جنون آشکار : عبدالرحمن پژواک

عبدالرحمن  پژواک

شراب در سرم و دوست در کنار من است

بیار باده که امروز روزگار من است

خدای داند و من دانم و نداند کس

که عشق کار من و می کشی شعار من است

بچشم مست تو ساقی که امشب این دل مست

چو آرزوی تو بیرون ز اختیار من است

پیاله را زکف ار مینهم نه هشیاریست

که مرگ منتظر نوبت خمار من است

همینکه باده نهان میکشم ز قاضی شهر

نشانهء ز جنون های آشکار من است

چو گل نشسته در آتش گذشت عمر مرا

در انتظار خزانی که نو بهار من است

اگر چه بر همه عالم نهفته میگریم

رهین خندهء خویشم که پرده دار من است