دل من از وزش باد سحر می لرزد
شب هم از وسوسه ای تک تک در می لرزد
تن من کوه اگر بود ز غم آب شدی
دل از آن نیست ملامت که اگر می لرزد
قامت سرو شده زخمی و بیچاره هنوز
باغبان دید به دست این که تبر می لرزد
از وطن نیست به جز کشتن و بستن خبری
هر که بشنید از این گونه خبر می لرزد
من که تبعیدی آن دهکده ای دور شدم
دل غم دیده از این گونه سفر می لرزد
بس که امروز شده دشمن هم نسل بشر
دلم از این دیدن هر جاست بشر می لرزد
محمد اسحاق ثنا
ونکوور کانادا