روایات زنده گی من
نوشتهی محمد عثمان نجیب
بخش ۹۱
خطاب برای سفسطه سرایان:
آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند،
می دانند که نه می دانند.
در روایت های زتدهگی، من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم و بدون من کامل نیستند مگر آن که به گونهی مستدل رد شوند.
خطاب وطنجار صاحب به من:
از دوستم چی جور کدی……..؟
مُرورِ کوتاهی بر مصاحبهی اخیر محترم رفیق امرخیل:
آقای محترم کتوازی دوست دنیای نزدیک اما نا شناختهی من جریان صحبت محترم جنرال صاحب امرخیل را در پیامگیر فرستادند ممنون ایشان.
من با جناب امرخیل صاحب خوب می شناسم. یک بخش گپ های شان صحت دارد که ایشان در هند تشریف داشتند و اما این که رفیق دوستم به خواست خود کابل را ترک کرده باشند معلوماتیست که احتمالا جنرال صاحب امرخیل آگاه نیستند. من آن را در روایات زنده گی ام هم نوشته ام. صبح روزی که رفیق دوستم مجبور به ترک کابل شوند به دفتر من در رادیوتلویزیون ملی تشریف آوردند با هم صحبت هایی داشتیم و بعد هر دوی ما به طرف استدیوی ثبت تلویزیون که پرودکشن اش می نامند رفتیم. همکاران عزیز تخنیکی و نشراتی ما هم بودند. من متن برنامه یی را نوشته بودم که شامل زندهگینامهی رفیق دوستم بود، مهربانو فوزیه میترا آن را می خواندند، حدود یک ساعت بیشتر با هم بودیم و رفیق دوستم بامن خدا حافظی کردند و وعده گذاشتیم که شب در منزل شان عقب لیسهی امانی می بینیم. هیچ طرحی برای رفتن از کابل نه داشتند. شب وقتی من از استدیو برامدم و برنامه تکمیل شد آن را پس از ملاحظهی آقای محترم رفیق اشکریز به همکاران محترم نشراتی سپردیم و تا چک شدن کامل آن بودم. به منزل رفیق دوستم زنگ زدم مرحوم رفیق عمر آغا جواب دادند پرسیدم قوماندان صاحب کجاس با تعجب شنیدم که گفت رفت پرواز کد طرف مزار … پرسیدم دلیل…ما خو وعده داشتیم…گفت سلام زیاد برت گفت اما داکتر صیب بندیش میکَد اگر زود خبر نه می شد گیر آمده بود. آن زمان قطعات تحت فرمان جنرال صاحب دوستم در ساحات خطوط کمربند امنیتی طرف لوگر مستقر بودند. من حساسیت ها را از قبل می دانستم. چون همان زمان بهتر از من در کارزار های ژورنالیستی و شخصی با رفیق دوستم بلد نه بود برای جلوگیری از یک تصمیم عاجل احتمالی جنرال صاحب دوستم که عمق قضیه را هم می فهمیدم به موافقهی آقای اشکریز رئیس اداره، خدمت محترم احمدبشیر رویگر وزیر خردمند اطلاعات و فرهنگ که در خانه تشریف داشتند زنگ زده و خواهان صدور هدایت شان برای فرستادن هم زمان برنامهی مربوط معرفی جنرال صاحب دوستم به ولایات شدم و ایشان چنان هدایت را صادر کردند. همکاران گرامی می دانند که آن گاه برنامه ها نسبت نه بود امکانات یک شب پس از نشر در کابل به ولایات غرض نشر فرستاده می شدند اما به هدایت جناب رویگر صاحب همان شب هم در کابل نشر شد و هم در ولایات فرستاده شد.
