زندگینامۀ خودیا (اتوبیوگرافی) ام را، که مشحون ازتجارب وانتباهات والهامات و اندوخته هاوآموخته های حدود هشتادسال عمر گذران یک انسان پر ماجرا میباشد، باتجدید نظر دریادداشتها ونوشته های پارینه ام با واقعیت های آن بنویسم وصادقانه به شماخوانندگان نهایت گرامی تقدیم بدارم .این زندگینامه درسه مرحله ودرسه صحنۀ حیات شهروندی وانسانی با رویدادهای واقعی آن، انعکاس مییابد، وسالهای عمر رامی پیماید، همچنانکه نویسندۀ شهیرفرانسه(لامارتین) درقطعه شعرمعروف (دریاچه) مینگارد :
کشتی حیات ما درشبانگاه ابدیت، پیوسته بسوی سواحل جدید، بدون امکان بازگشت رانده میشود، وهرگزنمی توانیم روی اقیانوس زمان یکروزهم به خواهش دل خود لنگر اندازیم … وشاعراندیشمند عشقی، دراراۀ سرگذشت خود میگوید:
اشکم ز سرگذشت درغم هجر یکی ازسرگذشت من اینست
بهرحال، یادم می آیدکه به ارتباط همین موضوع سالهاقبل دروطن عزیزنیز صفحاتی ازگزارشات زندگی خودرا زیرعنوان (یادداشتهای خصوصی من) درروزنامۀ ملی انیس، درآن ایامیکه مدیریت آنرا محترم عبدالحمید مبارز وریاست آنرا مرحوم استادعبدالرشیدلطیفی بعهده داشتند، به نشرسپرده بودم، که چندین شماره رابقسم پاورقی دربرگرفت وبعد دردیارهجرت درجریدۀ وزین کاروان نیزچاپ شد.
اینک بااستفاده ازهمان یادداشتهاوبااضافۀ قسمتی ازسایرخاطرات خویش، این کارخطیر، یانوشتن اتوبیوگرافی خودراآغازمیکنم. بنده این یادداشتهارا بحیث نمونۀ ازجریان پرنشیب وفراز حیات روزمرۀ یک فردعادی افغان(باشندۀ کابل)، درقطارملیونهافردیگرملت با شهامتی که درین شب وروز سخت ترین وپرمشقت ترین دورۀ تاریخ خودرا سپری میکند، ازروزهای اول زندگیم ودورۀ وصلت وطن عزیز، تامرحلۀ هجرت ودورۀ جدایی دردناک مادروطن، بطور فشرده به شماتقدیم میدارم . من به این باورم که تعدادی ازشما خوانندگان گرامی، باخواندن این خاطرات، دربرخی ازقسمتهای آن، شمۀ ازگزارشات حیات روزمرۀ خودرانیز ازآن روزگارفراموش ناشدنی که درسرزمین مقدس ما بود وباش داشتید، بیادخواهیدآورد ویارویدادهای مشابه را ازمسیرحیات خوددربعضی ازگزارشات آن منعکس خواهید یافت.
راستی وقتی به نوشتن این سطورآغازکردم، یادم ازچندجملۀ مقدمۀ نخستین فصل کتاب اعترافات(کانفسیون) نویسندۀ فقید فرانسه ژان ژاک روسو، آمدکه درحقیقت یک اتوبیوگرافی بی نظیروپر از حقایق زندگیش درتمام ابعاد اجتماع وقت بود، وفشرۀ حملات سر آغازش چنین است: (من به معاملۀ دست میزنم که درنوع خود سابقه ندارد وهم کمترکسی پیدا خواهدشدکه به چنین نویشته های حاوی همه واقعیت هاوحقایق زندگیش مبادرت ورزد، نوشته ایکه درآن یک فرد بشری درپهلوی هموعانش تمام وقایع سیرحیات خودرا با همه کوایف وپهلوهای آن به جامعۀ خود ارائه دهد. بعبارت دیگر، نوشته ایکه بتواند منحیث یک عملنامۀ تمام عیان، جهت قضاوت بر اعمال وکردار وطرز تفکر وبینش وشیوه های مراودات اجتماعی یک انسان، عرض اندام کند…)
بهرحال، بنده درین نوشتۀ اتوبیوگرافی خود، البته نه مانند(اعتر افات) ژان ژاک روسو، بلکه منحیث یک سلسله یادداشتهای ریالستیک، یاواقعبینانه، حتی الامکان سعی خواهم کردتاجاییکه عرف وعادات وفرهنگ ونزاکتهای اجتماعی ما اجازه میدهد، گزارشات زندگی راصادقانه بنویسم وباخلوصیت بشماتقدیم کنم .
