
امد بهار و سبز نشد شاخسار من
يعنى كه نيست فصل گل و گلعذار من
گلها شگفت و باغ عروسانه شد پدید
پایان نگشت هجر تو و انتظار من

امد بهار و سبز نشد شاخسار من
يعنى كه نيست فصل گل و گلعذار من
گلها شگفت و باغ عروسانه شد پدید
پایان نگشت هجر تو و انتظار من

نه شاعرم ، نه سرایشگر ترانه منم
یکی زمردم دور از دیار و خانه منم
جدار کاخ ستم از خروش من لرزد
نهیب غرش توفان رودخانه منم
ز پا فتاده غریبی منم به کشور غیر
کسی به خانه برد بار او به شانه منم
ادامه خواندن تیر جفا : شعر از استاد محمد اسحاق ثنا
بهروی من کسی دگر، دریچه وا نمیکند
میانِ کوچه هیچکس، مرا صدا نمیکند
زمین فتاده در هوس، زمان فتاده از نفس
پرنده را کس از قفس، چرا رها نمیکند
ادامه خواندن به هر سرای فتنهها، بهکوچهکوچه غصهها : استاد جاوید فرهاد
تورنتو كانادا ١٣ اپريل٢٠٢٥
نماندند. تا بهاران را ببينم
حرير سبزه زاران را ببينم
نماندند در فضاى پر طراوت
خوش ايند رقص باران را ببينم
ادامه خواندن مزاحمت : شعر از- نذير ظفر
اگر دعای پدر و مادر بر جانت نشسته باشد،
زمین برایت آرام میشود و آسمان، گشادهدست.
قدمهایت بیآنکه بدانی، در مسیر نور میافتد،
و حوادث، به احترام دعای آن دلهای پاک، نرم میگذرند.
اما اگر آه شان از دل شب برخاسته باشد،
ادامه خواندن سخن شاعر: احمد محمود امپرطور
نفس آریم برون شمس و قمر می سوزد
تنِ ما در تپش آباد جگر میسوزد
بسکه در قلزمِ گردابِ جهالت غرقیم
ادب و معرفت و شعر و هنر میسوزد
ادامه خواندن شمس و قمر : احمد محمود امپرطور
شاعر اهل بدخشان افغانستان است که در ۱۳ حوت سال ۱۳۶۳ هجری شمسی متولد شده است.
او به خاطر اشعار زیبا و عمیق خود در ادبیات افغانستان شناخته شده است.
او معمولاً به مسائل اجتماعی؛ فرهنگی، طبیعت و عشق میپردازد.
امپراطور یکی از شاعران تاثیرگذار و محبوب در میان مردم افغانستان است و توانسته با استفاده از زبان ساده و موثر، احساسات و تجربیات زندگی را به زیبایی بیان کند.
امپراطور در سال ۱۳۶۳ هجری شمسی متولد شده است.
اگر سال ۱۴۰۳ هجری شمسی را در نظر بگیریم، او در حال حاضر حدودا ۴۰ سال سن دارد.
شخصیت احمد محمود امپراطور:
ادامه خواندن زندگی نامه احمد محمود امپراطور
روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم
در کوچــه های در بـدری در بدر شدم
با نردبـــانِ نالــــه برفتــــم ز خویشتن
تا جـــــای که ز عالــــمِ بـالا خبر شدم
ادامه خواندن غزل: احمد محمود امپراطور
چه میشود که بیایی بهارِ من باشی
مه و ستاره و خورشید و یارِ من باشی
در اُستان دلم میکنم مکانت را
به فرش سرخ جگر افتخارِ من باشی
ادامه خواندن بهارِ من باشی :احمد محمود امپراطور
شادباش ای دل ز بشگفتن خبر دارد بهار
در چمن گلهای زیبا سر به سر دارد بهار
دست قدرت دامن سحرا نموده لاله زار
باغ ها با نخل های پر ثمر دارد بهار
ادامه خواندن هودج گل : استاد محمد اسحاق ثنا
خورشید توهم تو کهکشانم باشی
در هر دو سرایی هستی جانم باشی
موجِ گهری و بحر و کانم باشی
شاه بیتِ قصیده ی زبانم باشی
ادامه خواندن مخمس از : احمد محمود امپراطور(نيلوفر قشنگ)