روز بی تکرار و بی گذشته و بی آیندهی جالبی داشتیم :
پی آیند جالبی را فردای آن روز دیدم هنوز ۹ صبح نه شده بود که عمر آغا دفتر آمدند که جنرال صاحب دوستم مراتب سپاس خود و مردم شریف شمال به خصوص جوزجان را به ادارهی محترم ریاست عمومی رادیو تلویزیون ملی و مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ تقدیم کرده…هنوز سخنان ایشان تکمیل نه شده بود و در دفتر رئیس محترم نشرات نظامی بودیم که مؤظفین محترم امنیتی دروازه ی شمالی تعمیر رادیو تلویزیون موسوم به دروازهی تکنالوژی تلفنی به آقای رئیس نشرات نظامی گفتند… دگروال صاحب داود یاور وزیر صاحب دفاع آمدند و نام من ( عثمان نجیب ) ان زمان معاون ریاست نشرات نظامی بودم، را گرفته می خواهند نزد شان بروند. رئیس صاحب ما اجازهی دخول دادند و من به همکاران محترم گفتم داود خان را به دفتر اشکریز صاحب رهنمایی کنی من هم این جاستم. بسیا جالب بود دنیای سیاست هم چه کار هایی که نه می کند. محترم دگروال داود خان بهرامی فرزند بهرامی صاحب مدیر عمومی نطاقان رادیوتلویزیون ملی افغانستان و یاور وزیر صاحب دفاع ( مرحوم وطنجار ) صاحب جوان قد بلند و زیبا و شیک واراسته با چشمان سبز و های زرد زینده و خوش لباس وخوش و تیپ و خوش اخلاق. باچند سرباز خود آمدند داخل دفتر شده سلام علیکی کرده بسیار با ادب و نزاکت گفتند کمی کار دارم تان کنج دفتر رئیس صاحب ایستادیم…داود خان …گفتند …شَو چی کدین معاون صاحب … از دوستم چی جور کدین اقه بالا زدین او ره که داکتر صایب بالای وزیر صایب قار شده حالی برویم که وزیر صیب خاستی تان.
دگروال صاحب ره گفتم همیشه رفیق قیوم یا محتر جنرال ایوب خان رئیس برم زنگ می زدند و هدایات وزیر صاحب را میرساندند تو چطور آمدی؟ گفتند: «… وزیر صاحب بسیار قار شده خودش برت زنگ زد.، نه جواب نه دادی ما ره روان کد…. به خنده گفتم بندی واری بروم یا عسکر واری خندید و گفت… هر دویش واری…»، دگروال صاحب رخصت شدند و من هم بی درنگ حرکت کرده پیشا حرکت مرحوم عمر آغا را کفتم از طرف ما هم به قوماندان صاحب سلام برسان… مه برم که وزیر صایب چی میگه… عمر اغا شاهد جریان بود و دفتر ریئس ما هم مزدحم. مرحوم عمر آغا با چند دندان طلا و قد متوسطِ بلند، صلاحیت های معادل وزرای کابینه، ژست و ادا های مخصوص و منحصر به فرد ودر عین حال زیرک و چالاک گپ رس و راز دار و گپ دانی بودند زود به گپ رسیدند و سر شان را بر سبیل عادت پایین انداخته و راست و چپ میکردند درست مانند ثانیه گرد ساعت و یا تپش قلب یک عاشق تیر خورده که با همه قدرت چیزی از دست اش پوره نه بود و من به بهانهی روبوسی گفتم شان به جنرال صایبام چیزی نگویی و اینجام چپ باش مه که رفتم تو هم برو…. ما کار خوده کدیم حالی هر چی شوه کشته و نمیشیم…».
دفتر خودم رفتم که تلفن ۲۵۴۶۱ دفتر من زنگ زد و آقای سخی فیضی آن زمان آمرسیاسی فرقهی ۵۳ جوزجان… عین سخنان عمر آغا را تکرار کردند و من هم سپاس گفته وعده دادم که پیام را به مقامات محترم رادیوتلویزیون ملی و شخص وزیر صاحب اطلاعات و فرهنک می رسانم خدا حافظی کرده و با خود گفتم خبر نه داری که بَم کفیده.
وطنجار صاحب به شدت عصبانی بودند:
مهم که در معالات و پیش آمد های غیر قابل انتظار انسان باشی نه صاحب مقام. و اگر صاحب مقام و انسان هم بودی همگام فرشته هایی.
