نـقـد در بـاره کـتـاب – سیّد طیّب جوّاد تحت عـنـوان (نانش دهید و ایمانش مپرسید) بـقـلـم : پـروفـیسرداکتـر عـبدالواسـع لـطـیـفـی

عالم ز نالۀ عشاق مباداخالی                         که خوش آهنگ وفرحبخش هوایی دارد     حافظ

همین بیت دلنوازحافظ شیراز رابخاطری درصدرصفحه نوشتم که نویسندۀ عزیز وپرکار، سیدطیب جواد خودعاشق ادب وبیان مؤدب و گذشته های تاریخی وعنعنوی وطن است، وبادل مالامال محبت از جوانمردی و رندی، از کاکه های کابل، از رندی وقلندری، ازپهلوانان و شیرمردان وطن، از شیخ ابوالحسن خٌرٌقانی وازشهروندان نسبتاً فراموش شده، خاصتاً یهودیان کهن زیستان افغانستان وبالاخیر ازنسبیت فرهنگی وفمنیسم اسلامی درکتاب پرمحتوایش سخن میگویدوناله های پرعشق وفرهنگ دوستی و(نوستالوژی) وطن عزیز رادرتحریر دلپذیرش به صدامی آورد… کتابی رازیرعنوان « نانش دهید وایمانش مپرسید» (که ازقصه های شیخ خرقانیست) درنودوهشت صفحه بااهتمام حشمت الله سروری توسط انتشارات امیری بچاپرسانده است. 

نویسندۀ دانشمند طیب جواد کوشیده است تابه فحوای چندمصرع رازق فانی که گفته است :

ساقۀ ما ریشۀ ما برگ ما     

ذره ذره هستی ما مرگ ما

جمله را مدیون آن آب وگلیم 

وای اگر پیوند ها را بگسلیم

پیوندهای دیرین پراندیشه وپرعاطفه راناگسستنی وماندگارسازد…

نخستین آشنایی ام باسیدطیب جواد ازطریق رفاقت وهمفکری ام باپدر اندیشمند وعالم ونویسنده اش جناب محترم پروفیسر میرحسین شاه میسرشد، که مدتی درشورایعالی دانشگاه کابل پهلوی هم می نشستیم، دردهای مشترک داشتیم و ازسایۀ تاریک واختناق اسفناکی که فضای علمی واکادمیک رادر برمیگرفت، رنج می بردیم …

بهرحال، این آشنایی زمانیکه سیدطیب جواد باهمشیره زادۀ عزیزم شمیم جان ازدواج نمود، به خویشاوندی رسید. به یادم هست زمانیکه جوادبحیث سفیرافغانستان درواشنگتن مقررگردید، اقدامات ابتکاری را رویدست گرفت وازجمله تعدادی ازافغانهای مقیم واشنگتن وورجینیارا جهت مشوره در راستای بهبودوضع اجتماعی واقتصادی افغانستان در یک جلسۀ میزمدوردعوت نمودکه بنده جزءآن مجمع بودم، و نظریات خودراباساس تجاربی که داشتم ارائه دادم. مدتی هم باجواد عزیز به دعوت کوشان عزیز جزء اعضای هیئت تحریرهفته نامۀ وزین امید بودیم .

به هرروی، مقدمۀ کتاب پرمحتوای سیدطیب جواد رانویسندۀ چیره دست آقای سیدرضا محمدی، رئیس اتحادیۀ نویسندگان افغانستان نوشته، که فشردۀ آنرا جهت آشنایی بیشتر خوانندگان عزیزبه مطالب مربوطۀ آن تقدیم می دارم :

چراغی زیر دامان  ادب  از دیده می سوزم

بساط دل همین، ازسوختن گرمست دکانش    (بیدل)

آندره تارکوفسکی فلمسازمشهور روسیه فلمی داردبنام (نوستالژیا)، این فلم دربارۀ عسرتها وحرمانهای انسان فرزان درغربت سنگین روزگار جدید است. روایت دیگرازعصرجدید چاپلین که درآن انسانهاکم کم جان شیدا وذهن کنشگرخویش رابه سلطۀ روبه فزونی ماشین میبخشند، درنوستالوژی تارکوفسکی ، اما، باید فرزانۀ چراغی راازین سوی سردابۀ به آنسوی آن، بی آنکه خاموش شود ببرد. این حمل چراغ دریک ریتم کُند، بارها وبارها اتفاق می افتدو همین حکایت نوستالژیست.

