عاصی در واقع فریادی است، بر فرق ستمگران و صوری است در دل تاریخ که شعر اش از آنسوی زمان شلیک شده و به گفتهء رضا براهنی چون سنگی شناور به آن سوی زمانه ها جاری است و پیام های سبز و رهایی بخش را برای هر عصری و هر نسلی می رساند. فریاد های عاصی در تار و پود شعر هایش ساری و پایی است و به او حیات جاودانه داده است و از همین رو عاصی نمرده و زنده است. این بار خواستم تا باب سخن را در مورد عاصی این شاعر عصیانی و شوریده آغاز کنم که شاعر همۀ عصر ها و نسل ها است؛ زیرا شعر او برای هر نسلی و هر عصری سخنی دارد و هوا و فضای هر عصری را می توان در آن به تماشا نشست. این نوشته را با جنون ناتمام عاصی آغاز کردم تا سرعت بی پیشنۀ رخش سخنش را در رگان سیال اشعار حماسی و شکوهمند آن به نمایش بگذارم. چنانکه دراین شعر به وضوح رخش تیز تک سخن و آشوب سیاهی هایی ها را می توان به تماشا نشست که عاصی را سخت دست و پاگیر کرده بود:
جنونی ناتمامی در رگانم رخش می راند
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن چه بی بالانه می رانم
قیامت بال و پر دارم، به گاهء وصل منظوری
خدا حافظ گلی سوری
عاصی مانند هر شاعر، نویسند، دانشمند و فیلسوف از شعر تعریف ویژه خود را داشت و از اشعار او پیدا است که او زبان شعر را زبان عصیان و مضون آن را نصب العینی برای آزادی خواهان و محتوای آن را باری سرشار از شور و جاذبه برای زنده گی و شگوفایی های آن تلقی می کرد؛ زیرا از زمان افلاطون و ارسطو تا کنون تعریف های گوناگونی از شعر ارایه کرده اند که هر تعریف از شعر بیانگر حال و ذوق شاعر و نویسنده بوده است. از این رو شعر تعریف ناپذیر ترین ها خوانده شده است. به گونۀ مثال، افلاطون که از شاعرترین ِ فیلسوفان، دشمن شعر بود خوانده شده است. او شعر را برای نسل جوانان خطرناک میدانست. برای همین شاعران را از شهر آرمانی خود بیرون کرد. وی شعر را الهام و تقلید تقلید می دانست. ارسطو خطاهایی را که در فن شعر ممکن است روی دهد بررسی و تجزیه و تحلیل کردهاست و وی مقام شاعر تراژدی نگار را بالاتر و والاتر از مقام مورخ، و شعر را فلسفی تر از تاریخ میداند و وی خلاف افلاطون نقش عقل را در شعر ستوده است.
شمس قیس رازی در “المعجم فی معایر اشعار العجم” “شعر را سخنی اندیشیده، مرتب، معنوی، موزون، متکرر، متساوی، حروف آخرین آن به یکدیگر خوانده است.” این تعریف به چهار عنصر اندیشه، وزن، قافیه، زبان نظارت دارد. دکترمحمد رضاشفیعی کدکنی به نقل از کتاب شفای ابن سینا بلخی می نویسد “شعر کلامی است مخیل، ترکیب شده از اقوالی دارای ایقاعاتی که در وزن متفق، و متساوی و متکرر باشند و حروف خواتیم آن متشابه باشند.” اما خود وی (دکترکدکنی) نظر دیگری دارد و می نویسد: “شعر حادثه ای است که در زبان روی می دهد و در حقیقت، گویندهء شعر با شعر خود، عملی در زبان انجام می دهد که خواننده، میان زبان شعری او، و زبانی روزمره و عادی تمایزی احساس می کند.” وی در جایی دیگر می گوید، “شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبان آهنگین شکل گرفته باشد.” رضا براهنی می نویسد که – “شعر، جاودانگی یافتن استنباط احساس انسان است از یک لحظه از زمان گذرا، در جامهء واژه ها،.” وی در جایی دیگر نوشته است که – «شعر زاییده بروز حالت ذهنی است، برای انسان در محیطی از طبیعت.» یعنی شعر را” فشرده ترین ساخت کلامی دانسته است“. هم چنین شعر یک واقعهء ناگهانی خوانده شده که ، از سکوت بیرون می آید و به سکوت بر می گردد. (۱)
سارتر، شعر را نمایشگر معنا دانسته و شعر را عنصر کم یاب و از نوادر دستاورد های انسانی خوانده و می گوید، مثل سایر مقطرات چکه چکه به دست می آید و باید قطره چکان هم مصرف شود. (۲) از آنچه گفته آمد، بر می آید که شعر تعریفی خاصی ندارد و تعریف شعر به اندازۀ شاعران و دانشمندان و متفکران در جهان است. در میان این همه تعریف ها از الهام گرفته تا حادثه در زبان، انقلاب در تخیل و شور در حافظه و غیره این تعریف خوشم می آید که منسوب به افلاطون است که گفته است، ” شعر واقعی آن است که دهقانی بر فراز مزرعه در هنگام کار با شنیدنش یک باره و بی اختیار بگوید، به به ” در این میان باید گفت که شعر از نظر عاصی عصیانی مست و شوریده است که در هر موج توفانی تازه برپا می کند و در هر موج توفان های تازه و موج های تازه برای توفان های تازه می آفریند و به مثابۀ موج خروشان به قول اقبال لاهوری” موج زخود رفته یی تیز خرامید و گفت – هستم اگر می روم گر نروم نیستم” می باشد که هستی خود و شعر خود را در رفتن و حرکت به تصویر کشیده است.
