محترم رفیق نوراحمد نور ؛ محترم رفیق سلطان علی کشتمند ؛ محترم رفیق وکیل ؛ محترم رفیق اسحاق توخی
و رهبران هفتادوشش گروه یک حزب واحد دموکراتیک خلق افغانستان دیروز:
سلام به همهی شما
بدانید که من غبار و فرهنگ حزب و سیاست گذشته ام از هریک شما محترم ها اگر دیدم تان یا نه اسنادی و مدارکی و اثباتیهیی و یا حد اقل فرصت نقد کتاب گونه های تان اگر مثل رفقای که گفتم همه وقت گذرانی نه باشند را دارم.
من با هیچ کدام شما شوخی نه دارم و بی احترامی که هرگز نه می کنم. اما خردورزی حکم می نماید تا عاجزانه عرض کنم که بر نوشته های تان تجدید دیدگاه کنید در غیر آن بسیار آثار رنجوری دارید.
رفیق نور گرامی دست بوس تان استم، یک بار قافلهی حزب را به دریا و غرقاب خون بردید و رهایش کردید و رهبرش را تبعید نمودید، بار دیگر دکتر صاحب نجیب را آوردید و با معادلات گرباچف و یالتسین دو خاین به کشور های خود شان هم سو شدید حزب را توسط شادروان دکتر نجیب پارچه پارچه کردید و خودش را هم به دام مرگ فرستادید و خود تان در دامان دشمنان دی روز تان پناه بردید.
من قسم یاد می کنم که مصاحبهی فرمایشی و از پیش برنامه ریزی شدهی شما و مخصوصاً اتکای تان به کتاب گونه هایی که هرگز نه خواندید شان بسیار مضحکه بار بود. حقیر از جمع کارمندان بسیار نادان عرصهی ژورنالیسم و خبرنگاری استم آن بیانیهی یک ساعتهی رفیق مسئول تارنمای وزین اصالت هم که به هیچ اصول ژورنالیسم برابر نه بود جز یک مداحی سفارشی تکرار پرسش ها و اتکا به مواردی از کتاب نماهایی که در پنهان به آن ها باپر نه دارید، شایستهی شأن شما نه بود و نیست را شنیدم، اجازه بدهید من با شما یک مصاحبه انجام بدهم تا ملت فرق مصاحبهی منی بی سواد با شما و مصاحبهی شما با اصالت را مقایسه کنند، هر نوعی اثری را که می گیرید پیش تان باشد و پرسش ها را هم خود تان مطرح کنید فقط به من اجازه بدهید تا در خدمت تان باشم و آن را ثبت کنیم.
رفقای رهبری دیروز از حزب مقتدر و واحد و متعهد و با پایگاه های وسیع اجتماعی، سیاسی، نظامی، آرمان گرایی مارکیت هفتادوشش کانتینری لیسهی مریم خیرخانهی کابل ساخته و برای هر کدام دکانداری گماشته اید.
یکی از آن دکان داران آقایی به نام رفیق داود رواش اند…
رفیق رزم یار عزیز:
حدود هفت هشت سال قبل شما افتخار بزرگی بخشیدید و به دفتر من تشریف آوردید، من آن بزرگی تان را هرگز فراموش نه میکنم و آن که یک پیاله چایی هم. با ما نه نوشیدید تا حال شرمنده ام، اما دلیل را می دانم و حق هم داشتید، برای من هدایتی دادید تا به دفتر حزب تحت رهبری آقای رفیق راوش کمک کنم، من دستور شما را مدنظر گرفته و تصمیم گرفتم یک بخش از یک ساختمان را د اختیار شان قرار دهم و وعدهی من در دور اول دیدار با شما بود که در کارتهی چهار با شادروان استاد رفیق نصیر صدیقی دیدیم. بعد که شما در دور دوم تشریف آوردید و من کاری نه کرده بودم خجل ماندم. بعد از رفتن شما من به شهرارای کابل یا به قول عام دهن باغ زنانه رفتم که آن سو تر آن دفتر حزب قرار داشت، داخل شدم، مدتی انتظار کشیده دو تن را دیدم یکی آدم آراسته و منظم با نکتایی و کف و کالر و مو های چنگ و انصافاً آدم با سلیقه