حکایت سید طیب جواد وفرزانه های همانند او شرح حال همین نوستالژیست. کسانیکه وطن آبایی راترک کرده اند وترک نکرده اند، فرزانگانی که علیرغم سالهازندگی درغربت غرب، هنوزکلمات زبان مادری رابه نیکویی می شناسندو دراستفاده ازآنهاعشقی وسواس گونه دارند، خواندن نوشته های شان چون الواحی روحانی دلنشین است، چراکه درسرداب عسرت، چراغ دانایی راباعشق ووسواس به دست گرفته اند، سرما وتلخی سرداب رابه جان میخرندتاپاسدارفضیلت باشند.

نخستین بار سیدطیب جواد را ازطریق ترجمه هایش ازشعرغرب شناختم، ترجمه ها، بی هیچ اغراقی فوق العاده بودند. بعدهاچندنوشته وگفتگو از اوراخواندم، دلبستگی ام به اوبیشتر شد…وقتی من به کابل آمدم اوسفیرشده بود، سفیری مؤفق وباتشخص که ادبیات وفرهنگ سرزمین مادری رامثل سیاست روز میدانست. به چندین زبان زنده تکلم میکرد، ازهرکدام ترجمه هایی داشت ودرعین حال همراه باهمسر گرامیش،دل نگران کودکان افغانستان وتنهایی های مردم بامیان بود. بعدها فرصت همنشینی بااو رایافتم، فرزانه ترازآن بودکه تصورمیکردم. ادبیات مدرن راخوب میشناخت وافغانستان رامثل شعرعاشقانه دوست میداشت، محتشم وفاضل وادیب بود، به قول بیهقی والبته هست وسال های سال بخیر بماناد .

خیلی خوشحالم که بالاخره مجموعۀ ازنوشته های او درکابل چاپ می شودکه هم میتواند او دلمشغولی هایش رابه همگان بشناساند وهم سر فصلهایی ام روایتهای مکتوب به اهل فضل عرضه میکندکه دربارۀ هر کدام میتوان به تفصیل پژوهش کرد. بطورمثال مقالۀ اول که دربارۀ تاریخ یهودیان افغانستان است، سرفصلهایی ازمبحث یهودپژوهشی و همینطور جامعه شناختی افغانستان را ارائه میکند، اینکه چطورذهنیت یهودتباری درافغانستان شکل گرفته وآنرا باتصور نژادگرایی دیگری مقایسه میکند که بعدها درافغانستان رواج یافت وروایت رسمی شد، یا نوشتۀ بعدی که دربارۀ رسم دیرینۀ جوانمردی وسلوک رندی درتاریخ اجتماعی افغانستان است. چنانکه میدانیم فتوت نامه هابخشی جدی از تاریخ فرهنگی مشرق زمین است، اینکه چگونه هرصنفی آداب نامۀ از فتوت داشته که لزوم آغاز به کاردرآن صنف بوده است، ودرمنطقۀ  ما بازماندۀ عملی آن میراث تا دیرباز بانام های کاکه و داش و لوطی در جامعه باقی مانده بوده است. آقای جواد بخوبی این بحث رابخش بندی کرده است، هفت مبحث که زاویه های مختلف بحث رابررسی میکند وبعد به دوبحث جداگانه اماهمانند میپردازد: بحث رندی درفصل سوم که دربارۀ قلندران و ملنگان وبهلولان قلم می زند.