با موترک جیپِ لوکس ما که محترم امان راننده آن را چنان آیینهی صیقل نما پاک و تمیز نگاه
می کردند، هی میدان و طی میدان ارچند هراسان اما شتابان از دفتر ما واقع محلهی وزیر
محمد اکبر خان راهی قصر امان خان موسوم به دارالامان شدیم.
دوستانی که با مقامات عالی دولتی سروکار دارند آشنا استند که قضاوت حالات مزاجی و روحی و اخلاقی آمرِ اول از وضعیت پاسبانان پشت در ها و یا عمله و فعلهی درگاه ها می دانی. مراودات من همه کسانی که در وزارت دفاع بودند به حیث همکاران عزیز ما بسیار صمیمی و دوستانه بود.
داخل شده دیدم صمیمیت ها در جای شان اند اما روان پریشی ها رخسار هر یک از حاضرین آن روز به شمول رفیق قیوم و جنرال صاحب رفیق ایوب غم اندود اند، ماجرا را پرسیدم، عین روایتِ داود خان دگروال جوان را کردند و من هم باروحیهی نه چندان قوی وارد دفتر مرحوم وطنجار شدم. کاش آن روز من را توبیخ وتحقیر می کردند و کاش حبس ام می کردند و کاش یک سیلی حوالهی رخسارم میکردند که امروز میگفتم یک وطنجار صاحب باقی مانده بودند، ایشان هم سیلی را حوالهی رخسار من کردند، دریغ کردند و نه کردند و نشان دادند که هم انسان اند و هم قوماندان.
استقبال وطنجار صاحب از زیر دستان:
هر منسوبِ با وجدانِ ارتش که باری هم با جناب مرحوم وطنجار برخورده اند می دانند که ایشان نمادی از اخلاق و شکوهی از انسانیت و تندیسی از شکستهگی بودند.
اصول شان همان بود که مقابل سرباز، افسر، خُرد ضابط و جنرال با احترام از عقب میز شان بیرون شده پس از مصافحه یا مقابل مراجعه کننده یا احضار شده می نشستند و یا هم دوباره عقب میز شان بر میگشتند و تقریباً تمامی رهبری مقام وزارت دفاع همان گونه بودند. هر کسی که با چنان برخورد ها روبهرو میشد میانگاشت که تنها او مورد تفقد آن چنانی قرار گرفته و در برگشت از دفاتر مقامات جایی می توانستند خود شان روایت و تلفن میکردند و به محلاتی که در دسترس بود جار می زدند و یا جارچی میفرستادند و دور دست ها را نامه می نوشتند که به عنوان نمونه … بیادر رفیق وطنجار کتی مه بسیار انسانیت کد…ای از پشت میز خود بیرو برآمد… پیش روی مه ایستاد شد… ده وخت بر آمدن عین تا دانِ دروازه کتی مه برآمد …» آن روایات ماندگاری بودند از هر منسوب و منصوب ارتش که رهبری مقام وزارت دفاع زا می دیدند. نه آن که مانند آقای جنرال محفوظ فرعون گونه باشند یا مانند آقای رفیق عارف صخره رفقای حزبی خود را به پشیزی نه دانند و به اسم تصغیر صفوف توهین شان کنند.
وطنجار صاحب و من :
من هم در معادلهی برخورد ها دست بالا و پایانی از دیگران نه داشتم و در بی رنگی های رفیق وطنجار مخلوط و سفید و مانند همه کفن پوش سفید یا دستار بستهی ابریشمین بودم. اما آن گاه کمی تفاوت داشت و من هم حق شان می دانم که آمر مستقیم من بودند.