حقا که عاصی نه تنها شاعری عصیانی و قهار؛ بل شعوری سرشار از شور و مالامال از وجد در تمامی زمانه ها است که از عصیانش جرقهء عشق به مردم و میهن فواره می کند و این اخلاص پرحلاوت او را در عاشقانه ترین شعر هایش می توان جست وجو کرد که در رگه های شعر اش خون آزادی و آزاده گی جاری است. چنانکه خودش می گوید، جنون بی پایان و دشمن براندازی در رگ هایش گویی رخش رستم را می راند و با عبور از” هفت خوان” او هفتاد سهراب تاریخ را به مبارزه می طلبد تا به مثابهء یل گردن فراز سخن از کوهپایه های کچکن کهن بر دشمن مکار حمله ور شود؛ زیرا که به گفتۀ او سپاهء سخت عصیانگر و بی باک در وجود او آرزوی آشوب و انقلاب را در سر می پرورند. عاصی برای رسیدن به آرزو های سرگشته و حیرت زدهء خود و مردمش در کمال شگفتگی ها قهارانه گام برداشت، بخاطری که در این گردونه یی که جز می گردد و دو موش سیاه و سفید تار های حیاتش را کوتاه می کند و جز گردش و دیگر هیچ نمی داند؛ و به قول مرحوم عاضی دل بادیه چنان تنگ است که هرگز در ویرانه های آن حتا یک بک نعل از سوارانش هم نمی گنجد. از سویی هم او می ترسد تا مبادا رخش تیز گام آزادی پرور و شجاعت گستر او در میان “خس پوش” محراب کابلی بغلتد تا تاریخ در کشورش بار دیگر خونین تر از گذشته تکرار شود؛ اما او نمی دانست که راکت پرانی ها در شهر کابل تاریخ کشورش را خونین تر غمبارتر از گذشته باربار رقم خواهد زد. عاصی فکر می کرد که با بی بالانه راندن ها توسن آرزو هایش به منزل مقصود می رسد و شب تاریخ در کشورش پایان می یابد؛ اما او نمی دانست که کشورش درگیر خطرناک ترین توطیه می شود که سواران او یک یک به شیوه های گونان گون قربانی توطیه می شوند و شماری با قربانی زر و شماری هم قربانی زور و شماری هم قربانی ثروت می شوند و به تدریج از صحنه رانده می شوند و جای آنان را سیاه کاران تبارگرا و متعصب تاریخ پر می کنند. عاصی چنان عاشق آزادی بود و سراسر شور و پایمردی در او صمیمانه و با حلاوت موج می زد و زبانه می کشید که گویی فکر می کرد که بال و پرش از فرط حیرت گویی قیامت برپا کرده اند. قیامتی که عاصی در هر پلهء قیام آن قیامت های امیدوار کننده را به تماشا نشسته بود و آرزوی وصل نفس شماری می کرد. گویی او رخت سفر بسته است و بر گل سوری آخرین پیام خداحافظی را تقدیم می کند و برای بازگشت به دامان سوری خود زمزمهء جدایی روزگار را سر می دهد.
گل سوری او نمادی از گل های رنگارنگ مغرور و صمیمی این سرزمین است که هر کدام مرز و بوم این سرزمین شهادت پرور به گونۀ لاله های سرخ و رنگین یکی زیباتر از دیگر خودنمایی می کنند و عاصی این همه گل ها را در نماد ” گل سوری” به تماشا می گرفت و تمامی این زیبایی ها را در نماد گل های زادگاه اش ملیمه و مردان و زنان شجاع و زیبا روی صمیمی و پرحلاوت آن به تصویر کشیده است. او چنان عاشق و شیفتۀ زیبایی های رنگارنگ این سرزمین بود که هرگز نمی خواست، این پاسداری را بخاطر سیاه کاری سیاه کاران مزدور و متعصبان بدنام از نظر دور کند.