شایدشایسته تربودکه این دوبحث رامقالۀ جداگانه میکرد، چراکه بحث فتوت به تنهایی بسیارمهم ودرعین حال دراین ایام نادیده گرفته شده است. دوبحث بعدی هم خیلی خوب اند. قصۀ تطورتاریخی رندی و بعدنقش اجتماعی قلندران وملنگان وبهالیل وچه بسا بشودبه آنهاعقلای مجانین رانیز افزود. جنونمندانی که ازفراوانی خرد ودربسیار وقت ها از رندی خودرا مجنون می نمایاندند تاهمسخن خویش راگفته باشندهم از آفات ارباب سلطه درامان باشند.

بحث سوم معرفی فدریکو گارسیا لورکا، شاعر جاودانه زبان اسپانیایی وترجمۀ دوسروده از اوست. هردوسروده به روانی وعاری ازتکلفهای معمول ترجمه درافغانستان، برگردان شده اند، کلمات به دقت انتخاب شده اند و ریتم شعردر برگردان رعایت شده است. بحث بدی دربارۀ زندگی وسلوک رفتاری وپنداری ابوالحسن خرقانیست، نسبتی ازعرفان و جامعه یاتصوف وسیاست. اینکه چگونه میتواند عرفان درروزگار جدید، آموزه هایی جدی برای هردو گروه اهل معنا واهل دعوا داشته باشد. مبحث بعدی دربارۀ نسبیت فرهنگی و فمینیسم اسلامی است. بحث با یک مقدمۀ بی حاشیه روی شروع میشود، بعدازیک فصل بندی خوب ونثری دلنشین به شرح هرکدام، تاریخچه وانواع فمینیسم اسلامی پرداخته است، ودرعین حال ضرورت بحث رادرلابلای آن توضیح داده ونتیجه گیری بسیار گزیده دارد…

وبالاخره لُبلُباب بحث ها، شرح حال آخرمجموعه است، خاطرۀ با نثری فوق العاده وبااستفادۀ بجا ازاصطلاحات فرهنگ عامیانه درنثر، گزارشی ظریفانه ازوضعیت ذهنی وذوقی فضلای افغانستان درغربت غرب. نویسنده با زیرکی توصیف کرده که چگونه جانیان اصلی درجان ما نشسته اند که جهان ما مکافاتش راپس میدهد. ازتهیه مایگی وتذبذب مدعیان فضیلت پرده برداشته، حکایت همان سخنرانی آتشین فلم نوستالژیا، که مجبورمیشود خودرا آتش بزند… آدم پس ازشنیدن حرف دل خیلی ازاین فضلا چنین حالی پیدامی کندونویسنده به خوبی توانسته این حس درماندگی رانشان دهد. اینکه اینهمه بلا ازآسمان برسرما نباریده، نتیجۀ طبیعی تأملات روشنفکرانۀ مردم است، فلاشبک هایی که دربین نوشته به روایتهای قدیمتر زده نیز هم شخصیتهای موردبحث رابهتر می شناساند وهم خودفضا رابرای خواننده عینیت می بخشد…

خلاصه اینکه، مجموعۀ نوشته های جناب جواد، کتابی خواندنی است از دغدغه های یک روشنفکرراستین. پرداختن به همین مسایل اندکه سطح عوام وخواص راروشن میکند، تشخیص رازها ورویاها ومصایب یک ملت ونوشتن دربارۀ آنها، ازطرفی چنانکه گفته شد، سرفصلهای جدی برای هرجویندۀ معرفتی درافغانستان ارائه میکندکه سرمشق پژوهشهای بعدی شان باشد. هرکدام ازاین موضوعات را میتوان چندین وچند رساله کرد وامیدوارم این امرخیلی زود اتفاق بیفتد. بهمان قصۀ فلم نوستالژی برمیگردیم وفرزانۀ که چراغی رادر سردابی بدست داردوباید آنرا روشن نگهدارد وباهراس ووسواس به آنسوی ببرد، چرا که سرنوشت جمعی وحافظۀ جمعی بسته وچشم دوخته به دستهای اوست. والبته به قول رودکی:

