تابستان 1389 خورشیدی بود و هوا هوای داغ سیاست در همهجا، در شهرها، شهرکها ودر دهکدههای دور و نزدیک. روزهای کارزار انتخابات پارلمانی بود. من هم اسب ناتوان خود را زین زده بودم و رفته بودم به آن آوردگاه داغ. حس میکردم که شایستهگی آن را دارم تا از ولایت خود بدخشان در پارلمان نمایندهگی کنم؛ اما نشد. حال نمیخواهم سخنی گویم که رنگ گلایهیی داشته باشد. روزگار رسم و قانون خود را دارد و قانون روی خط آن گام بر میدارد چه خط سپید باشد چه سیاه!
در یک غروب داغ به ولسوالی خاش رسیدم، مرا دوستانی بردند به مدرسۀ بزرگی که در جایگاه بلندی قرار داشت فراز تپهیی. نماز شام را که خواندیم مردمان نشستند و من هم چیزهای گفتم. آرام و با وقار تا پایان به سخنانی من گوش دادند. وقتی میخواستم مدرسه را ترک کنم مرا نگذاشتند، امام مدرسه مرد جوانی بود خوش سیما با ریش کوتاه؛ اما انبوه، او گفت: « تو مهمان مایی، نان طالبی ما را نوش جان کن و بعد هرجایی خواستی میتوانی برویی.»
شاید در سیمای من چیزی خوانده بود که بیدرنگ دست به سوی اتاقهایی در یکی از گوشههای مدرسه دراز کرد و گفت: « اینجا خوابگاه طالبان است. این جا درس میخوانند و همینجا زندهگی میکنند.»
صمیمانه به دورم حلقه زدند، گفتیم و نان خوردیم. هنگام رفتن دوباره پافشاری داشتند تا شب آن جا بمام؛ اما مردی با صدای صمیمانهیی گفت: « بگذارید که مهمان، شب را در خانۀ ما سپری کند و من رفتم به خانۀ کسی که پیش از این او را جایی ندیده بودم و نام اش را هم نمیدانستم.»
آن مرد « همراه خان طاهری» بود. خانۀ ساده و گلینی داشت، از همان خانههای که من دوست دارم. مهمانخانه اش پرشدند از جوانانی که هر یک علاقه داشت تا دهها پرسش را با من در میان گذارند و به همین گونه شماری از همسایهگان و نزدیکانش که آمدند.
یکی از فرزندانش شاه حسین طاهری پیش از آن که به خانه در آییم ،شعری خواند که خودش سروده بود و برای من سروده بود. مرا با شعر پذیرایی کردند. چیزی که تا آن روز با آن رو به رو نشده بودم.
من آن شب مهان یک شاعر ، مهمان یک آموزگار بودم، مهمان یک خدمتگار راستین مردم که جوانیش را در راه خدمت به مردم پشت سر گذاشته بود. شاعر دردمند و روزگار دیدهیی که از شعر برای خود چتر رنگنیی بر افراشته بود. در تنهایی و خلوت، غمهایش را و دردهایش را در شعرهایش فریاد زده و اما از هرگونه هیاهو گریخته!
تا نیمههای شب نشستیم و شاید همه اش از انتخابات و کامیابی و ناکامی سخن گفته باشیم. چون فکر میکنم که دوست از دست رفتهام همراه خان طاهری که رحمت خداوند بر او باد! از شاعری خود سخنی به میان نیاورد. شاید دریافته بود که در آن شب و روز سخن، سخن انتخابات است، سخن مبارزۀ انتخاباتی و سیاست.
آن شب خلوص و صمیمیت که به پایان آمد، من هم رفتم جایی دیگری تا به تعبیر حافظ گویا گوهر خود را به بازار دیگری برم. آن چه که برایم مهم است این دیدار پیوندی دوستانهیی را در میان من و زندهیاد طاهری و فرزندان او پدید آورد که هر از گاهی به من زنگ میزدند تا بدانند که چه روز و روزگاری دارم.
وقتی شاه حسین طاهری برایم خبر داد که شعرهای پراگندۀ پدرش را گرد آوری کرده و میخواهد آن را به نشر برساند، با خود گفتم خداوند روح همراه خان طاهری را بیامرزاد که فرزندی دارد که میخواهد پدرش را از نابودی نجات دهد و به زندهگی معنوی برگرداند.
مرگ سرنوشت همه انسانهاست. از مرگ گزیری نیست، اما انسان با معنویت خود است که زندهمی ماند. انسان خود میمیرد؛ اما معنویت زنده میماند. این معنویت یک مفهوم جاودانه است. حال که کتاب « چشم و چراغ » را در دست داریم ، مانند است که شاعر در کنار ما نشسته وبا ما سخن می گوید. چه میدانیم که چه شمار شاعرانی بودند که دستان حادثههای روزگار سرودههای شان را تاراج کرده و بدینگونه معنویت آنان نیز با خود آنها در خاک فراموشی فرو رفته اند.
« چشم و چراغ» هم اکنون به خانه خانۀ بدخشانیان و علاقمندان شعر راه می زند و گویی شاعر دوباره به زادگاه خود برگشته و با مردمان خود سخن میگوید. جای دارد که از شاه حسین طاهری از این جوان فرهیخته سپاسگزاری کرد که با مسوُولیت زحمت فراوانی کشیده و این سرودهها را که بخشی از شعر و ادبیات پارسی دری است از نابودی نجات داده و در وجود این سرودهها معنویت پدر را نیز در خط روزگار جاری ساخته است.
همه شعرهای این دفتر در اوزان و قالبهای سنتی چون غزل، مثنوی، مخمس و قصیده سروده شده اند، زبان و هنجارهایی سنتی دارند. پند و اندرز، توصیف دانش و جایگاه آموزگار، توصیف طبیعت زادگاه شاعر، درد و بیچارهگی مردم از موضوعات عمدۀ شعرهای « چشم و چراغ » است.
او به دو زبان پارسی دری و ترکی – اوزبیکی شعر سروده است. زبان ترکی – اوزبیکی زبان دوم او است. در ولسوالی خاش دو نام « تاجیکان» و «شهران» از نام های معروف است. در این دو منطقه تاجیکان و اوزبیکان در پیوند و دوستی برادرانه با هم زیست میکنند و زبان همدیگر را می فهمند.
خورسندم که فرصت آن را یافتم تا این چند سطر پراگنده را در پیوند به کتاب « چشم وچراغ» بنویسم تا ادای دینی کرده باشم. آسمان روان گویندۀ چشم و چراغ، لبریز از ستارهگان مغفرفت الهی باد!
پرتو نادری