دلم به آهوئی وحشی همیشه حیران است
هزار رند شکاری زهیر و نالان است
زمانه می رود و طبل ساربان نا خوش
سپید و سیاه ز یک چشمه سار فوران است
زمانه برسر بازار روز و شب گردش
برای عاقل و جاهل طلیعه ی÷کسان است
درنگ مکن که زمان بی درنگ میگذرد
برای یک نفس هم لحظه ها ا رمان است
زمین به آتش و آبش هوا و خاک دارد ؟
هزار لعل بدخشان به دیده پنهان است
طلسم معرفت و عشق درجمال وصال
هزار آهوئی “گمنام ” شکار انسان است
شعر از : گمنام
جمعه اول – دلو ۱۳۹۵
کابل