اندر بلای سخت به دست آید    فضل وبزرگواری و هشیاری

اگربلاهای سختی که روزگاربرسرماآورده، ماراچنین پرورده، میبایستی چراغی راکه سالها وقرنها، فرزانگان بسیاری به سختی روشن نگاه داشته اند، امروزنیز درروشن نگاهداشتنش سعی شود. سیدطیب جواد، سهم خویش رادراین سرداب سخت، بخوبی انجام داده وهمچنان انجام میدهد. »

حال بعداز ذکرفشردۀ مقدمۀ آقای سیدرضا محمدی، چندمطلب دلچسپی هم ازصفحات دیگرکتاب خواندنی جواد رابه شما ارائه میدهم. درصفحۀ 43 راجع به پنج صفت جوانمردی درافغانستان چنین معلومات میدهد:

نخستین راستی  پیشه کن    چو نیکان از بد اندیشه کن

ز بندنفس بد آزاد بودن    همیشه پاک بایدچشم و دامن

مکن بد باکسی کو باتوبدکرد   تونیکی کن اگرهستی جوانمرد

ترا آنگه به آید مردی و زور   که خود راکمتربینی از مور

درون را پاک دار ازکین مردم    که کین داری نشدآیین مردم

تواضع کن، تواضع برخلایق   تکبر جزخدا رانیست لایق

فتوت چیست، دادخلق دادن   به پای دستگیری ایستادن

لُب ولباب این است که کاکگی، سخاوت، صفا ووفاست وجان آن سینۀ بی کینه است. دلیل آنکه صفات جوانمردی راهفتاد ودوگفته اند، قدسیت وحرمت هفتادودودرفرهنگ ودین ماست. ازآن هفتادودوصفت، من چندنمونۀ بارزآنرا نام می برم: راستی، پاکی، آزادی، صبر، فقر، شکستگی، تقوا، اخلاص، شکر، توکل، رضا، جود، سخا، لطف، حرمت، تهذیب، استقامت، حیا، صدق، صفا، وفا، ایثار، فراست، همت، محبت، غیرت، شوق، انس، سروری، تمکین، تمنا، سماع و…

واینهم درصفحۀ 65کتاب جناب جواد، ترجمه اش راازیک سرود شاعر اسپانوی (فدریکو گارسیا لورکا) زیرعنوان(کنسرت گسسته) به شما مطالعین گرامی امیدتقدیم می دارم :

مکث مخمور منجمد نیمۀ ماه، شکسته است یکپارچگی شب تار را

زهکش ها، کفن لجن درتن خموشانه پرخاش می کنند

وبقه ها، مرثیه سرایان سیاهی از صدا افتاده اند

درکاروانسرای کهنۀ قریه، ساز اندوهگین از نوا افتاده است

و پرتوآن ستارۀ بسیاردیرینه، افسرده است

باد سرانجام آسوده است، درسردابه های سیاه کوهستان

ویک سپیدار، فیساغورث یک دشت دست نخورده

دست سالخورده اش را برافراشته است، تابه صورت مهتاب بزند.

درهمین جا یادم ازچندمصراع چنگ شکستۀ یک شاعرفارسی زبان آمد که بنده سابقاً درهمین جریدۀ وزین امید تذکرداده ام :

ای چنگ شکسته نغمه کن ساز   باروح شکسته شو هم آواز

دل رفت وبخون نشسته برگشت    ایکاش نرفته بود از آغاز

چون تارتوقلب من گسستست    زین قلب گسسته نغمه ای ساز

اینک درپایان معرفی مختصریک کتاب ارزشمند وخواندنی، به آرزوی صحت وسعادت دوست وخویشاوندعزیز وگرامی ام، سیدطیب جواد، و ارائه نوشتۀ پژوهشی وتاریخی اش دربارۀ احوال وآثارشیخ ابوالحسن خرقانی خاتمه می دهم :

« نانش دهید و ایمانش مپرسید »

