نشناختم خویش را،ازخویش گریزانم
ده بودم ازهیچ، بسوی هیچ روانم
فهم من از زندگی،نادانی و لاادریست
معنی بیانم را ، خود نیز نمی دانم
هرچه بگوید ناصح، برنمیگردم ازره
چه دربهشت برندم، یا دوزخ بسوزانم
پرسیدمش ازساقی،علت ترک مغان
گفتا درآنجا پیرش،می فروشد ارزانم
گفتم زچه ازمسجد،روکردی به میخانه
گفتا درآنجا واعظ ،سوزد دین وایمانم
بَهرِشناخت هستی،عمری به سردویدم
در انتهای هستی، دانستم که نادانم
مسعود حداد
12نومبر 2014