اژدر ـ شعر از گرداب

قبای بتن و نی زر و زیور دارم

نه توان دارم و نی شخص توانکر دارم

انبار غم سر غم حالتم ناهنجار است

نه پدر دارم و مادر نه برادر دارم

ذوق مکتب بسرم لیک توان نیست مرا

سیم و زر نیست نه آن علم منور دارم

رمق اندر گلویم، بسکه چنان نالانم

خون دل میخورم و رنج فزونتر دارم

بر بست طالع و اقبال و محبت تقدیر

بخت واژگون ره تاریک دل آذر دارم

خم شد قامت شیخان و شباب خانه بدوش

گله از جاهل و نادان و ستمگر دارم

لشکر ظلم سرا پای وطن لانه نمود

شِکوه از میر و ملک، رهبر کشور دارم

کر شد گوش فلک، ناله و فریاد نشنید

یا الهی چه لباسیست که در بر دارم

بهر آزادی کشور، دل و جان میجنگم

نه هراس از تبر و دشنه و خنجر دارم

گرداب حال دل طفلک معصوم بنوشت

دشمنی با ستم خلق، چو اژدر دارم

…… گرداب ۲۰۱۸۱۰۹