داخل دفتر شده رسم تعظیم کردم، چندان عسکر با دسپلین هم نه بوده طبق ایجابات وظیفهوی بیشتر با لباس ملکی آمد و شد داشتم، موردی که مقامات محترم هم پذیرفته بودند، اما از کهالت و یا مصروفیت و یا هر عامل دیگر در طول حیات ام و تا امروز یادم نه می آید مثل آدمِ با سلیقه خودم به وقت و زمان مو های سَرَم را اصلاح کرده باشم، در مکتب استاد ها قیچی نمونه وار می زدند و در خانه پدر و مادر به اصلاح مو ها هدایت ام می کردند در مقامات همیشه یک مقام من را متوجه اصلاح مو هایم می ساختند، چنانی که پیش از این روایت جنرال صاحب مالک خان و محترم جنرال صاحب ذبیح الله زیارمل را کردم که مجبورم ساختند سلمانِ محترمِ وزارت موهایم را اصلاح کند.
خطاب وطنجار صاحب به من:
از دوستم چی جور کدی……..؟
مرحوم وزیر صاحب بر خلافِ عادتِ شان آن روز برای احوال پرسی از من بیرون میز شان نه بر آمدند و من هم توقع نه داشتم چون صلاحیت توقع در من نه بود و اصول عسکری هم ایجاب نه می کرد و در سراسرِ کشور مانندِ من دگروالانِ بی شماری تحت امر شان بودند. در جای شان ایستادند و با کراهیت محسوس اما بدون اَتَکَه و پَتَکَه « … بوبویم ماشاءالله شش فرزند دارند، من در دورانِ نو جوانی شوخ زیاد بودم از من نزد آغای مرحوم ام شکایت کردند و آغایم هم من را کُتَک زدند، جیغ و فریاد من پای کاکای بزرگ مرحوم من را به منزل ما کشاند، دلیل را پرسیدند و خود شان هم پیشینهی زدن های فرمایشی داشتند که من را کُتَک می زدند… آن بار بر خلاف عادت شان پدر مرحومم را تنبه زبانی کردند که چرا مرا لت کرده اند و مادامی که پدرم شکایت بوبویم را برای شان نقل به بوبویم با عتاب گفتند که… کدام روز …بِیدَر زادی مه می کُشی … بوبویم که اهل اطراف اند و مانند ادېم متل های و کنایه های زیادی را یاد دارند… خطاب به کاکایم گفتند … بِیدَر گُل سَرِ ناشکستی بِیادرزادیته دیدی … دل شکستی زن بیدر ته نه دیدی… بیدرتام… عجب دست زدانم داره … زدن او زقم نیس … اَتِی کدیش نی دستش شکسته و نی پایش خو… ای بسیار ناز می کنه..،»، من با آن خشمی که شنیده بودم و با آن حالتی که دیدم انتظار داشتم یک کُتَک جانانه از سوی وزیر صاحب نثار من شود تا آرمان لت نه خوردن بوبویم در دوران کودکی من آن زمان برآورده گردد. اما چنان نه شد و به قول بوبویم جناب وزیر صاحب تنها من را اَتِی کرده و گفتند … اکر نکتایی بسته نه می کنی… تکمی آخر یخن ته واز بان… خوده خَفَک نه کُو … گفتم صایب عادت من است… تاب نیاورده و فرمودند… کارای سر خود کدانام عادتت اس… گفتم … نه خیر صایب… چی کدیم…؟ پرسیدند برنامی دوستمه چطو … نشر کدی و تو از ای دوستم چی جور کدی… وضعیته خبر داری…جواب داکتر صایبه باید بتی… کی امر کده بود که ای فلمه جور کنی … باز شواشو به کل ولایاتام روان کدی… ». خدمت شان عرض کردم که: «… نزدیک شش جدی ( سال ۱۳۷۰ ) اس و ما مطابق پروگرام هر سال قهرمانا ره معرفی می کنیم و دی شو نوبت رفیق دوستم بود… وزیر با مناعت اصلاً یک حرف بدی به من یا به آدرس جنرال صاحب دوستم نه زده و فرمودند: مه…هر شو برانامای ته سیل می کنم هر کدامش ده تا پانزده دقه … و از دوستم نزدیک به چِل ‘چهل’ دقه بود… و دستی به ولایات روان کدی…عرض کردم که برنامه های معرفی کادر ها به اساس دستاورد های شان کم و زیاد میشه و رفیق دوستم در بخش مصالحهی ملی هم کار های زیاد کرده اند. خلاصه دلایل من کارا نیافتاد و همان گپ جواب دادن من به شادروان داکتر صایب را دوباره تکرار کرده فرمودند … مه ده تلفن پنج نمرهیی تام زنگ زدم جواب نه دادی … با دست شان نمبر تلفن دفتر من و همان ۲۵۴۶۱ را نشان دادند که به احتمال محترم رفیق قیوم سریاور شان و یا محترم رفیق ایوب رئیس دفتر شان نوشته بودند… من برای خلاصی از احتمالات مشکل ساز … گفتم ..، رفیق مانوکی منگل در جوزجان به من هدایت دادند تا کمی بیشتر به رفیق دوستم وقت نشرات را در نظر بگیرم… سخنان آخر من هم قانع کننده نه بود… اما ظاهراً تبر به درزش خورد و حقیقت هم بود…
برای من هدایت دادند که پس از آن روز غیر از خود شان کسی صلاحیت هدایت نشرات ارتش را نه دارد و برنامه ها پس از تایید خود شان نشر گردند…موردی که سوگمندانه در کشاکش حوادث هیچ مجالِ عملی شدن نه یافت و من را هم هدایت دادند تا رفع زحمت کنم… از دفتر شان خارج شدم همه رفقای عزیز ما خوش بودند و مرا به آغوش گرفته و گفتند آن حالت را که پس از تلفن کردن رئیس صاحب جمهور دیده بودند فکر نه می کردند که حداقل من دیگر دوباره به وظیفه برگردم.
متانتِ رفیق مانوکۍ منگل:
این نوشتهی من معنای تأیید همه آن چه نیست که رفیق منگل انجام داده اند و من در آن حد هم نیستم فقط روایت گر استم.
من پس از ختم فرمایشات رفیق وطنجارِ مرحوم به دفتر رفیق منگل رئیس عمومی آمپر سیاسی رفته و جریان را خدمت شان گفتم. ایشان با آن که شاکی بودند عتابی به من نه کرده و گفتند که : «…مه ای رقم نه گفته بودم…بعد از ای متوجه باش… مه کت رئیس صاحب گپ می زنم…». همان بودکه دیگر تا امروز هیچ کسی را نه دیدم.
مُرورِ کوتاهی بر مصاحبهی اخیر محترم رفیق امرخیل:
انشاء الله در بخش بعدی مستند می خوانید که شادروان دکتر نجیب بر خلاف دید جنرال صاحب گرامی بسیار هم مقصر اند چی رسد به بی تقصیری شان…
ادامه دارد…
خطاب برای سفسطه سرایان:
آنانی که اینروایات من را یادداشتهای شخصی میدانند،
میدانندکه نه میدانند. من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم وبدون من کامل نیستند مگرآنکه بگونه ی مستدل رد شوند.
خیله خندیهای ناگزیری ما:
اطلاعات سرگیچه کننده و دروغ بیش تر کارمندان را مصروف می ساخت تا حقیقت مشخص گردد.
تصمیم های بی معنایی که به عنوان نمونه اگر برای جلوگیری از فرار مغز ها می بود، دولت به صورت عام مقررات آمد و شد داخل و خارج از کشور را وضع کرده بود.
اما تطبیق آن چالش را برای مردم عام.
من این جا در دو بخش دو روایت را از آن کاستی ها را بر می شمارم که بسیار مضحک بودند.
اول_ تعقیب افراد:
اتخاذ تدابیر پیش گیرانهی امنیتی برای حفظ آرامش و آسایش و رفاه اجتماعی از وجایب هر دولت مسئول است در هر جای جهان.
خدمات کشفی و استخباراتی یکی از بهترین راه حل های مناسب برای به تطبیق آن امر مهم است اما نه آن که سطح بی باوری نزول قهقرایی داشته باشد.
