داستان کوتاه – «خوشبختی همینجاست، نباید در بیرون جستجو کرد »: دکتور حـمـید مـفـید

     خسته ومانده از کار روزانه برگشتم، خانمم، با لطف ومهربانی که دارد، چای سبز زعفران دار را ، که چای دلخواه من است ، اماده ساخته بود، با سلام همیشگی ، در جای خود نشستم و طبق معمول، در مورد کار های روزانه با هم تبادل دیدگاه کردیم.

بانوی خانه ام، که در یک اداره بازیابی توانایی های بیماران روانی به حیث مشاور کار می کند، از یک سمینار دو روزه بر گشته بود، از مسافرتش ، از کورس آموزشی دو روزه ومسایلی را که در آن فرا گرفته بود و از شهر زیبای لایپزیک چشم دید هایش را باز گو نمود،ضمن قصه:( جستجوی راه حل دشواری ها ی خانواده گی ) که در آن سمینار فرا گرفته بود ، به یک موضوع یا گزاره یی که با کاربرد آن می توان برخی از دشواری های خانوادگی را زدود رویکرد نمود، افزود:

«در این سمینار، افزون بر پاسخ به ده ها پرسشهای گوناگون اجتماعی یا همزیستگاهی، به یک مساله جالب ورویکرد کردنی برخوردم ، که با کاربرد آن می توان به دشواری ها واختلافات موجوده خانوادگی پایان داد.».

پرسیدم : جالب ! این مبحثی را که فرا گرفته اید چیست؟

گفت: «مساله از این قرار است: به خاطر ایجاد فضای تفاهم وزدایش ، سو تفاهمات و نارسایی ها ، زن وشوهر هر کدام در یک رویه کاغذ نارسایی ها ونواقصی را که دروجود یکدیگر دیده اند و موجب ایجاد فضای مکدر در زندگی شان شده است، بر می شمارند و می نویسند و به یکدیگر می خوانند ،در فرایند برای زدودن آنها طی یک مدت دوامدار تلاش می کنند ، پس از یکسال یا دو سال، تمام نارسایی های خانوادگی که موجب ایجاد رنجشها وحتا جدالها وجنگها،  می گردند ، رفع می شوند ودر فرایند فضای خانواده گی سالم ودور از دغدغه های جنجال بر انگیز می گردد. از اینرو نواقصی را که در عملکرد ها وعادات وخویگری های من میبینی ویا دیده اید، در روی یک کاغذ بنویس ومن نیز تمام نواقص ونارسایی های را که طی همین ۲۷ سال ازدواج ما در وجود تو دیده ام رو نویس می کنم ، سپس ، نارسایی ها ونواقص ردیف شده را بلند، بلند می خوانیم ، بعد به منظور زدایش انها خواست ها ودیدگاه های خود را مطرح می کنیم ، وبا همدیگر تعهد می سپاریم ، که در رفع نارسایی ها ی خود اقدام کنیم ، تعهد ما باید تحریری یا نوشتاری باشد. در فرایند، اهسته ، اهسته اگر در یکماه ده نارسای خود را بر طرف سازیم ، طی یکسال ،یکصدو بیست نارسایی از وجود ما گم می شود و با نابودی نواقص ونارسایی ها ، زندگی ما ایده ال وبی جنجال می گردد

نوشتنی می دانم ، که بدون شک میان من وخانمم مانند هزار ها زن وشوهر دیگر در بخی موارد اختلاف نظر های قابل تشویشی وجود دارد .

من با این طرح ،که بنیاد آن به دانش مدرن روانشناسی خانوادگی پی ریزی شده است، از دل وجان توافق کردم.قرار ما به ان شد که همانشب هردوی ما یادداشتهای خود را اماده کنیم و فردا که روز یکشنبه وتعطیلات است ، با ارامش ودور از فرزندان می خوانیم. وهمین پروسه را تا پایان نارسای ها ادامه می دهیم.

بانویم، تا ناوقتهای شب چُرت می زد و می نوشت.

من نیز پس از یک چُرت واندیشه کوتاه ومختصر در روی کاغذ حرفهای را که فردا به خانمم بگویم نوشتم.

فردا ، همینکه از خواب برخاستم ، خورشید را در حال قد بلندک یافتم که بدون شتاب وتشویش به اندیشه اینکه روز یکشنبه است از میان ابر های بهاری با ارامش ،وقار وتمکین بر می خاست. باد نسیم بهاری همینکه پنجره اتاق خواب را باز کردم، بدون اجازه وویزه داخل خانه شد، یک گشتی به درون اتاق زد شاید چیزی جالبی نیافت ،از همو راهی که اماده بود دو باره برگشت.

من نیز، مانند همیشه، کارحمام رفتن و شست وشو ی پگاهی ام را بدون تردید ودو دلی انجام دادم و بالای چوکی گرد میز صبحانه نشستم. از یادم رفته بود که دیشب با خانمم چه تعهدی سپرده بودم. پس از خورد ونوش نان پگاهی یا صبحانه ، خانمم باب مبحثی را که دیشب اغاز نموده بودیم ، برگشود. گفت : « عزیزم خانمها حق اولیت را دارند ، اجازه بده! که نخست من یادداشتهای خود را بخوانم. سپس تو!

من هم پذیرفتم وبدون شک وتردید، گفتم : که بفرما!