روزهای اول زندگی : قرار بیانات مادرعزیزم، روزجمعه بودکه من پس ازنه ماه ونه روزحیات بی سروصدای داخل رحمی، به این جهان پرماجرا وآکنده از روشنی هاوتاریکیهاو ابهام چشم کشودم. البته بنده مانندشما وتمام مردم دیگر، ازین روزپرحادثه چیزی بخاطر ندارم. تنها کسیکه ادعامیکند اثرحوادث لحظات تولدخود رابیاد دارد، پابلو پیکاسو نقاش ورسام کیوبیسم است، که میگویددراطاقی که بدنیاآمد، ازدحام وسروصدا زیادبود ودود سگرت یکی از حاضرین سخت اذیتش میکرد ! … امابگمان اغلب پیکاسو درین قصۀ خودمبالغه کرده وکمترکسی حرفهای اورا باورخواهدکرد…
بهرحال، هویداست که درین روزفرخندۀ خانوادگی، اولین تنفسم با گریه توأم بود است. حالااگر بخواهید این گریۀ نخستین وسرآغاز زندگی راازنقطه نظر طبابت بشما توضیح بدهم، سبب اصلی آن همان دردهایی است که شش های ماهنگام اولین شهیق هستی احساس می کند، اماشاید درپهلوی این حقیقت طبی، بعضی مسایل غامض دیگر نیزموجود باشد… مثلاً ممکن است انسان نوزاد ونوپیدا، هیچگاه خوش وراضی نباشدکه آن محل وجایگاه آسوده وآرام ومرفۀ داخل بطن مادر خودرایکباره ترک بگوید، وناگهان زندگی پرنشیب وفرازی راکه سرانجام آن معلوم نیست و(تا گریه نکند کسی شیرش ندهد…) استقبال نماید وازبهشت پرازنعمتهای رایگان، تبعیدگردد… راستی درآن روزگار برای زنان حامله دروقت ولادت طفل شان، شفاخانه یا زایشگاه میسرنبود، و دایه ها یایک یاازخانمهای اقارب یا همسایگان، کارهای ولادت نوزاد را سربراه میکردند، وچه بسااوقات که طفل دراثر عدم تدابیروقایوی لازمه، مواجه به جراثیم ومکروب های مضره میگردید، یا اعضایش صدمه میدید. بهمین اساس درماه های اول عمرم بودکه قرارگفتۀ مادرم، سخت مریض ونارام شدم و مدت سه هفته جزگریه ونالش، کدام لحظۀ فرحبخش نداشتم. درآن ایام بخاطرهیچیک این فکرخطور نمیکردکه مرابرای معالجه نزد داکترببرند، وعقیده براین بودکه اصلاً داکترهانمی توانندمرض طفل نوزاد راتشخیص وتداوی کنند، لهذا انواع ادویۀ خانگی و جوشانده هاوروغن های مالشی راکه سراغ داشتند، ازتطبیق آن بجان من دریغ نکردند وشایدتایک مدت طولانی یک سلسله تأثیرات سوء ادویۀ مذکور وحالت پراز دردونارامی های آن ایام، دراعضا و شعایرم باقی مانده باشد.