از همین رو است که گل سوری او پیام آزادی و آزاده گی ها را به ارمغان می دهد و برای عاصیان مغرور و وطن دوستان بی باک روحی سرشار از یقین و باور می بخشد و طنین یاری و همیاری و درفش آزاد زیستن را از کران تا به کران کشور به اهتزاز درآورد. ندای آزادی خواهانه و شجاعانۀ عاصی چنان برهنه و در ضمن کوبنده و شگفت انگیز است که با محکوم کردن نمرودان طوایف نسب آلود و معامله گر و به جای پای بوسی نمرود و تاج پوشی آنان به ملت گل سوری پناه می برد تا خون سرخ آزادی را در رگ های گل های ناشگفتۀ آن جاری بسازد. عاصی برای رسیدن به “مقامۀ گل سوری” با فراخوانی تازه” چریک زاد و مجاهد برای آزادی” را به آغوش می کشد و آن را شاهد به آغوش کشیدن آرزو های خود می داند. او جریک زاده یی را در نماد گل سوری منجی و ناجی می خواند که از تبار مجاهدان و آزادی خواهان دوران است و کلاۀ پکول کج کلاهانش نماد شجاعت و الگوی جسارت و اسطورۀ آزادی و آزاد زیستن است. به قول مرحوم علی شریعتی عاصی راهیان راۀ او را شفع خود می خواند و آنان را گرامی داشته و راۀ شان را چراغ راۀ خود و شعر و ترانه و عصیان خود تلقی می کند. فریاد های عصیانی عاصی در تار و پود این شعر جاری است و از رگ رگ آن صدایش بلند و بالا است.
طوایف نسب آلودهی معاملهگر
به پای بوسی نمرود
تاج بنهادند
و ملت گل سوری
چریک زاد و مجاهد برای آزادی
عاصی در این شعر برهنه تر سخن می گوید و تیغ سخن از نیام بیرون می کند و شجاعت ها را به یاری و دلاوی ها را یاوری فرا می خواند. عاصی در زمانی این گونه برهنه سخن می گوید و مجاهدین را حماسه سازان تاریخ می خواند که همسویی و وفاداری با آنان بزرگ ترین جرم شناخته می شد و دژخیمان جنایت کار و تشنه به خون راهیان آزادی وابسته به حزب دموکراتیک خلق از هیچ گونه ستم در حق آزادی خواهان دریغ نمی کردند. عاصی در زمانی این شعر را سروده که در آن وقت سرایش آن دل شعر می خواست و خطر آن کم تر از رفتن به جنگ رستم و عبور از “هفت خوان” او نبود؛ اما عاصی به مثابۀ عصیانگری شوریده و بی باک قدعلم می کند که شاید در آن سال ها کمتر شاعری جرات می کرد این گونه رک و راست از مجاهدین سخن بگوید و سیاست حزب دموکراتیک خلق را با نیشدارترین کنایه ها به باد انتقاد بگیرد. عاصی می خواهد با سرودن این بیت به دشمن پاسخ دندان شکن بدهد.
نشستن
استخوانِ مادری را آتش افکندن
به اینمعنی که گندمزارِ خود را
بسترِ بوس و کنارِ هرزهگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمیآید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سَرزوری
خداحافظ گلِ سوری!
عاصی در این بند شعر گل سوری از حماسۀ فلاخن سخن می گوید و عاصیانه نشستگان را به قیام می خواند و هشدار می دهد و تن دادن و تسلیم شدن به ظلم را برابر به سوختاندن استخوان مادر می خواند که هم دلالت به مادر و هم دلالت به مام میهن می کند. در بیت بعدی تندتر همه را به قیام فراخوانده و می گوید که نایستادن در برابر ظلم معنای این را دارد که گندمزار خویش را بستر بوس و کنار هرزه گان گیتی کرد و این را از کارنامه های سرفرازان دهر بدور می خواند؛ اما از بیت های بعدی معلوم می شود که عاصی به گونه یی خود را تنها می یابد و به تنهایی سرشورش بر ضد دشمن را برمی دارد و دشمن را از فلاخن اس می ترساند و می گوید، فلاخن در کمر دارم و فلاخن را سمبول نه در برابر تسلیم می خواند و آن را نماد سرزوری و تسلیم ناپذیری و شجاعت آفرینی عنوان می کند. بدور از امکان نخواهد بود که عاصی در این شعر از صوفی بزرگ و مرد وارسته و همیشه جاوید عشقری صاحب الهام گرفته باشد که می گوید:
از فلاخنش خوفی بایدت به دل باشد – جنگ و جوی پرورده در کنار پنجشیر است
عاصی در بیت بعدی که سر عصیانی و هوای شوریده گی سر تا پایش موج می زد، پای غرور بر زمین می کوبد و دستان را در کمر می بندد و سرتا پا صدا می شود و فریاد برمی آورد و می گوید: برای غلامان بگو، برای آنانی که گلو های شان نغمه سرای ساز ابریشم است که با نه گفتن خشم خونین توفان خیز را برپای کرده اند. به غلامان مسکو به گونۀ نیشخند می گوید، راهیان آزادی را تا زمانی شکنجه کنید که اهداف “پرولتاریا” برآورده شود. خطاب به آنان می گوید، به ماه جبیره معین کنید تا فرار نکند و از خورشید هم باج بگیرید و برای رفع وسوسه های وجدان سوز تان ودکا بنوشید تا بیشتر از خود بیگانه شوید.
