فـریـاد از سـکـوت : رشـاد وسـا

پیش نویس : کتابک« فریادازسکوت » یکسال پس ازکودتای داود خان ببازارآمد .سالهای آشوب زا بود .کشور میدان نبرد هفت ثوری ها وهشت ثوری هاشده بود. هنوزهفت ثوری وهشت ثوری نشده بودند.شمالک هایی را احساس میکردیم که توفانهای مهیب ویرانگررا درپشت سرخود داشتند.توفانهایی که تا امروزهمچنان ویران میکند.واین همه پس ازآن کمکمک دیموکراسی که دیده بودیم .هفت ثوری ها همه در پی آن بودند که آخرین میخ را برتابوت بازماندگان  خانوادهء یحیا بکوبند. وهشت ثوری ها درکوها ودره هاسنگرمیساختند.درآن روزهای توفانی ویا پیش ازتوفان کی حوصله داشت که داستان کوتاه بخواند .در آن روزگاری که سکوت  سنگین برحنجره ها نشسته بود . منکه ازین سکوت مرگبارودیرپای خسته شده بودم وبه تنگ آمده بودم نام کتاب خودراکه سالها پیش نوشته بودم  فریاد از سکوت گذاشتم .  

                                                                                                                   

 فریادی که کسی آنرا نشنید زیرا کسی ذوق وحوصلهء خواندن را نداشت مردم سراسیمه بودند. اینک بعدازچهل سال آن فریاد را درپیشگاه مردم دوباره تقدیم میکنم شاید اینبار بشنوند.یاد آور میشوم که نام کتاب ودیزاین پشتی کتاب ازروی همین نوشتهء کوتاه گرفته شده است. دردسامبر ۱۹۷9 درکشورآلمان پناهنده شدیم .نمیدانم که آقای لروی چگونه فهمیده بودند که من درآلمان هستم توسط دفترکلتوری افغانها درشهربن آدرس مراپیدا کرده بودند. آقای مجید ملک که کارمند آن دفتر بودند برایم تیلیفون کردند وآدرس مرا به آقای لروی فرستادند. اقای لروی که یگان نامهءشان تا امروزهم درنزدم میباشد . دیپلومات فرانسوی هستند که درسالها ی پیش ازکودتا هفت ثورکارمند سفارت فرانسه درکابل بودند.آقای لروی که بزبان فارسی صحبت میکردندومینوشتند به ادبیات داستانی دلچسپی داشتند.وزمانیکه با من درتماس شدند درسفارت فرانسه در برلین بودند.ایشان درنامهء که بتاریخ هفت جنوری ۱۹۹۱ از برلین فرستاده بودند دربخشی از نامه چنین نوشته بودند « ماشین تایپ فارسی را که در فرانسه داشتم برای شما به اینجا آورده ام و آماده ام آنرا بشما باموتر خودبیاورم اگر شما میل دارید داستان کوتاه دوبا ره بنویسید.» آقای لروی دلبستهء کتابک «فریاد از سکوت» بودند. میخواستند که آنرا بزبان فرانسوی ترجمه نمایند .اما میخواستند چند داستان دیگرهم بنویسم زیرا کمی حجم کتاب برای کتاب شدن درفرانسه کافی نبود . درین نوشته بعد ازین همه سال ازجناب

                                            Didier Leroy

پوزش میخواهم که نتوانستم خواهش شانرا برآورده سازم

امید وارم این نوشته به طریقی برایشان برسد ومراببخشند. . در آنسالها با غمهای جگر سوزوجانگداز دست وگریبان بودم .آن غمها وپریشانی ها توان نوشتن را از

من گرفته بودند. آقای لروی دریک نامهء خودنوشته بودند که  « فریاد ازسکوت » بهترین وصف نا امیدی است. اما من دلم میخواهد بگویم  « فریاد از سکوت »   شکایت وگلایه  ء است از استبداد و اختناق هم است .بسیار کوتاه وغمگنانه که اندک پرداز شاعرانگی هم دارد . من این نوشتهء کوتاه وغمناک خودرا که یادگار سالهای نوجوانیم است بسیار دوست دارم. نام آقای لروی را از روی نوشته لاتین آن قارسی ساخته ام .شاید در زبان قرانسوی طور دیگر تلفظ شود. با تاسف  فرصت میسر نشد که این مرد نازنین رااز نزدیک ببینم.

با مهرودرود

رشاد وسا

                            فــــریــــاد از ســکــــوت

به یادندارم چگونه با هیولای سکوت برخوردم . درست هنگامیکه تازه

میخواستم آغاز نمایم دگردگون شده بودم واین دگرگونی برایم نا شناخته بود.مرا گیچ میکرد وغصه میخوردم .گرچه باغصه واندوه عادت کردم.اما سکوت روز بروز سنگینتروسنگینتر شد و آنقدربزرگ شد که همه چیزرا درکام خود فروبرد.

گفته بودم درباره یی سپیده دم و آسمان نیلگون مینویسم.ازغمها وشادی های بزرگ سخن میرانم. درباره زندگی دریا و جنگل میسرایم ومن برای اینها تاب وتب زیاد داشتم .اما درطول آن سا لهای دراز

فقط توانستم که داستانی رانگویم وترانه یی را نسرایم.آنچیزهایی را که توانستم نگویم  و نسرایم مانند گره های سربسته درنهادم بزرگ شدندوآنقدربزرگ شدند که خودرا دربرابر شان ناچیز شمردم .زهراین نگفته ها وتلخی این نسروده ها روان مرا رنجورکرد وشادمانی را از من گرفت  وخاموشی بی انتها جانشین بی قراریها وآرزوهای درخشان من گردید وچون ابرپردامنه یی سراسرآسمان زندگیم را دربرگرفت ومرا جاودانه در کام خود فرو برد .

بعد پوچی وابهام فرا رسید وهمه چیزمهمل شده بود . احساس کردم که در خلای بی پایان دست وپا میزنم وازشورزندگی وآفتاب خبری نیست .فقط پروانه های بیجان همه جارا فرا گرفته بودند .ّآنها مانند دانه های سپید برف ازمرز تاریکی دریک فضای آبیرنگ سقوط میکردند وبعد ازآنکه اندکی درآن فضای آبیرنگ پایین میرفتند نا گهان ازمرزدیگر تاریکی می گذ شتند ونا پدید میشدند.یکبار دیدم که خودم نیز پروانه یی هستم ومانند پروانه های بیشمار دیگردرآن فضای آبیرنگ روبه پایان میروم وبعد نا گهان از مرز تاریکی گدشتم و احساس کردم که تا ابد در تاریکی فرورفتنست  واما دیگر آنکه فرو میرفت من نبودم،پروانه هم نبود. تاریکی بود که در تاریکی فرو میرفت . ومن در یافتم که به اجزای تا ریکی مبدل شده ام . دیگر چیزی احساس نکردم . همه چیز پایان یافته بود .

رشاد وسا