هزارسال پیش درعهد و قلمروسلطان غزنه، محمودغزنوی، شیخ ابوالحسن خرقانی از سرصفا وایمان به درخانقاهش نوشته بودکه « هر که دراین سرا درآید، نانش دهید وازایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه حق تعالی به جان ارزد، برخوان خرقانی به نان ارزد.» هزار سال بعد که برای هرافغان فقط یاد پرحسرت آن دوران وآن مردان مانده است، وبجای آن روشن نگری وگشاده دستی، کشورهای اسلامی نمونۀ کوته اندیشی وافراط جویی شده است، وموج قوی ازخشونت وتعصب چون طوفان ملخ که برمزرعۀ سبزی بیفتد، از(الف)تا (یا)ی کشورهای اسلامی از(افغانستان تا یمن) رافراگرفته است. درآسیا وافریقا به بهانه و در لفافۀ دین، بر بینواترین بندگان خدا دهشت وخشونت تحمیل میشود.

از اینرو، گمان کردم که شایدبیهوده نباشد تاتلاش کنم، بسیارعاجزانه برای روبیدن غبارفراموشی ازچهرۀ نورانی یک پیرطریقت ورهنورد راه راستین حقیقت، شیخ ابوالحسن خرقانی، به امیداینکه تاکیدی باشد به این نکته که این دین وآیین ما رسم دوستی، یکرنگی، یکدلی، آزادگی، وارستگی وپیوستگی است نه«مکتب» افراط جویی ودهشت افگنی.

یک : زادگاه – ابوالحسن علی بن جعفرخرقانی، درسال352هجری (962 م) درقریۀ خرقان (به وزن سمنگان) ازتوابع بسطام که یکی ازمراکزمهم صوفیه ودرگستردۀ امپراتوری غزنۀ آنزمان بود، به دنیاآمد. به روایت بیشترتذکره ها، درسال425هجر(1033م) به عمرهفتادوسه سالگی درهمانجا ازفانی به باقی رفت. شیخ فریدالدین عطار درمصیبت نامه، عمر خرقانی رابیشتراز شصت سال گفته است :

گفت الهی روز وشب درکل حال   جستمت پیداو پنهان شصت سال

بسطام یکی ازماهواره های روشن تصوف است که برمدار بلخ که زمانی مرکزتصوف درکهکشان زبان فارسی بود، می چرخید. بلخ بامی ازدیرباز، اززمان زردشت وشاید فراترازآن، آتشکدۀ گرم وپربرکتی بوده است که شعله های روشن حق وحقیقت جویی را دردل و گل مردم وکشورما گرم نگه میداشته است. (درتذکره های قدیم، بلخ را گاهی بامی می نوشتندکه مرادآن بلخ بامیان یا بلخ بامیانی است، این اصل که ام البلاد یا مادرشهرها به نسبتش به بامیان افتخارمیکرده است، نه تنها نمایانگراهمیت وقدامت بامیان است، بل نفوذ طریقه های کهن عرفانی واشراقی بودایی را ازطریق بامیان به پرورشگاه تصوف اسلامی دربلخ، نیزمی رساند.)

دربلخ درنیمۀ دوم قرن هجری صوفیان وسالکان نامداری چون ابراهیم ادهم و شفیق بلخی نهال جوان تصوف اسلامی رابرخاک کهن که از رسوب افکار زردشتی وبودایی غنی بود، غرس کردند. صوفیان فارسی زبان همه از بخارا تا دکن واز کاشغر تا ارض روم ازآن جوی آب می خوردندکه ازسرچشمه های زلال بلخ می آمده است ودرست مثل جوانمردی وفتوت که جلوه هایی ازآن درفرهنگهای شرق وغرب دیده میشود.

دو: پیر و مرشد- مولاناعبدالرحمن جامی، درنفحات الانس مینویسدکه پیرو مرادخرقانی بایزید بسطامی بوده است. نفوذ سلطان العارفین، بایزید بسطامی در احوال وآثار وافکارخرقانی کاملاً مشهودومحسوس است. اما این ادعاکه خرقانی مریدبسطامی بوده است، احتمالاًموجه نیست زیرا ازین شعرمولانابلخی برمی آید که خرقانی سالهاپس ازمرگ بسطامی (وبقولی شصت سال بعد) تولدشده است :