بگو برای غلامان
گلوی نغمه سرایان ساز ابریشم
نه بازتاب ده خشم سرخ توفان است!
شکنجه شان بکنید
که تا مراد “پرولتاریا” پدید آید
به ماه جبیره معین کنید تا نرمد
و از خورشید خراج بستانید!
برای وسوسه “ودکا” بیاورید!
عاصی دراین شعر پا فراتر نهاده و بدور از خود سانسوری و بیرون سانسوری به مقام سخن صعود می کند و فاش گویی می کند. عاصی می دانست که چگونه متن را از مفلوکیت رهایی ببخشد و از این رو او وارد فراحوزۀ خودسانسوری می شود تا مبادا ارزشمند ترین ها قربانی سانسور شود. عاصی با جرات تمام بیرون سانسوری را به درون سانسوری بدل می کند و گویی چوب در دست دنبال واژه ها متن به راه افتاد تا قیامتی بر پا شود که حتا خود نمی دانست که چه واقع می شود. عاصی با احتراز ابهام نویسی بجای سانسورنمی خواهد تا شعر در قربانگاۀ سانسور پرپرشود و از ستیغ هستی فرو افتد و اقتدار ادبی خود را از دست بدهد؛ اما این به معنای آن نیست که از ابهام پردازی به کلی خود داری کند؛ زیرا او می دانست که ابهام نویسی برای خیال آفرینی و ارایۀ دنیای از جمله رسالت شاعر است که باید به آن التزام داشته باشد.
وی کمونیستان خلقی و پرچمی را مخاطب قرار داده و شجاعانه آنان را به چلنج فراه می خواند و آنان را هشدار می دهد که این ملت من است که دستان خویش را بر گرد آفتاب که کنایه از مسعود است، کمربند کرده اند و در محور مبارزات او بسیج شده اند و مشت های کوبنده و سر تا از یقین شان را چنان به دروازه های تردید و بی باوری محکم کوبیده اند که باب های شک قرن را به سوی یقین می گشایند. او با این شعر می خواهد به مزدوران خلقی و پرچمی بگوید که ملت بسیج شده در گرد آفتاب آزادگی رویا های اسارت آور برخاسته از نشۀ ودکای شما را یک سره می پراند و نابود می کند.
به خانه خانه رستمي
به خانه خانه آرشي
براي روز امتحان
دلاوري كمان كشي
***
چه سر فراز ملتي
چه سر بلند مردمي
كه خاك راهشان بود
شرافت جبين من
در این شعر نبوغ حماسه سرایی عاصی سر به اوج های سخن می گذارد و پله به پله به جابلقا و جابلسا های سخن می نهد و از ناکجا آباد های تاریخ شسته و بکر ترین پیام های حماسی را به ارمغان می آورد. راستی هم آن گاهی که حماسه ها اوج می گیرند و خدای سخن بر عرش بیان تمکین می گزیند. در این صورت است که کلام خدا و کلام انسان در آمیزه یی از وحی و عقل نه تنها تراژیدی ظهور انسان، بل کوره راۀ سیر صعودی او را تا مرز های شبه خدا شدن نیر به نمایش می گذارد. از همین رو شعر حماسی در کنار منظومه های غنایی، اندرزی، رثایی، مدحی و شماری دیگر، در نظم و نثر فارسی دری جایگاۀ ویژه یی دارد.