من از جدی ۱۳۵۸ در بخش های مختلف امنیتی مکتب و ادارهی ما مصروف بودم.
در شروع دههی شصت موج عظیمی از مهاجرت های پیدا و پنهانی آغاز شدند که پیش تر از آن به دلیل گستردهگی فرش اختناق حاکم حفیظ الله امین آن جانی شیک پوش و خوش لباس و آن بانی شقاوت و استبداد و آن قاتل زیبا رخسار و آن هیولای آدم نما آغاز شده بود.
سردی های سرد زمستانی و تراوت های سبز بهاری و گرمای سوزان تابستانی و جاده های زرد برگ ریزانی در آن سال ها بودند که نه تنها نظام سیاسی تازه از راه رسیده را در آوردگاه آزمون گیر انداخت با ملت ما را هم اول و ترازو کرد و بسیاری ها در چغل داوری تاریخ بند افتادند که همه دیدیم من در ادامه ای نوشتار جستاری به آن اشاره خواهم کرد.
مؤظف بودم تا گاه گاهی در ادارهی افغان موزیک آن زمان سری بزنم و مواظب احتمالات سبوتاژ گرانه باشم.
زود با همه دوستان گرامی در آن جا صمیمی شدیم و دایرهی شناخت و باور های ما با فیصدی بیش تر هنرمندان محترم و کارمندان و کارکنان گرامی آن وسیع شد.
از عزیزان ما قادر جاوید تا سلطانی صاحب و از مرحوم رحیم مهریار تا عالم شهروان و از مهربانو پرستو تا مرحومه افسانه و از مرحوم عزیز غزنوی تا بشیر دژم و از استاد مرحوم جلیل زلاند تا مهربانو زلاند آن زمان برخی فرزندان شان در سنین کم تر عمری قرار داشتند. از مهربانو ناهید تا استاد مهوش ووو… و
از کارمندان محترم اداری و مسلکی آن جا همه گی دوستان گرامی من شدند و می باشند.
مهربانو ناهید تحت تعقیبِ تَوَهُمی:
روزی در بهار سال ۱۳۶۱ از جانب اداره برای من وظیفه سپردند که باید مواظب رفتار و کردار و گفتار و قرار مهربانو ناهید باشم به دلیل وصول اطلاعی در مورد شان.
مهربانو ناهید انسانی با جثهی ضعیف، قدی نه متوسط و نه پخچ و در آن زمان با داشتن عمری نه چندان جوان ولی همیشه مغموم و گوشه گیر و در عین حال مصروفیت اداری و گاهی هم آموزشی در دانش گاه کابل بودند. در کارتهی نو کابل زندهگی بخور و نه میری داشتند و مدام لباس های به رنگ سرخ تیره یا جگری روشن می بوشیدند، من کمتر و حتا هیچ نه دیدم که ایشان همراهی، همدمی از جنس خود شان خواهر خوانده یی با خود داشته باشند و« لَکَه وُنَه مستقیم په خپل مکان » بودند و ماجرای چرایی آن حالت شان نقطه ی اسف باری است که هرگز داد رسی نه شد.
من به اداره گفتم آن بانوی بی چاره خود به مشکلات انبوهی دچار است و هر کسی چیزی نوشته دروغ محض گفته یا نوعی کاسه زیر نیم کاسه است و واقعاً همان گونه بود.اما چاره نه داشتیم باید به اطلاع رسیده گی می شد.
من را گماشتند تا پیشتر از یکماه آن بانوی بیچاره را تعقیب کنم.
