روند پامال شدن حقوق بشر در افغانستان چهرههای برجستۀ فرهنگی را از کشور بیرون میکشید. یکی ازین سیماهای پناهنده غوثالدین نقاش پیشگام و هنرمند گرافیست است. او در گفتوگویی (اسلام آباد، پاکستان/ 28 اگست 1985) اشاره کرد به فشارهای فراوانی که در اپریل 1985 او را واداشت تا پیاده از کابل رهسپار برونمرزها گردد:
«غوثالدین هستم و هفتاد سال دارم. مکتب را نزد آموزگاران داخلی و خارجی در لیسۀ صنایع خواندم. روزی شاه امانالله به مکتب ما آمد. نقشی از او کشیدم و صد سکه طلا پاداش گرفتم. فیضمحمد وزیر معارف تمام شاگردان لایق مکتب را خواست و سکهها را در حضور شهزاده به من داد.
در 1933 به درجۀ اعلا فارغ و در همان لیسه استاد شدم. پدرم که هنرمند و رئیس موزیم کابل بود، در 1939 بیمار شد. مرا در موزیم دستیار پدر مقرر کردند. در 1941 بار دیگر استاد و معاون تدریسی لیسۀ صنایع شدم، تیاتر و نقاشی درس میدادم. وزارت فرهنگ خواست موزیم و تیاتری به نام تیاتر تعلیمی بکشاید. تهدابگذار این نهاد من بودم.
به قندهار فرستاده شدم تا به نقاشیهای تاریخی بپردازم. در لیسههای احمدشاه و میرویس درس میدادم و تقریباً بیست پارچه نقاشی کردم. پس از سه سال به کابل برگشتم. مرا به وزارت مخابرات فرستادند. سه سال تکتهای پستی را آراستم. شش سال در ارگ کار کردم و به محمد ظاهر و فرزندانش نقاشی یاد دادم. تصویر خانوادگی شاه را هم کشیدم.
واپس، در لیسۀ صنایع استاد و مدیر لیسه مقرر گردیدم. در 1970 دچار حملۀ قلبی شدم و حکومت [شاهی] مرا سبکدوش ساخت. دو سال بیکار ماندم و سپس کورس آموزش نقاشی باز کردم. چهار سال در فاکولتۀ هنرهای زیبا درس دادم.
پس از تجاوز شورویها بر افغانستان، گفتند یک هنرمند روسی میخواهد نقاشیهایم را ببیند. او معاون ریاست اتحادیۀ هنرمندان شوروی و نامش به گمانم سولوخوف بود.
شش نگهبان تفنگدار گرداگرد حویلی را دایره بستند و خودش درون آمد. دو ماه پس از دیدن آثارم، به کمیتۀ مرکزی [حزب دموکراتیک خلق افغانستان] فراخوانده شدم. هنرمندان زیادی از چندین گوشه به چشم میخوردند. برخی از آنها شاگردانم بودند.
گفتند حکومت در نظر دارد اتحادیۀ هنرهای زیبا را پیریزی کند و نیاز دارد به کسانی که در رشتههای موسیقی، تیاتر، سینما، معماری [هنری] و نقاشی کار کنند. ریاست اتحادیه را به من پیشنهاد کردند. نپذیرفتم و گفتم بیمار هستم. به گمان زیاد سولوخوف مرا برگزیده بود.
مردم افغانستان، به شمول پدرم و خودم، هرگز غلامی را نپذیرفته اند. هرگز نمیتوانیم به غلام بودن گردن نهیم. حکومت کنونی افغانستان دستنشانده است، روسها آن را نصب کرده بودند و هرگز خوشم نمیآمد.
انتظار لحظۀ بیرون شدن از وطن را میکشیدم. در فبروری یا مارچ [1985] به بهانۀ تداوی خواستم هند بروم. سلطانعلی کشتمند گفت: “اگر هند بروی، برنمیگردی.” سفیر هند در افغانستان پذیرفته بود که در بیمارستان نظامی دهلی تداوی شوم؛ ولی کشتمند نگذاشت و گفت: “میتوانی هنگری، چکوسلواکیا یا آلمان شرق بروی”. همسرم نیز بیمار بود و میخواستیم با هم برویم. حکومت میگفت: “دختر و پسر [یازده ساله و نه ساله] تان را میفرستیم به پرورشگاه وطن و از آنجا به اتحاد شوروی برای ده سال”.
از سوی دیگر، پسر بزرگم در سفارت امریکا در کابل کار میکرد و حکومت تلاش داشت او را بازداشت کند. وقتی پسرم آگاهی یافت، به هند و از آنجا به امریکا رفت. گفتند: او در دستگاه سیآیای کار میکرد و تو که پدرش هستی حتماً برای سیآیای کار میکنی.
روزی در خانۀ دوستی که انجنیر قوای هوایی بود، گفتم: “بازار میروم و دوا میخرم.” او برادرزادهاش را برای آوردن دوا فرستاد. خبر رسید که او را گرفتند و با زور به خدمت عسکری بردند.
انجنیر پس از پرسوپال دریافت که برادزاده را به خوست فرستاده بودند و هنگام پایین شدن از طیاره، به دست مجاهدین کشته شده است. جسدش را کابل آوردند. در مراسم فاتحه همه خشمگین بودیم. نتوانستم بر اعصابم مسلط شوم و چیزهایی – شاید ضدحکومت – گفتم. جاسوسهای کارمند ریاست خدمات اطلاعات دولتی (خاد) همه جا در میان مردم بودند و سخنانم را راپور دادند.
داکتر نجیب رئیس خاد به من گفت: ضد حکومت گپ میزنی و خلاف حکومت کار میکنی. گفتم: شاید… شاید…، اما شما با مردم خیلی ظالمانه بدرفتاری میکنید. کسی از خانه بیرون میشود و درست نیست که صرف به خاطر سن و سالش به خدمت عسکری سوق داده شود. او را با زور میگیرید. چگونه با برادران مسلمان خود بجنگد؟ داکتر نجیب پاسخ داد: استاد! جداً خواهش میکنم ازین کارها دست بردار.
(دنباله: فردا)