شعر حماسی شعری است که از آن نسیم غرور، شهامت، دلاوری، مردانگی و هیجان توصیف ناپذیر را به بار می آرود که روح انسان را به گونۀ بی پیشینه یی تحریک می کند. مانند این شعر فردوسی: “هرآنکس که شاهنامه خوانی کند – اگر زن بود پهلوانی کند” یا این شعر:
تن مرده و گریه دوستان
به از زنده و طعنه دشمنان
مرا عار آید از این زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
اما عاصی به شیوۀ خود و زبان خود حماسه آفریده است. عاصی در شعر بالا از یک رستم سخن نمی گوید، بل او با پیش کشیدن قهرمان شاهنامه، سخن از رستم هایی می زند که در خانه خانۀ این سرزمین وجود دارند، نه تنها رستم که از آرش هم یاد می کند و می خواهد بگوید که این کشور سرزمین حماسه آفرینان در طول تاریخ بوده است که حماسه آفرینانش مانند رستم و آرش بی شمار اند. آرش به مثابۀ “کمان کشی دلاور” با همه بی باوری ها چنان با شوری حماسی تیر را پرتاب کرد که این تیر از بامداد تا هنگام غروب خورشید پرواز کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود میآید، که آنجا مرز میان ایران و توران خوانده میشود. آرش با افگندن این تیر بر منازعۀ ایرانیان و توراینان نقطۀ پایان می گذارد.
عاصی از تماشای رستم ها و آرش های سرزمینش که پهلوانی های و رزم آوری های شان در هر نقطه یی از این کشور که دشمن زبون را خبره سر کرده و روح و روانش را شکسته بودند، یک باره به وجد می آید و با دیدن شکوه و عظمت مردمش، سرفرازی ها و سربلندی آنان را با زبان حماسی بیان کرده و و فریاد برمی آورد: “چه سر فراز ملتي – چه سر بلند مردمي” وی چنان عاشقانه می سراید و بر آنان می بالد و فاصلۀ باید ها را چنان یک باره طی می کند که خاک راۀ آنان را شرافت جبین خود می خواند. وی چنان شیفتۀ حماسه آفرینی های مردم خود می شود که آرزو های ناتمام خود را در تیر و کمان آرش ها و پهلوانی ها و رزم آوری های آنان برآورده شدنی تلقی می کند و به پیروزی آنان ایمان کامل پیدا می کند.
یا این که می گوید:
این ملت من است که دستان خویش را
بر گرد آفتاب کمربند کرده است
این مشتهای اوست که میکوبد از یقین
دروازههای بستهتر دید قرن را
(مجموعه لالایی برای ملیمه، چاپ 1368)
در این شعر عاصی عصیان خویش را به نمایش گذاشته و نعرۀ اقبال لاهوری را از سر بیرون می کند. اقبال می گوید:” موج ز خود رفته یی تیز خرامید و گفت – هستم اگر می روم گرنروم نیستم”؛ اما عاصی با زبان دیگر از موج سخن می گوید که در معنا از ناگنجایی موج سخن می گوید که در دامن نمی گنجد و توفنده در حرکت است که تمامی خس و خاشاک و تمامی زشتی ها را یکسره می روبد و هرگز در گلخن زشتی ها اطراق نمی کند. موجی که سراپا رونق آرای نقش دو عالم است و چنان او را از خود بیخود کرده و چنان او را شیفته و مرهون کرده بود که من صغرای او در من کبرایش نمی گنجید و گویا من ایستادۀ او تاب ماندن در من رونده و جهندۀ او را ندارد.
من آن موج گرانبارم كه در دامن نمي گنجم
من آن توفنده خاشاكم كه در گلخن نمي گنجم
سروپا رونق آراي دو عالم نقش معنايم
بگيريدم بگيريدم كه من در من نمي گنجم – عاصی
عاصیی به دنبال شگوفایی اگزیستنسیالیستی واژه گان و متن است تا همه چیز هویت و حقیقت مستقل خود را یابد و بدین وسیله رنگارنگی ها به زنده گی لذت و شادی بیشتر بیافریند و نسیم گوارای زنده گی روح پریشان آدمی را به نوازش بکشد. او بدین وسیله می خواهد تا با رویکردی تازه برشی بزند. عاصی می خواهد تا شعرش بیشتر زمینی شود و در جهان ناوابستگی ها گام بگذارد و شعرش از ماورا ها به زمین هبوط نماید. عاصی می خواهد واژه ها در شعرش به رقص آیند و صدای پای آنها را بنویسد. او تلاش می کند تا دست به بازآفرینی در شعر بزند و خطر را می پذیرد تا راه های خوداری و بیان شاعرانۀ هنرمندانه را فراگیرد. در این فرایند واژه گان اهلی تر و زمینی تر شده و از سیطرۀ آرا و ارزش های اقتدار گرایانه رهایی یابند و به مقام ادبیت تمکین نمایند.