بوالحسن بعد از وفات بایزید    از پس آن سال ها آمد پدید

درعرفان شرط ارادت این است که مرید بدون واسطه ازمراد کسب فیض نماید. چون خرقانی وبسطامی دریک عصرنزیسته اند، ازینرو پیری ومریدی آنها ممکن نیست. درطریقت ازراه مطالعۀ احوال وآثار نمی توان یکی راپیرخواند. روایت مکرراست که خرقانی ازدست ابوالعباس قصاب آملی خرقه پوشیده است: بادرنظرداشت شهرت ومقام خرقانی، اگر بسطامی زنده می بود، بدون شک خرقانی به جای آملی ازسلطان العارفین خرقه می گرفت.

پدرخرقانی دهقان بود وخود اوباغبان، وبه روایتی هم خربنده(کسی که چارپایان رابه کرایه واجاره میدهد) بوده است. صوفیان اکثراً دنبال کار وزندگی مادی را یله نکرده هر دم ازراه کسب حلال، نان میخوردند. گویندشمس تبریزی برای امرارمعاش بندتنبان می بافت. شهرت خرقانی دردوران حیاتش برهمه کرانه های امپراتوری گستردۀ غزنه رسیده بود. چنانکه اکثرشاعران، متصوفان و دانشمندان ازآن دوران به دیدن خرقانی به قریۀ کوچک زادگاه او رفته اند.

سه : دیدارهای تاریخی – دولتشاه سمرقندی، درتذکره اش ماجرای دیدار فیلسوف وشاعر ومتفکرآزادۀ این سرزمین، ناصرخسروبلخی رابا خرقانی به تفصیل آورده است. بوعلی سینا وسلطان محمودغزنوی (به شرحی که خواهد آمد) به زیارت خرقانی رفته اند. عارف ومتصوف نامدار هرات خواجه عبدالله انصاری درمناجات ومقالاتش ازمشرف شدن به بارگاه خرقانی باافتخاریاد میکند وخرقانی را استاد و مرادخود می خواند : « عبدالله مردی بود بیابانی، میرفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسیدبه شیخ ابوالحسن خرقانی، دیدچشمۀ آب زندگانی، چندان خوردکه گشت فانی، که نه عبدالله ماند ونه خرقانی. »

نجم الدین رازی، صاحب مرصادالعباد مینویسدکه نقل است که شیخ ابو سعید ابوالخیر گفته است که من خشت خام بودم، چون به خرقان رسیدم گوهرشدم . احمدبن جلال الدین محمدخوافیدر مجمل فصیحی داستان سفرفرزند ناموراین خطه، بوعلی سینا رابه خرقان برای دیدار خرقانی آورده است: « بوعلی سینابه آوازۀ شیخ قصد خرقان کرد، چون بروثاق شیخ آمد به هیمه(هیزم کشی) رفته بود. پرسیدکه شیخ کجاست؟ زنش گفت که آن زندیق کذاب راچه می کنی، وشیخ را بسی جفا گفت. بوعلی عزم صحراکرد وشیخ رادیدکه خرواری هیزم بردوش شیر نهاده، تعجب که خرقانی چگونه بر هژبر هیزم بارمیکند، اما درخانه باآن همسرجفاکارمیکشد. خرقانی گفت تاما بار چنان گرگی (همسر) رانکشیم، شیر بار مارانمی کشد.» روانی ازاین داستان را مولوی منظوم ساخته، درمثنوی :

رفت درویشی ز شهر تالقان    بهرصیت بوالحسن به خرقان

این رفتارخرقانی، درجامعۀ مردسالار، زمانیکه سخت گرفتن برزنان وفرودستان مایۀ مردی ومباهات بوده، بسیارکم نظیروپسندیده است گویند بوعلی سینابا خرقانی به خلوت رفت وچون ازخلوت برآمد، مریدان شیخ ازبوعلی سینا پرسیدند که مراد ماراچگونه یافتی؟ ابن سیناجواب داد: « آنچه راکه من میدانیم او میداند وچون ازشیخ پرسیدندکه بوعلی سینارا چگونه یافتی؟ گفت آنچه راکه ما می بینیم اومیداند.» این روایت رادرموردخلوت ابن سینا باابوسعیدابوالخیرنیز آورده اند.