بهرحال مریضی ام چندین هفته ادامه یافت تابالاخیر روبه بهبودی رفت وشفا یافتم، ولی کمبود شیرمادر سوءتغذی، گاهگاهی طوری مرا زجر میدادونارام میساخت وبه گریه میآوردکه فکرمیکردند باز مریض شده ام، و روزهاییکه مادرم نظربه بعضی معاذیراقتصادی غذای کافی ومقوی نمی خورد، شیراونیز کمبود میکردومن گرسنه میماندم وچه بسا شبهایی که بهمین مناسبت بیخواب ونارام میشدم، و مادرم نیزبه بالینم بیدار میماند. دیری نگذشت که مادردومی، یعنی همسردومی پدرم نیز واردخانواده شد واین تحول جدیدعلاوه بر تأثیرات روانی واحساسی که برمادرم وارد آورد، برمشکلات اقتصادی روزمره وتهیۀ مایحتاج ماکه تنها معاش ماهوارپدرعزیزم جوابگوی آن بود، فشار سنگین بیشتر راوارد می نمود، ولی ازنقطۀ نظر روابط اطفال وافراد خانواده، باجودبعضی کشیدگی هاوعدم توافقی که بین هردوخانم (سابقه وجدید) رخ میداد، پدرم باتدبیر و توجه مزید سعی میکردمراوات محکم فامیلی برهم نخورد وکار به جدایی هانکشاند، وعلایق خواهران وبرادران، چه سکه وچن اندر، درهردوبخش خانواده، حتی الامکان صمیمی ودوستانه وبدون خصومت هاباقی بماند. به اساس همین تدابیر وروش مدبرانه بودکه هیچ نوع عداوت وخصومتی درجریان روزمرۀ فامیلی رخنه نکرد، و برادران سکه واندر باکمال محبت وخلوصیت برقرار واستوارمانده و محبت وشفقت مادراندر عزیزم در دیارهجرت، پس ازوفات غم انگیزمادر سکه ام، که چندماه بعدازهجرت و دوری وجدایی ام از وطن عزیز درسال1982 بوقوع پیوست، باعث تقویۀ روحی من شد. ناگفته نماندکه درهمین چندسالی که گذشت، پدرعزیز وعالم ومدبر ورهنمای زندگیم ویک خواهراندر عزیزم ویک برادرسکۀ عزیزم چشم ازجهان بستند، وبرغم های بی پایان هجرت افزودند. البته رویدادها ووقایع بوقلمون دیگردورۀ هجرت رادرآینده این یاد داشتها به شما خواهم نوشت …
راستی خانۀ محقری که درآن بدنیاآمدم، درپیچ وخم یکی ازنواحی شهرقدیم کابل، درکوچۀ اندرابی واقع بود، کوچه ایکه درآن فامیل مرحوم قاری نورمحمدکهگدای وفامیل مدیرمحترم کاروان، فامیل مبارزفقید مرحوم عبدالصبور غفوری وفامیل مرحوم قاری عبدالرسول خان(که هردوخانواده باما قرابت خانوادگی هم داشتند)، فامیل عبدالجمیل خان وفامیل انجنیرنعیم خان، فامیل مرحوم عبدالنبی خان وچند خانوادۀ محترم دیگراهل کسبه، بامشاغل آبرومندبقالی، خرده فروشی، پیزاردوزی، سلمانی، گادیرانی وامثال آن مصروفیت داشتند، زندگی میکردندوهمه همسایگان نیک وپر محبت ما بودند. کوچۀ اندرابی نسبتاً فضای کشوده وبه اصطلاح دلواز داشت، ودرقرابت جوی شیر ودریای کابل واقع بود وباغ مکتب غازی ومستورات وباغ یعقوب خان درجوار سایرخانه ها، زینت بخش این محله بود. این کوچه وزادگاه محبوب، مأمن و محراق احساسات وآرزوها ورویاهای طفلانه ام بوده وبرساخت و بافت مراودات اجتماعی وتشکل سلوک وعاداتم تاندازۀ تأثیرمستقیم داشته است. لهذاکوچۀ اندرابی ورویدادهای آنراهرگز فراموش نکرده ام، وبعدها درمراحل پیشرفتۀ عمر، باوجود سکونت درنواحی دوردست شهر، جسته جسته به دیدارآن کوچه میرفتم وازدیدن بعضی منازل ودکانچه های آن که هنوزبحال خودباقی مانده بود، لذت می بردم وباخاطره هایم زندگی می کردم .
همین لحظه یادم ازقطعه شعرشاعرونویسندۀ شهیرفرانسه، ویکتور هوگومی آیدکه درمجموعۀ (برگهای خزانی) خود، صحنۀ رقت انگیز بازدید وعودت دوبارۀ خودرا پس ازسالهاجدایی، به محله و مسکن آبایی اش چنین ترسیم میکند :
چطورباکمترین زمان، همه چیز را درتغییر می بینم ،
ای طبیعت، تو با جبین پرطنطنه ات،
چه لاقید وبی پروا و فراموش کارهستی ! وچطوردرمسیرپرتحولت
تارهای مرموزی راکه پیوند قلب های ماست،
ازهم پاره می کنی و درهم می کشنی !
خانه ایکه درآن می زیستم، دیگر مرانمی شناسد
وآن درختی که ساقه اش کتیبۀ نام های ما بود
یا ازریشه قطع شده ویامرده است ! / (دنباله دارد)
(منتشرۀ هفته نامۀ امیدشماره 998 مورخ 31 می 2015)