گویی خط عبوری باهم داریم ومسیر بی تغیر
بانوناهید ملزم جبر روزگار بودند چار و ناچار به سیر در آن مسیر گام
. میگذاشتند و منی روزگُم هم باید چنان میکردم
روز های درد آوری بودند نه برای سنگینی وظیفهی من که باید هر شش بجهی صبح نزدیک درب منزل ایشان حاضر می بودم و گروه دیده بانی شب را مجال استراحت می دادم بل برای آن که هر روز بیش از روز پیش متوجه می شدم آن بانوی نامستمند تا کدام سرحد رنجور و قابل ترحم و دلسوزی بودند،
من در یک ماه یا کمتر از آن نه دیدم که ایشان به غلط هم عقب خود نگاه کرده باشد یا راست و یا و چپ خود را از نظر بگذراند
عوامل زیاد مسلکی را کار بردم تا حد اقل بدانم ایشان دستی به رخسار شان می برند
سرانجام تصمیم گرفتم که اگر از وظیفه برکنار هم شوم شاهد درد های آن هموطن خود نه باشم. وقتی در پردهی تلویزیون های مان میدیدیم اش فکر میکردیم بی درد است و مست می ناب. نه چنان نه بود، مهربانو ناهید برای انسانی که عاطفه داشت مولود گریهی احساسی بود، او برای کسی که انسان بود گدازهیی از آتش فشان درد و مصیبت بود، بانو ناهید نماد خشم آلود درون خور بر ضد جامعهی بی درد بود و قربانی وحشت برخی حیواناتِ آدم نمایی که ما گاهی بی شرمانه از آن افعی های آدم خوار تجلیل می کنیم و نام سنگین استاد را بالای آن کریه منظر های آدم خوار می گذاریم و ارچند من تا آخر مؤفق به دریافت حقیقت آن اطلاعیه نه شدم، اما به وضوح دانستم که ناهید چه درد هایی که نه داشتند
من که حالا و پسا چهل سال و در بستر بیماری این غم نامه را می نویسم باز هم همان گریه ها چشم هایم را نمناک کردند که بدون دستور, کار دیده بانی از ناهید را پایان دادم
مهربانو ناهید یک صبح دردناکی از منزل شان بیرون شده و مانند گذشته به حرکت ادامه دادند و هنوز چند قدمی بر نه داشته بودند که پای شان مُچ خورد و زمین گیر شدند.
من حسرت خوردم که کاش رفقای ما و گروه دیده بان شب با موتر شان کمی دیر تر می رفتند تا به او کمکی می شدند
خودم را نزدیک شان رسانده و گفتم هر چه باداباد. ناهید زن ضعیف و نحیف اما شجاع و با غرور بی خبر از آن که من دیده بانی او را دارم، در حالی که احساس درد زمین خوردن داشتند با دیدن من درد را فراموش کرده با شفقت سلام داده و از دیدن من حیران شده گفتند برویم خانه چای بخوریم… گفتم کمی کار. دارم باز یک وقت دگه هنگام خدا حافظی گفتند خدا کنه موتر پیدا کنند که توان پول تکسی دادن را نه دارند و بیست روپیه پول مروج آن زمان برای پرداخت هزینه سرویس را هم از همسایه وام گرفته اند... تیری که دل من را شکافت و مناعت طبع او چنان بود که هر قدر اصرار کردم از من پولی نه گرفت. برگشت خانه و گفت بهتر است که هیچ نه روم.
من هم با خود گفتم تصمیم گرفتم که بهتر است دست از دیده بانی تو بردارم.
زیرا دیدم او اصلاً راه آن گذری را بلد نیست که ما در انجام اش رسیدیم.
با همین محتوا گزارش خودم را نوشتم ، اداره هم که انسان ها بودند و مقامات نه از تعقیب من و نه از گزارش دیده بانی های شب ها که رفقای عزیز ما ناگزیر بودند برا هیچ شب ها را سحر چیزی استباط نه توانستند و هدایت ختم وظیفه را صادر کردند.
حالا نه می دانم مهربانو ناهید کجا تشریف دارند، نه دولت آن زمان است و نه ضرورتی و نه اجباری اما خالصانه اشک از چشمان من به حالت آن روز مهربانو ناهید سرازیر شد و به وضوح دانستم که اشک عاطفه رخسارم را آبِ چشم پاشید
استادجلیل احمد ځلاند فرار کردند:
ادامه دارد…