چهار: آیین و روش – آیین خرقانی، که همان اسلام آشناواصیل خود ماست، عشق است به آفریدگار وآفریده. این عشق فردی، انحصاری، مکتب ودرمحدودۀ قومی، نژادی وزبانی نیست، بلکه همگانی است و ایثاری. انزوا وگوشه نشینی نیست، دهشت، شرارت وشرافگنی نیست، سختگیری وتندگویی وتبهکاری نیست، نرم است وگیرنده وآفرینند. پرتعصب، کوته بین ورشک آلودنیست، بلکه پاک است وپالایشگر. عشق والای انسان به انسان درهیئت تجلی خداست، دیدن عکس (او) درآیینۀ انسان ومردمان است، عشقی که اسلام وطریقت خرقانی می آموزد به همه انسانها، بی تفاوت ازسیاه وسفید.

به جهان خُرّم ازآنم که جهان خُرّم از اوست    عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست

اودیگری رابه مرگ تهدیدنمی کند، فنای خویشتن رابرای بقای دیگرانی می خوهند. آتش نمی افگند، که میخواهدآتش عقوبت همه انسانهارا به جان بخرد تا دیگری رنج نبیند. چنانچه خرقانی گوید: « کاشکی دربدل همه خلق من بٍمُردی تا خلق رامرگ نبایستی دید، کاشکی حساب عقوبت همه خلق مراکردی تاایشان رادوزخ نبایستی دید.» وباز جای دیگرگوید:« اگرازترکستان تابه شام کسی را خاری در انگشت شود، آن انگشت ازآن من است واگر ازصبح تاشام کسی را قدم درسنگ آید، زیان آن مراست.»

پنج: رفتار باحکام – سلطان غزنه، محمودنیز باخدم وحشم به دیدار خرقانی به روستای زادگاه اورفت. دراین دیدارکه آنرا اززبان شیخ فریدالدین عطار (تولد523 ه ج، وفات 627 درآشوب مغل) دراثر گزیده اش، تذکره الاولیاحکایت خواهم کرد، صوفی زاده ودرویش شیفتۀ ما، به سلطان درسی ازعزت نفس وشفقت داد. پادشاه پیام فرستاد که خرقانی رابگویید که سلطان برای تو ازغزنین بدینجاآمد، تونیز برای دیدار او ازخانقاه به خیمۀ او درآی. رسول راگفت اگرنیامد، این آیت رابراو بخوان: اطیعوالله واطیعوالرسول واولی الامرمنکم . رسول پیغام بگزارد. خرقانی گفت: « محمودرابگوییدکه چنان دراطیعوالله مشغولم که دراطیعوالرسول خجالت دارم تاچه رسد به اولی الامر.» رسول بیامدوبه محمودبازگفت. محمود رارقت آمدوگفت برخیزیدکه خودآنجاشویم. چون محمود ازدر خانقاه درآمد و سلام کرد، خرقانی جواب داد امابرپانخاست، اماآنگاه که سلطان ازحجرۀ خرقانی قصد برآمدن کرد، خرقانی تادم در برآمد وخرقۀ خودرابه پادشاه داد. سلطان گفت: چون آمدم توجه نکردی، حالابرسرراه من بلندمیشوی. خرقانی گفت: توبه رعونت پادشاهی به کلبۀ من آمدی وحالا باافتکاردرویشی میروی، پروای پادشاهی تراندارم، اماپاس درویشی ترا دارم.

عطار درجای دیگرمی نویسدکه درسومنات چون به سلطان محمود بیم آن چیره شدکه شکست خواهدخورد، ازاسپ فرودآمد ودرگوشه ای شدوآن خرقه راکه خرقانی به اوداده بود به تن کردولشکراسلام ظفر یافت.