اى نور ديده ی من و آیينه جهان
تاريخ ساز بابر و تهمينه ی زمان
ادامه خواندن سروده های از شعرای شهر تورنتو بمناسب زاد روز نیلوفر ایماق
بی وجود زن جهان تار و مکدر میشود،
شام تاریک از فروغ او منور میشود.
زن به فرزندان خود مادر، به شوهر همسر است،
در سپهر زندهگی بر مرد شهپر میشود.
ادامه خواندن در ثنای مادران و خواهران پاکدامن : محمد اسحاق ثنا
ای زن محبوب هستی مایه بالندگی
وی توی لطف خدایی در جهان زندگی
از فروغ روی تو روشن چراغ خانه ها
شود از نام نیک ات در هر کجا افسانه ها
ادامه خواندن حدیث زن : استاد محمد اسحاق ثنا
دوستان قدر نعمت خالق اداع کنید
شکرانگی هزار ، به پیش خدا کنید
از هست و بود ماست خبر خالق جهان
آئید همه رجوع بدری کبریا کنید
ادامه خواندن التماس یک گداه : خلیل پوپل
بیا که حضرت می شیخ خانقای منست
بیا که ذکر تو در لوحه ای دعای منست
بیا که هر نفسم سبحه گونه میلغزد
خبر ز حال دلمن فقط خدای منست
ادامه خواندن خانقاى دل : نذیر ظفر
این طایفه هرگز رقمِ ما شدنی نیست
سرما به وطن آمده، گرما شدنی نیست
با دانش و فرهنگ و هنر دشمن جانند
در مذهبِ شان عاطفه پیدا شدنی نیست
ادامه خواندن این طایفه : هارون یوسفی
ما را برای سوز و گداز آفریده است
گویی که در تنورِ خباز آفریده است
یک عده را رذیل و حرامی و بیشرف
مابقیه را فرشته و ناز آفریده است
ادامه خواندن عجایب! – هارون یوسفی
تعلیم و مشق و درس به دختر اجازه نیست
اصلا سواد و دانش و دفتر اجازه نیست
صد بار گفتهایم به آواز بس بلند
اصرار از چه میکنی آخر اجازه نیست
ادامه خواندن درس به دختر اجازه نیست« طنز» : میرزا ابوالپشم
اين چه روزيست که شام و سحرش همرنگ است
شهر غمخانه و ويران و فضا دلتنگ است
ناله های من و تو هيچ به گوشی نرسد
جای دل در قفس سينه دريغا سنگ است
آنکه بايد بدهد دست به دست من و تو
ادامه خواندن جای دل در قفس سينه دريغا سنگ است : راحله یار
احمد محمود امپراطور در سال 1363 هجری آفتابی در شهر زیبا کابل دیده به دیدار هستی آشنا کرد وی فرزند شیر احمد یاور کنگورچی و نواده ی مرحوم وکیل نظام الدین است که اصلیت اش ریشه در بستر شعر و ادب دارد و پیوند نصب اش را به داملا ارباب محزون یکی از شعرا مشهور ولایت بدخشان می باشد گره خورده است هنوز کودک بیش نبود که سینه اش به زیور کلام خداوند آراسته گردید و تعلیمات دینی و مذهبی آموخت بعد شامل مکتب گردید و تا صنف سوم در لیسه عالی حبیبیه شهر کابل به کسب علم پرداخت و بعد بنابه مشکلات امنیتی در کشور با اعضای خانواده اش راهی دیار آبا و اجداد اش یعنی ولایت بدخشان گردید و در ولسوالی کشم باستان قریه کنگورچی اسکان گزید و به ادامه تحصیلات ابتدایی اش در لیسه عالی کشم پرداخت و تا صنف دهم در آنجا بود تا دوباره وضعیت کشور بهبود یافت و به کابل برگشت و سند تحصیلات ابتدایی خود را از لیسه عالی عبدالهادی داوی به درجه اعلی بدست آورد .
ادامه خواندن معرفی شاعر جوان احمد محمود امپراطور
دیــــــده از امیــــــال دنیا بسته ام
در دلـــــــم درب تـــــمنا بسته ام
عالمی دارم که باــــــشد بی بدیل
تا زبان از زشت و زیبا بسته ام
بســــکه پروازم شـــده بی انتها
در ثــــریا بال عنقــــــا بسته ام
دیده ام تبعــــیض و آزار و ریا
شــــیخ را در صف اعدا بسته ام
حضرت می را چو دارم احترام
جام را در ظـــرف مینا بسته ام
خاک بوس کوی او باشم (ظفر)
عـــهد با دا دار یکــــتا بسته ام

این خاک که آلودهترین جای جهان است
هر فصل که من مینگرم فصل خزان است
خاکی که در او مَرد ، امیر است و خبیر است
مُلکی که سرا پا همه زندان زنان است
تا حرفِ ز نان و شکمِ گشنه بگویی
گوید که خداوندِ جهان رزقرسان است
ادامه خواندن سرنوشت : هارون یوسفی
دگر به ریشهی من تیشه و تبر نزنید
به روزگار بدم طعنه بیشتر نزنید
خراب و زخمی ناسورِ این جهان شدهام
به من شما ز جهنم سخن دگر نزنید
هزار بار و از آن بیشتر فسون شدهام
دگر به کنج کلاهم دوباره پَر نزنید
بنا به گفتهی ماما قدوس من: همه شب –
ادامه خواندن دیگر نزنید ؛ شعر از : هارون یوسفی