جام سراب : مولانا کبیر (فرخاری) ونکوور کاناد

 m.a.k.farkhari

شیــخ را نــازم بـبزم دلــبری میــنا گــرفت

  آب حـــیوان از لـب پیــمانه ی صـهــبا گرفت

برمجاهد بین که از خون کسان شالوده ریخت
پایه ی کاخـی که بالـین گنبد خـضرا گرفت

نیست کابل جــایگاه تـوده ی دور از شمار
کوزه کی ممکن که ظرف آب یک دریا گرفت

کــور مادر زاد میدانم کسی را چون حباب
قــصر بی بنیــاد اگــر در بســتر دریــا گرفت

یار مسکــین کی شود آنرا که بــودی سالــها
در درون خــانه ی ابــلیس دوران جا گرفت

شیــــوه ی پــرواز بر بال تــفــکر تا فلــک
از لــباس لــفــظ و معــنی کافآآر دانــا گرفت

تا بســوزد خــرمــن خــاشاک چرکین ریا
اتش صــاحب شــرار از سیــنه ی سیــنا گرفت

سرمــه مــی دزدد ز چشم بینش هنگام نماز
جــفت بوتــم را ز مسجــد دزد بی فردا گرفت

حق اگر گردد عیان چون صبح صادق بی غبار
از کــراهت چــین چرا پیشانی ملا گرفت

لطف بیجا گاهی میریزد به خرمن اخگری
طــفل دامــن گــیر ما اخــر ز بــند پا گرفت

دید روشن میکشد از بیخ گلــبن خار و خس
طــرز دیــدم بی تآمــل (دید بی پروا) گرفت

قامت چون سرو مجنون راکه می بینی دو تاست
تلـخ کامی های شرین را اگر لیلا گرفت

بــر امــید آب رفتــم تشــنه از جــام سراب
آب شــرین از گــلویــم زور بـی غوغا گرفت

تا بــرد “فرخاری”  ره بر  تــارک چـــرخ ادب

در مسیرش “فضل”رهبین را بخود مولا گرفت

نوت: “فضل رهبین” استاد فضل الحق “فضل”