برگشت به طبیعت. حسی که گویی شهرنشینی آن را تاراج کرده است. انسان در میان طبیعت و شهر بسیار چیزهایی را گم کرده و امروز دلتنگ آن است. میخواهد از جنگل شب بگذرد و یار قدیم خود را به سمت خندۀ صبح ببرد.
تو بیا
وعدۀ دیدار، در پس جنگل شب
روبهروی سرک تنهایی
پهلوی خندۀ صبح
زیر چتر باران
نشنیدی از «سهراب»؟
«دوست را زیر باران باید دید»
همان، ص ۴۲۵
جنگل شب نماد تاریکی است و گذشتن از جنگل شب رسیدن به سمت خندۀ بامداد است. خندۀ بامداد در برابر کوچۀ تنهایی قرار دارد. پس گذشتن از جنگل شب خود گذشتن از کوچۀ تنهایی است.
«زیرباران باید مرد» همگونیهایی در زبان، وزن، چگونهگی تصویرپردازی و ساختار با منظومۀ «صدای پای آب» دارد. سفری است از حال به گذشته و از گذشته به حال و به آیند. سفری پر از نوسانهای ذهنی. نوسانهایی از دنیای ذهنی به نیای عینی و از دنیای عینی به دنیای ذهنی.
نخستین رویداد این سفر در غربت شاعر اتفاق میافتد. تا به چشمان آن یار گم شده نگاه میکند، تمام تنهایی خود را در نگاههای او مییابد. چنان است که گویی شاعر آن نیمۀ گمشدۀ خود را باز یافته است.
در ادامۀ شعر میبینیم که آن «یار قدیم» تنها یک معشوق به مفهوم متعارف آن نیست؛ بلکه چنان مرشیدی در همان نخستین دیدار در غربت شاعر، جهان ذهنی او را دگرگون میسازد. ذهن و شیوۀ نگاه شاعر نسبت به هستی، زندهگی و عشق، چنان تغییر میکند که او در آن سوی جهان غبارآلود عادتهای ذهنی و در آن سوی پردۀ نامهای واژگان، دنیای دیگری را مییابد. به دنیای دیگری میرسد. دنیایی که همیشه در پشت پردههای نامها و نشانهها پنهان بودهاند.
عشق، زندهگی و هستی در نگاه شاعر مفهوم دیگری پیدا میکنند. با این دگرگونی ذهنی است که سفر خود را آغاز میکند. در این سفر دراز به هر منزلی که میرسد، آن «یار قدیم» با اوست. آن یار قدیم به حافظۀ بیدار شدۀ تاریخی و فرهنگی و اجتماعی – سیاسی شاعر بدل میشود. یار قدیم گویی خود آگاهی و خودشناسی شاعر است.
شعر «زیرباران باید مرد» یک سفر تاریخی – سیاسی و فرهنگی – اجتماعی شاعر است. شاعر در این سفر چهل سال راه زده است. از سنگلاخهای خونین، از دشتهای سوزان، از میان مردمان گرسنه و به خون نشسته، از میان دهکدهها و شهرهای ویران و گورستانهای بینام گذشته است. از میان باغستانهایی گذشته است که در آنها درختان ایستاده در آتش جنگ و بیداد سوخته و به اسکلیتهای سیاه و ترسناکی بدل شدهاند. پرستوها و پرندهگان خوشآواز را از شاخههای سوختۀ درختان بر دار آویختهاند. در خانههای فرو ریخته و ویران، دیگر دستان کودکی نیست که عروسکی به خاک نشستۀ خود را نوازش کند.
از سرزمینی گذشته است که حجاجها را نشسته بر اورنگ و حلاجها را بر دارها آونگ دیده است. پیکر خشکیدۀ حسنک وزیر را دیده است که هنوز بر دار تعصب و استبداد آویزان است و پیکر خشکیدهاش در باد تکان میخورد.
شاعر، در آخرین گامهای سفر چهل سالۀ خویش، سخن سهراب را به یاد میآورد:
«زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست.»
هشت کتاب، ص ۱۸۲
بدین گونه این سفر دراز به زیر باران میرسد. میشود گفت: این عشق و زندهگی است که به زیر باران میرسد. پس از آن سفر دیگر شاعر شاعر در عشق و زندهگی آغاز میشود. همان زندهگی و عشقی که آن «یار قدیم» راهش را برای شاعر گشوده است. ناظمی آن سوتر از گفتۀ سهراب میخواهد به چیزهای دیگری در زیر باران برسد.
من ولی میگویم:
عهد را باید زیر باران بست
شعر را باید زیر باران زمزمه کرد
بوسه را باید زیر باران شست
زیر باران باید خندید
زیر باران باید که گریست
های های و پر شور
تا ندانند که میگریی
زیر باران باید زیست
زیر باران باید مرد
تو بیا
همصدا با باران
همصدا با یاران
همنفس با نفس سبز قناریها
همصدا با همه چاووشان
عیاران
عشق را جار بزن
و بخوان از خورشید
و بخوان هرچه دلت میخواهد
همسفر کشتۀ آواز توام
من باغ آتشم، ص ۴۲۶
بدین گونه وقتی به زیر باران میرسد، به آزادی میرسد. این آزادی، آزادی ذهنی است. حال ذهن آزاد شدهیی دارد از غبار عادتها و بینشهای از پیش تعیین شده. چنین است که از همسفر خود از آن «یار قدیم» میخواهد که همصدا با همه چاووشان عشق، عشق را جار بزند. عشق را فریاد بزند. او خود عشق است و میخواهد جای آن همه صدای نفرت و نفرین، جای آن همه صدای خونآلود انفجار صدای عشق بلند باشد. او عاشق این صداست و «یار قدیم» خود صدای عشق است.
همگونیهایی را در میان «صدای پای آب» و «زیر باران باید مرد» بر شمردیم، با این همه، مهمترین تفاوت در میان این دو شعر در محتوای آنان است. شعر صدای پای آب، پس از بخش نخست که شاعر به معرفی خود و بیان خاطرههای دوان کودکی خود میپردازد. محتوای شعر در بخش دوم با گونهیی بینش عرفانی و فلسفی میآمیزد و تا پایان شعر ادامه دارد.
این در حالی است که محتوای شعر «زیر باران باید مرد» سیاسی – اجتماعی است. در بخشهایی هم بیان سیاسی شعر برجستهگی بیشتری پیدا میکند. البته این شعر از آغاز سیاسی – اجتماعی نیست؛ بلکه با جرقهیی از عشق آغاز میشود و در آغاز یک سفر عاشقانه است.
رویدادها در شعر همان رویدادهای عینی جامعهاند. رویدادهایی که دست کم در چهار دهۀ گذشته در کشور رخ دادهاند، در این چهار دهه گروههایی یکی پیدیکر با نیروی تفنگ، قدرت سیاسی در کشور را قبضه کردند و در خونریزی و بیدادگری یکی روی دیگری را سپید ساختند. میشود گفت که شعر «زیر باران باید مرد» روایت فشردهیی و خونینی است از تاریخ چهار دهۀ اخیر افغانستان. شاعر خود شاهد چنین رویدادهای خونینی بوده است. در بافت شعر، گذشته از بیان این همه فاجعه، خاطرههای دوران گوناگون شاعر و یک حس نوستالژیک تاریخی – فرهنگی و حضور آن یار قدیم با محتوای شعر میآمیزد و به بُعد عاطفی شعر را گستردهتر میسازد.
پرتو نادری