کابل ای کابل با شهیدانت تفاهم کن
آدمیت مرده وابلیس از وجودت زخم می دوشد
بی مروت فتنه افگنده است
باش تا بر روی این بیچاره گی و بی گناهی هات
دیگ بیدادش چه می جوشد
عاصی دراین شعر روزگار خونین کابل را به تصویر کشیده است که چگونه راکت ها از راست و چپ و شمال و جنوب و شرف و غرب بر اندام زخمی کابل فیر می شد و هر لحظه انسان مظلومی را به گلوله می بست و ده ها بیچاره را به خاک و خون می کشاند. این شعر بیانگر فریاد های کوبندۀ عاصی برضد بیداد است، بیدادی که از زیر خاک و خاکستر دژخیم تاریخ قدبرافراشته و گویی تشنۀ خون است و آدمیت را مورد حمله قرار می دهد. عاصی در این شعر با احتراز از هرگونه ابهام بی پرده و بدون تردید غم بی پایان کابلیان را به فریاد گرفته است. وی کابل را تنها و بی یاور یافته و ناگزیرانه از آن دعوت تفاهم با شهیدانش را می کند؛ زیرا وی آدمیت در این شهر را مرده می دید و دندان های ابلیس را در نعش های آغشته به خون هزاران انسان آن به تماشا نشسته بود که چگونه از تنۀ خونین و پاره پارۀ کابل و انسانش زخم می دوشید. درست بر مصداق این شعر فریدون مشیری:
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
وی بی محابا با همۀ وجود نعره می زند و نفخ بی باوری و بی مروتی و نامردی و نامردمی ها را در دل کابل زخمی می دمد و می گوید، ” بی مروت فتنه افگنده است” یعنی مخاطب اش آن کسی است که کابل را به آن سیاه روزی کشانده بود. وی کابل را بی یار و مظلوم یافته بود و خطاب بر وی می گوید، بگذار تا بر روی این همه بیچاره گی ها و بی گناهی هایت دیگ بیداد اش چه چیزی را به جوش درخواهد آورد.
ادامه موضوع
من درد بدوش شـــام تار وطنم
دل پخـــــتهء رنج روزگار وطنم
آهم همه انتظار، اشکم همه صبر
من خــاطره دار حال زار وطنم
عاصی در این شعر سخن از درد های بی پایان مردمش می زند و با همۀ احساس کوله بار درد های مردم را گویی بر شانه های خود حمل می کرد و خویش را درد بدوش کشوری خوانده که فضا و زمینش را تیره و تار می دید. اوضاع روزگارش را چنان آشفته یافته بود که رنج روزگار و دشواری های وطن چون آتشی در قلبش شعله ور بود و به قول مرحوم علی شریعتی به “انتظار مکتب اعتراض” پناه می برد. وی هرچند از اعتراض سخن نمی گوید؛ اما این قدر دانسته بود که شب انتظار طولانی است و کاسۀ صبر مردم به زودی ها لبریز نمی شود. از آن رو خود را گواه و شاهد درد های بی پایان و خاطره های اندوه بار وطن خوانده است. پیش بینی های عاصی و دغدغه های او نسبت به آیندۀ افغانستان خالی از آب بیرون نشد و دیدیم که سه سال بعد از شهادت او افغانستان در تلک طالبان به رهبری نظامیان پنجابی افتاد و روزگار سیاه تر از آن چه عاصی پیش شده بود، به سراغ مردم افغانستان آمد و تا امروز ادامه دارد و فاجعه به مراتب بزرگ تر از آن شده که شاید عاصی در آن روزگار هرگز حجم و گسترده گی آن را تصور نمی کرد.
در این میان باید گفت که عاصی در برابر رخداد های کشورش خیلی حساس بود و از هیچ اتفاقی نمی توانست، به ساده گی عبور کند و از همین رو تمامی حوادث آن روزگار و روزگار پیشین اش در اشعار زیبا و دل انگیز او بازتاب یافته اند. این حساسیت عاصی سبب شده بود تا اشعار او بیشتر روح حماسی پیدا کنند و او توانست که به گونۀ ویژه یی عشق و حماسه را به هم آمیخت و از پله های شعر تغزل صعود کرد و به قلۀ حماسه های شعری رسید تا آنجا ها پرواز نمود که عاصی و حماسه به دو همزاد شعر او بدل شدند. فیض و حلاوت عشق و شکوۀ حماسه برای عاصی دو بال پروازی بخشید تا او در قلۀ شعر انسانی گام بگذارد و موج زیبا و پرطراوت عشق انسان داشتن در اشعار اش نمایان شود و عشق حماسی در سر تا پای و جودش موج زنان به شعر و ترانه های جاودانۀ او بدل شوند.
