به دام عشق او مرغ اسیرم
اگرمن پر زنم روزی ، بمیرم
به داد من رسید ای می فروشان
که درعین جوانی مرغ پیرم
شدم از بسکه رسوا پیش مردم
سر هرکوچه و بازارحقیرم
خراب و خسته و بیزار گشتم
ولی جزنام او دیگر نگیرم
ببین زخم دلم ناسور گشته
ولی گردون نمی خواهد بمیرم
برفت و دامنم را ماند خالی
ازان درهر بر و هر در فقیرم
زبسکه ناله و فریاد دارم
به گوشش می رسد صوت نفیرم
عجب آه و فغان در سینه دارم
که درهر لحظه از دردش بمیرم