همسایه پاکستانی مابالبخند میگوید: لینا روزبه حیدری

 همسایه پاکستانی ما با لبخند میگوید “ما میله داریم، شب چاند، دستهایمان را حنا میکنیم،

میخواهی بیایی!” سرم را به علامه نفی تکان دادم و گفتم “تشکر ولی نمیتوانم، من کار میکنم و باید زود بخوابم” سرش را تکان میدهد و به تشریک پلان های روز های عیدش اغاز میکند و من به نقطه یی خیره میشوم و در خود فرو میروم و همان عقده وامانده و بی صاحبی که دهه هاست هر بار با دیدن زندگی شاد باشنده های کشور های دیگر، در من شکل میگیرد، تا راه گلویم می اید ولی چیزی نمیگویم….و همان سوال که “چرا همه شادند بجز ما باشنده های ان سرزمین نفرین شده….”

پسرم با کودکان همسایه ها، در عصر هر روز بازی میکند و من هر روز شاهد زندگی های عادی هر کدام انها هستم، یکی هندی و دیگر پاکستانی، یکی باشنده پرو، یکی کوریایی و دیگر امریکایی…..یکی برای دیدن مادرش به پرو میرود..یکی برای عروسی به پاکستان..دیگری برای مراسم فارغ التحصیلی خواهرش به کوریا جنوبی…..و من از کشورم هیچ چیز برای گفتن به انها ندارم.شاید ده ها بار از من در زمان کریسمس و سال نو میلادی، این سوال را کرده باشند که به کشورت برای رخصتی نمیروی و من با لبخند سری تکان داده و گفتم “نه، رفته نمیتوانم چون ممکن طالبان مرا بکشند!” و بعد چشم های انها با شنیدن این جمله از هراس گرد میشود انگار صحبتی بی نهایت وحشتناک را شنیده باشند و دیگر چیزی نمیگویند.این را دارم مثل هذیان مینوسم…همسایه از چوری و لباس هایش صحبت میکرد و من در ذهنم خانه زهرا و گلثوم و سحر و شصت دختری را که در یک لحظه، جسم های نحیف شان با یک بم، تکه تکه شد، مجسم میکنم.. خانه های محقر و غم زده، مادر های که با رنج دل و نان خشک انها را بزرگ کرده بودند و حال در ناله و فریاد و اشک، جسد هایشان را به خاک سپردند…پدر های که شاید گریه نمیکنند ولی کمر هاشان در زیر بار زندگی خم شده و در مرگ دختر، حال شکسته است..این عکس، این چشم ها، این چهره ها….میگویند همه انها از خانواده های فقیر بودند…میگویند که برخی از انها برای کمک مالی به خانواده هایشان قالین میبافتند….این چهره های معصوم…چرا….چرا…..بخدا گناه دارد….کدام قلب، کدام وجدان است که میتواند پلان کند و تصمیم بگیرد که کودکان معصوم را اینگونه با بم در حال خروج از مکتب، تکه تکه کند.دلم را در کنار دل مادر هایشان میگذارم ولی سریع از جا برمیخیزم و نفس عمیقی میکشم….من توان تحمل حتی یک لحظه این غم را ندارم…من در برابر مادر های انها، هیچ هستم..صفر، ناتوان و ناکام….چطور میتوانند به این عکس ها نگاه کنند….چطور میتوانند پلان قتل کودکان را بکشند…چطور میتوانند به ناله و گریه های مادرشان در قبرستان گوش بدهند و هنوز نفس بکشند…چطور میتوانند به این سادگی، دسته دسته انسانها را هر روز بکشند…