خانمم ، فهرست نارسایی ها ونواقصی را که طی سالهای زندگی مشترک در وجود، عادات و عملکرد های من دیده بود یکایک بر شمرد، صفحه یا رویه نخست را که خواند ، باور نمی کردم، که اینهمه نواقص ونارسایی در وجود من پدیدار باشند، خود را آدم زبون وخوار یافتم ، پنداشتم ، که یک ادم بیهوده وناسوده هستم ، ادمی هستم ، که تا حال خود را نشناخته ام، دانستم ، که چقدر شرم اور است ، که ادم خودرا نشناسد.با خود گفتم : ای تن غافل ! از زمین وآسمان گز می کنی ، مگر تا حال خود را نشناخته ایی.

خانمم ورق نخست را خواند وبالای میز گذاشت،برگه دوم را بر خواند. در برگه دوم سخنها وحرفهای بود که اگر روی نان می گذاشتی سگ قبول نمی کرد، مگر من آنها را می شنیدم،احساس کردم که عرق ناتوانی وزبونی از سروروی ام جاری می شود.با خود کفتم : خدایا ! من چی هستم؟ من کی هستم؟ چرا نتوانسته بودم تا ایدون این همه نواقص ونارسایی را که خانمم بر می شمارد متوجه شوم. خانمم بر می شمرد ومی خواند ، مگر من ، به یک پارچه یخ ،گیر مانده در سکوی سقوط  مبدل شده بودم.ذرات اب شدنم را احساس می کردم.

به همین ترتیب خانمم صفحه ها ویا برگه های دوم وسوم را خواند ، نفس عمیقی کشید ، رویش را سوی من ، گشتاند و گفتببخشی عزیزم ! نباید در برابر نارسایی ها از حیای حضور کار گرفت، من همه نواقصی را که طی بیست وهفت سال زندگی مشترک در وجود تو دیده بودم نوشتم وخواندم ، ببخشایی که ترت ، رُک وراست برایت گفتم. لازم بود ، باید اینکار را سالها پیش می کردیم . شاید تا حال یک زندگی بدون دغدغه وتشویش می داشتیم

من سخنی نگفتم وسرم را در حالی که به مشکل اماده ی شور خوردن بود ، به تایید شور دادم.

سپس خانمم،مرا خطاب نمود وگفتحالا نوبت توست. نترس رُک وپوست کتده هر چی نواقص ونارسایی که در وجود من دیده ایی بگو! هیچ ترتیبی و ادابی مجوی + هر چه می خواهد دل تنگت بگوی

با خود گفتم: « دل تنگ؟ کدام دل تنگ؟ تو بمن کی دل گذاشتی نه تنگ و نه گشاد !» .

گفت: چرا؟مثل اینکه برداشت نارسایی ها ونواقص برایت دشوار است؟

گفتم: نی ، بهیچوجه! من سخت شادمان وخوشحال شدم ، ایکاش این نواقص را سالها پیش برایم می گفتی ، که کم از کم تا حال یکمقدار آنها را از وجود خود می زدودم.

گفت: فرق نمی کند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا نوبت تو است ، این تو هستی ، که حالا مرا سرخ وزرد بسازی .

من ورقی را که دیشب نوشته بودم از جیب پیراهن خوابم کشیدم، یکبار دیگر آن را مرور کردم ، مصمم شدم که درست نوشته ام. خانمم گفت: بلند ، بلند بخوان که مه هم بشنوم.

گفتم : می خوانم، اجازه بتی که یک مرور سریع بر آن کنم ، بعد می خوانم.

گفت: زود بخوان که دلم را اب کردی.

گفتم: به چشم! سپس افزودمعزیزم! تو فرشته ای هستی که هیچ نقص ونارسایی نداری ! تو مالک قلب من استی ، تو مهربان ترین وزیبا ترین زن روی زمین استی، تو برای من سه طفل نازنین به دنیا آوردی ، آنها را به ثمر رسانیدی ،بنگر! پسر کوچک ما، حالا دانشگاه می رود. اگر مغرور هستی ! این نارسایی نی ، بلکه حسن توست ، یک زن باید غرور داشته باشد، اگر خود خواه استی ، به جمال وکمال تو می زیبد، من ترا با همین ویژه گی هایت دوست دارم، من ترا دوست دارم ومی پرستم، تو عشق من هستی . عزیزم دوستت دارم! دوستت دارم ! دووووسسستتت دارم!!!» این را گفتم واشکهای عشق از چشمانم سرازیر شد.

خانمم تری ، تری سویم می نگریست، یکباره فریاد زد: حمید! تو چی انسان بزرگ هستی ! تو بالاتر از یک انسان استی ! من هم دوستت دارم ! دوستت دارم! » این را گفت و وخودش را در بغلم انداخت ورقهای نارسایی ها را مچاله وچملک کرد ودر سطل کثافات ریخت.سپس افزود: درسی بزرگی که عشق می دهد هیچ معلم وکورس آموزشی خانواده گی نمی دهد، عشق زبان با معنا مگر خاموش است. از همان روز( گوش شیطان کر!) تا امروز به یکمقدار زیاد جدالها وبگو مگو های کهنه نقطه پایان گذاشتیم. پایان، روز پنجشنبه مورخ ۲۵ ماه اپریل ۲۰۱۳ ترسایی شهر هامبور