از همین رو بود که تنها عشق سرشار از شور و جاذبه و مالامال از وجد و گداز بود که هر از گاهی به یاری او می شتافت و رنج بیکران دوست داشتن را در نماد عشق پرشور در وی به خاموشی می گرایید و گویی فارغ از غوغای روزگار زیبا رویی در کنار خرمن او را افسون می کرد. او را چنان شاعرانه در قریۀ زیبایش به تماشا می نشست که گویی سکوت سنگین در اندام قریه می وزید و تنها آن قریۀ زیبا را یک ستاره در آغوش گرفته بود و در حالی نور سکوت را بر برج و باروی قریه می پاشید که در اطراف آن هم جز یک چوپان بچه و رمه هایش و حتا مورچه یی هم در آن پر نمی زد. عاصی با خلق این فضای شاعرانه لحظاتی فرصت می یابد تا معشوق را زیباتر از هر وقتی در میان گیسوان تر، افشانده به روی شانه هایش عاشقانه به تماشا بنشیند و به گفتۀ معروف تا فارغ از وسوسه ها در لحظات کوتاهی”غمش غلط شود”
یک قریه و یک ستاره بالای سرش
چوپان پسری و رمهای دوروبرش
شام است که کنار خرمنی دخترکی
افشانده بروی شانه گیسوی ترش
و این شعر زیبا برایش الهام می شود:
شعرم لب خاموش تو را میماند
تصویر بر دوش تو را میماند
وقتی که بهار میکند درهی من
گلخانه آغوش تو را میماند
در لبان خاموش یار جهانی از شعر و ترانه را می خواند و در سکوت لب های او جهانی از مفاهیم در ذهنش القا می شوند، در حافظه اش انقلابی برپا می شود و تخیلش را به گروگان گرفته و واژه ها به پرواز می آیند. واژه ها چنان در فضای شاعرانۀ او به پرواز می آیند که در فضای افکار او عاشقانه ترین تصویر های شعری به ارمغان می آورند و هر تصویر زیباتر از تصویر دیگر بر و دوش معشوق اش را لحظه به لحظه به تصویر های تازه می کشند تا بهاری از تصویر های شاد و دل انگیز را در دره های تن معشوق به تماشا می نشیند و گویی آغوش یار در نماد گلخانه یی به چشمان او می نماید.
عاصی روزگار پر فراز و نشیب را پیموده است و عاصی روزگاری که هنوز شعر در لبانش گل نکرده بود و اما شور و هوای شعر در وجودش موج می زد. او در یک دکان آهنگری کار می کرد و این دکان آهنگری در نزدیکی غرفۀ صوفی صاحب عشقر موقعیت داشت. از سویی هم از قراین زنده گی و شعرهای عاصی نیز برمی آید که او گاهی به زیارت خواجه صفا در دامنۀ کوه شیردروازه در شهرکهنه می رفت و غربت و تنهایی هایش را با جمع دوستانش در بلندی این کوه فریاد میزد، خودش تنها تنها قدم میزد و در زیبایی های دامنۀ کوه زیبایی های یار جانی خود را به تماشا می نشست.عاصی هر از گاهی در این رفت و برگشت هایش، از مقابل غرفۀ صوفی صاحب می گذشت. بعید نیست که عاصی از صوفی صاحب فیض نگرفته باشد و شاید هم یگان و دوگان نگاه های صوفی صاحب در وی بی اثر نبوده باشد. در این شعر بوی شعر عاصی را می توان از مشام صوفی صاحب عشقری احساس کرد.
عشقری — فکری که از سرودن این شعر عشقری هوشت ز سر ربوده و بیهوش میکنم
عاصی _ گل میکند جوانی ام از تار تار موی وقتی صدای پای تو را گوش میشوم.
عشقری – چون وعدهء تو بسته نباشد بتار خام – يک مو خلاف نيست به پيمان عشقری
بعید نیست که این اثر پذیری ها دستان او را بردست حیدری وجودی رساند و عاصی بیشترین تاثیر از او پذیرفت. آقای وجودی گویی عاصی را پا به پا به پای شعر کشاند و در رشد و بالنده گی عاصی نقش فراوانی داشت. عاصی در کنار این تاثیر پذیری ها از شاعران سرشناس روزگارش چون استاد واصف باختری نیز تاثیر پذیرفته بود.
