قصـه ء از عجایب زمان : پرتو نادری

  پیرمر دیروز چنان روایت میکرد که گویی هفت اورنگ جهان را هفت بار دور زده است. خودش را برای من حکیم ناصر خسرو ساخته بود و یکریز از سرزمین هایی حکابت میکرد که دهان من از تعجب باز می ماند.
پیرمرد گفت بار در سفرهای دراز خویش به سرزمینی رسیدم که آن را سرزمین عجایبات و غرایبات میگفتند.

در بازار که میگشتم، مردمان دیدم دستان شان بسته به زنجیر و شمار دیگری آزاد آزاد. دستان شان آزاد و بی دست بند و هرچیزی را که از هرجایی میخواستند بر میداشتند، می خوردند و میبردند. حکومت چیان، آنان را چیزی نمیگفتند و تنها متوجه دست بستهگان بودند تا هیاهویی نکنند.

از کسی که دستانش باز بود، پرسیدم: برادر، این چه رسمی است که در شهر شماست؟
خیره خیره به سویم نگاه کرد و پاسخی نداد. از دیگری پرسیدم و از دیگری و از دیگری. تا این که کسی گفت: این رسم را حکمتی است که عقل ما قد نمیدهد. پاسخ این پرسش جز حکیم الحکمای شهر دیکر کسی نداند. اگر میخواهی ترا به نزد حکیم الحکما برم؛ اما اول باید دستانت را ببندم.

سخت وسواس شده بودم و با نا شکیبایی میخواستم این راز را بدانم، پذیرفتم! در راه که میرفتم به حکیم الحکما می اندیشیدم که دستانش باز باشد یا بسته! چون باریاب شدم حکیم الحکما را دیدم نشسته بر جایگاه و دستانش باز؛ اما چنان دستان دراز که در عمر خود چنین دراز دستی ندیده بودم. به چارسوی خود نگاه کردم دستان همهگان باز بودند؛ دراز دراز؛ اما نه به درازی دست حکیم الحکما. با خود گفتم شاید این سرزمین دراز دستان باشد و قدرت هرکس به اندازۀ درازی دست او ست.
در چنین چُرتهایی فرو رفته بودم که حکیم الحکما بر من چیغ زد: ای غریبه! ترا چه نیازی به دربار ما کشانده است؟
گفتم: ای حکیم الحکمای روزگار! جرعهیی از حکمت خود مرا ارزانی دار! که پرسشی کامم را خشک کرده است!
حکیم الحکما: چه پرسشی؟ برگوی! حکمت ما چنان دریایی خروشان جاری است و هر کس به قدر توان خود میتواند از این دریا بنوشد!

گفتم: حکمتت فزون در فزون باد! چون به این شهر رسیدم، مردمان دیدم دست بسته، نشسته ملول و دلتنگ؛ اما مردمانی دیدم دستان شان باز و تا میتوانستند مال و منال دست بستهگان را با خود میبردند، پاسبانان شهر بر آنان چیزی نمیگفتند و نهیبی نمیزدند!
انفجار خندهیی در دهان حکیم رخ داد، کاخ حکیم الحکما به مانند آشیانهیی افتاده بر آب می لرزید، قندیلها یگان یگان بر زمین افتادند. من نیز می لرزیدم. تا این که حکیم الحکما گفت: آنانی را که دیدی دستانشان باز است و هر چیزی را از هرجایی که میخواهند بر میدارند، دزدان شهر اند. دست بستهگان را که دیدی مردمانی اند که دزدی نمیکنند! ما دست مردمانی را که دزدی نمیکنند میبندیم و دست دزدان را باز میگذاریم!

از تعجب چشمهایم مانند تخم مرغ خانهگی بیرون زدند، گفتم: ای حکیم بزرگوار، که چنان خورشیدی بر فراز کوه حکمت میدرخشی، در این کار چه حکمتی است؟ ما در سرزمین خود هیج حکمت نداریم؛ اما دست دزدان را میبندیم تا مال و جان مردمان در امان بماند، دست مردم را باز میگذاریم تا از خود، مال و زندهگی خود پاسداری کنند؟
حکیم الحکما باز خندید، خندید و خندید، میترسیدم که این خندههای هراس انگیز گلوی حکمت آلود او را نبندد، تا این که گفت: حکمت در همین جاست، ما تابو شکنی میکنیم. این سرزمین عجایبات و غرایبات است. آتش را با آتش خاموش میسازیم، خون را با خون میشوییم، تیغ را با استخوان تیز میکنیم. دشمنان را از بندها رها می کنیم و پسادارن ملک را از پشت خنجر میزنیم. بدان که اینهمه حکمتهای تابو شکنی سرزمین عجایبات و غرایبات است.

در این سرزمین مردمان را دست میبیندیم تا آموزشهای مدنی فراگیرند، به دزدی آماده شوند، چون چنین شد دستان شان میگشاییم. میدانی آن وقت چه میشود؟ تا چیزی بگویم که باز خندههای حکیم الحکما توفانی شد و گفت:
آنگاه دزدی دیگر مشکل این سرزمین نخواهد بود. چون همهگان دزد میشوند، اگر کسی از کسی دزدید، فردا او از کس دیگری میدزد و جامعه متعادل میشود. اگر این گونه نشد میدانی چه میشود؟
گفتم: ای حکیم بزرگوار! عقل من کوچک تر از آن است که ازحکمت تو بویی ببرد.
گفت: در آن صورت که همهگان دزد باشند، دزد نمیتواند از دزد بدزد و سرزمین گل و گلزار میشود. شاید شمار کوچک دزدان بزرگ غولپیکر باقی بمانند که چندان مهم نیستند.
این یک قانون هستی است. نهنگان ماهیان را میخورند. خوب اگر نخورند نهنگان میمیرند، مارهای بزرگ مارهای کوچک را می خورند و مارها بقههای جویبارها را میخورند، خوب اگر نخورند میمیرند و نظام هستی بر هم میخورد!
گرگانهار گوسفندان را میخورند، خوب اگر گوسفند را نخورند، چه را بخورند. وقتی تو ماهی باشی، بقه باشی،گوسفند باشی خورده میشوی، از همین سبب ما میخواهیم همه گان نهنگ باشند، همهگان مار باشند، همه گان گرگ باشند، ببر باشند، کفتار باشند! این همه تابو شکنی است! ما سرزمین عجایبات و غرایبات را به لانۀ گرگان، پلنگان ، ببرها و گفتارها بدل می کنیم، شیر می شویم شیر!

دهانم خشک مانده بود.حس میکردم که در کاسۀ سرم آتشی میسوزد، یک بار شنیدم که حکیم به دراز دستانی که به دور او دست به سینه حلقه زده بودند گفت: دستانش را باز کنید که برود تا عظمت حکمت ما را به سرزمین خود برساند!

تا دراز دستی دستان قفل زده ام باز کرد به گفتۀ مردم دو پای داشتم و دو پای دیگر قرض کردم و از کاخ حکیم الحکما پریدم به بیرون. حس میکردم که کلهام مانند خربوزهیی در زیر خورشید ماه سرطان ورم کرده است. سرم را در میان دو دستم فشار دادم تا انفجار نکند، هنوز کلهام در میان دستانم بود که صدایی مانند تُندری در گوشهایم پیچید: ما تابو شکنی میکنم تابو شکنی!

پرتو نادری