مولاناعبدالرحمن جامی گفته است:

بکش لباس رعونت که شیخ خرقان     ستاده خرقه به کف بهربی لباسان است

داستان دیدارمحمودوخرقانی راعطاردرالهی نامه به نظم شیوایی درکشیده است :

مگر محمود می آمد زراهی    درآمد پیش خرقانی به گاهی

دردوران محمودکه جماعتی ازشاعران عزت نفس ووقارشان زیرپای می گذاشتند تابوسۀ مدح برچکمۀ سلطان زنند، صوفی ساده وپشمینه پوش که ازقید تعلق وتملق آزاد وشعارش این بودکه «چون بامداد برخیزم ودربند آن باشم که چطور سروری به دل برادری برسانم» این کمال کرامت ومؤفقیت بودکه پادشاه به در خانقاه او آید .

شش: آثار- درکتاب نورالعلوم که منسوب به خرقانی ویایکی ازشاگردهای او ست ودراین اواخر ازروی نسخۀ منحصربه فردی که در (برتش موزیم، انگلستان) بوده چاپ شده است (متأسفانه بخش هایی ازاین نسخه افتاده وازمیان رفته است)، حکایتهاو سخنهای نغزی ازخرقانی آمده، که من چندتای آنراکه بیانگر عشق اوبه آفریدگار و نمایانگر آزادگی ونوع دوستی اوست، دراینجا می آورم :

نقل است که خرقانی چهل شب سربه بالین ننهاده ونمازصبح رابا وضوی خفتن خواندی. شبی آوازآمدکه «خرقانی خواهی که آنچه از تو دانیم باخلق گوییم تا سنگسارت کنند!» شیخ پاسخ دادکه بارخدایا میخواهی که آنچه ازرحمت تومیدانم واز کرم تومی بینم باخلق گویم تاهیچکس دیگرسجده نکند ! آوازآمدکه ای ابوالحسن نه ازتو، نه ازما !

ازخرقانی پرسیدندکه خدارادرکجادیدی؟ گفت درآنجاکه خودراندیدم.

کسی به حج میرفت، خرقانی ازاو پرسیدکه بهرچه وکی روی، جواب دادکه خدا راطلب میکنم. گفت مگرخدای خراسان راچه شدکه بر حجاز باید شد ؟

فصیح احمد بن جلال الدین محمدخوافی، صاحب مجمل فصیحی، حکایت میکندکه خرقانی روزی درباغ کارمیکرد وبیل میزد. ناگه گنجی یافت، روی همه طلاها وجواهر دوباره خاک ریخت وروی به آسمان کرد وگفت که الهی من به زر وسیم ازچون توخداوندی بر نگردم.

ازمیان صدهاگفتۀ آن پیرصاحبدل، این چندتا مخصوص بردل من نشسته است : « خدایا هرچه توبامن گویی من باخلق توگویم وهرچه تو به من دهی من خلق ترادهم. الهی بهترنبود تادوزخ وبهشت نبودی تا پدیدآمدی که خداپرست کیست. دین را ازشیطان آنقدر فتنه نیست که ازدو طایفه استک یکی علمایی که بردنیا حریص باشند ودیگر زاهدی که ازعلم بی بهره باشد. خدایا غریب رادر خانقاه من مرگ مده که ابوالحسن طاقت مرگ غریب ندارد. »

خرقانی به عمر73 سالگی درروز عاشورا وفات کرد وعطارمینویسدکه وصیت کرده بود: « قبرمرا سی گزفروتر برید که روا وادب نباشد که خاک من ازکسی بالاتر بود. »

خرقانی به گمان اغلب صاحب دیوانی بوده است که متأسفانه ضایع شده است یا حالا دردسترس نیست. ازاوفقط چندشعرکه نمونۀ کلام پختۀ او درتذکره های قدیمی آمده، که یکی ازآنهااین است :

اسرار ازل را نه تودانی و نه من    این حرف معمانه توخوانی ونه من

هست درپس پرده گفتگوی من وتو   گرپرده برافتدنه تومانی ونه من

به امید خواندن آثار بیشتردانشمندارجمندجناب سیدطیب جوادهستیم./