عاصی در بهار ۱۳۷۳ افغانستان را به قصد ایران ترک کرد و د رمشهد اقامت گزید که شهر کابل به مرکز نبرد گروه های متخاصم تبدیل شده بود و شهروندان کابل شب و روز از چندین استقامت راکت باری ها بودند. عاصی در ایران، هم آثاری تألیف کرد که به صورت کتاب و مقاله در این کشور به چاپ رسید که از سوی محمدحسین جعفریان شاعر ایرانی و دوست عاصی همکاری میشد؛ اما مدت کوتاهی پس از اقامت عاصی در مشهد، مقامات ایرانی اجازه ماندن به او ندادند و شاعر آواره نومیدانه روانه کشور خود شد، در حالی که این بیت حافظ را به دوستش فرهاد دریا (آواز خوان افغان) نوشته بود:
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
قهار عاصی با همسرش میترا و فرزندش مهستی، مشهد را به قصد هرات و سپس کابل ترک کرد. هنوز دیری از آن زمان نگذشته بود که خبر درگذشت او بر اثر انفجار خمپاره (هاوان) در کارته پروان کابل، در همه جا پخش شد. فرهاد بسیاری از شعرهای عاصی را با آهنگ خواندهاست و آخرین کتاب عاصی نیز به همت او چاپ شد.
«مقامه گل سوری»، «لالایی برای ملیمه»، «دیوان عاشقانه باغ»، «غزل من و غم من»، «تنها ولی همیشه»، «از جزیره خون» و «از آتش از بریشم»، شش مجموعه شعر عاصی است و «آغاز یک پایان» خاطرات او لست از جریان سقوط کابل به دست مجاهدین و جنگهای داخلی نوشتهاست. یک سال پس از وفات عاصی مجموعۀ شهری او زیر نام « از آتش از ابریشم» بوسیلۀ دوست اش فرهاد دریا در اروپا به چاپ رسید. از او شعرهایی چاپ نشده نیز برجای ماندهاست که یکی از آن میان، سفرنامه او به ایران است که شاید نسخه یی از آن نزد خانوادهاش باقی مانده باشد.
شخصیت های ادبی کشور هر یک در مورد عاصی حرف هایی دارند که نشانۀ شایسته گی، صمیمیت، صفا، دردمندی و احساس والا و عظیم انسانی او است و بیرابطه نخواهد بود تا بر مصدق « مشت نمونۀ خروار» به گوشه هایی از سخنان آنان اشاره کنم. چنانکه واصف باختری می گوید، آنگاه که تندر آسا غریو بردارند ، غریوی که سر ها را از زانوی اندوه به بالا برانگیزد ، روانها را به تموج آرد وگوشه نشین ترین گوشه نشینان را از هزار توی انزوای شان بدر آورد. حیدری وجودی می گوید، « در سروده های عاصی … در کلیت دو روح غیور (عاشقانه وحماسی) با گرمی و روشنی جریان دارد که نمایانگر طبع فوران او است.». داکتر سید مخدوم رهین او را شاعر درد های مردم اش خوانده و حضور او را تاریخ ساز گفته است. عزیزالله ایما می گوید، « در روزگاری که ارتشِ سیاست ، درفش آزاد گی شعر و ادب را تیر باران میکرد ؛ این قهار عاصی ، افسر رهبین و چند تن دیگر بودند که غرور ایستادن و شهامتِ افراشتن را فریاد میزدند. لطیف پدرام او را شاعری بلند پرواز و عاشق زنده، صدیق برمک بنود او را نبود بسا قصه ها و تصویرها، موسوی شعر او را ماندگار ترین و خیال انگیر ترین، مرحوم نیلاب رحیمی سروده های او را در قالب رباعی همسنگ سنگردی های پنجشیر ستوده، شیر محمد خارا شعر عاصی را با صراحت و خشمگین، دلچو حسینی او را شاعری تکرار نشدنی، پرتونادری او را کاجستان، کاج غرور، استقامت و مردانگی، افسررهبین او را علم بردار درفش آزادی و از سخنوران عاشق همچون سنگ صبور و استواری او را برابر به صلابت هندوکش، فرهاد دریا او را خوانده و فرهاد دریاد در مورد او می گوید، «عاصی کهستان زاده با دل صاف وبزرگ روستایی ، عشق تولدش داد ودرد شاعرش کرد وتا نفس واپسین به نام ملتی سرود که « مرگ های شان بازار می شود» و « در تب زرد سیاست » پوده می شوند. رازق فانی می گوید، «وقتی سروده های قهار عاصی را خواندم ، دلم شد، همه نوشته هایم را درآتش اندازم.» او عبدالغفورلیوال دهغه په باره کې وایي: « شهید عاصی له هغه شاعرانو او لیکوالانو څخه و، چه له پشتو ادب په تیره بیا لندیو سره یی زانگره مینه درلود…». په هم دغسې عبدالله بختانی خدمتگارد هغه په باره کې وایي: « دلیکوالو دتولنی په یوه مشاعره کشی ، دیر توند ولار له ادبی او شاعرانه جرأت صخه یی کار واخست او خپله دیره زره ورتیا وشودله…»