و زیبا و با قد بلان و رخسار سفید و چشمان آهو مانند و احتمالا یک خال سبز در گوشهی طرف راست روی شان ولی در عین بسیار متکبر و مغرور گونه. نفر دومی آدمی با قد بلند، چهار شانه مانند نفر اولی اما ملبس با پیراهن و تنبان اما بسیار چالاک که ماشاءالله مداری هم پیش شان یک را پوره نه می کرد. من از سایرین پرسیدم رفیق رتوش را کار دارم، بخت بد من که همان رفیق آدم مغرور شیک رفیق راوش شما بودند، خودم را معرفی کردم چندان تحویل ما نه گرفتند، ماذبی خبر که ایشان خپاب رهبری در سر دارند.«… میگویند یک جوانی از یک قریهی دور افتاده عزم کرد تا شهری شود و درس بخواند و به پای خود ایستاد شود تا به هم روستایی خودش خدمتی کند، تصادف روزگار او چهل سال در کابل ماند، پسا چهل سال کسی از ساکنان قریه به کابل آمد و کاری داشت که با همان جوان ارتباط داشت، هردو یک دیگر را نه می شناختند، جوان کار کاکا را انجام دادودر اخیر پرسید… کاکا جان از کجا آمدین… پس از یکی دو پرسش دانست که کاکا از قریهی شان آمده به بسیار خوشحالی حال و احوال قریه و قریه داران خود را پرسید و هی جگر خونی کرد که نه تانست به قریه برود و در بازار ولسوالی گردش کند… کاکا گفت بچیم شکر خدا کله گی خوب بودند خو نه نه و بابیت پشتت دق شدن…جوان گفت میرم به خیر ده ولسوالی یک دفتر کلان حقوقی می سازم و کار مردمه می کنم، راستی کاکا جان ولسوال ما و شما کیس…کاکا که آدم روزگار دیده بود… گفت جان کاکا اگر راستی بچی اکه عبدالرب باشی …طالع تو از سنگ پریده ..، جوان پرسید چطور. کاکا جان….گفت بچیم پدرت ولسوال شده… بچه که شهر دیده و تحصیل کرده بود می دانست که قبلهگاه صاحب مکتب نخواندن و سواد نه دارن …در چُرت زیاد یک بار به گریه افتادند، کاکا پرسید چرا بچیم خوش باش که پدرت ولسوال شده… جوان با تعجب گفت … کاکا مه به خاطری گریه کدم که حتمی ده چند قریه و خود ولسوالی کسی نمانده و همه گی غیر از خودت و پدرم فوت کدن یا طاعون بردی شان که پدرم ولسوال شده … خودت سواد نه داشتی که ولسوال می شدی….کاکا چشم به زمین دوخت و پسا سکوت گفت…راست میگی بچیم… مرغ مُری آمد ده قریه جاتدباز ولسوالی ره گرفت نه گو که طاعون مرغی بود…کله ره گرفته بود و کلهگی جان به جانان تسلیم کدن … تقدیری ما و پدرت یک هفته جایی مهمان بودیم ده دگه ولسوالی … که آمدیم او حال بود..، باز دولتی ها آمدن مره گفتند تو سواد داری … ولسوال شو … مه کفتم نی مه کابل رفتنی استم … باز خودم به مافقی دولت پدرته ده چوکی شاندم و لسوال یک نفره به خودش شد، ده شار کورا یک چشمه پاچاس بچیم…»، از هالند خبری دریافتم که همه رهبران مردند و آقای رواش رهبر شدند، باز بخت هم چی بی پرواست. وقتی آن آقا دانستند که من به نیت کمک آمده ام در حضور رفیق راوش بی درنگ پیشنهاد من برای نقل مکان دفتر به خیرخانه را رد کرده و فرمودند که دفتر را ترمیم کنیم، یک باره فهرست فرمایشات شروع شدند فقط کم مانده بود که بگویند تعمیر را از تهداب ویران و دوباره سازی کنیم.
به سنجش من از آن ترمیمی که آن رفیق چاق و چهارشانه می دادند و آقای راوش هم سکوت به معنای رضا داشتند دوباره سازی تعمیر برای من کم هزینه تر بود.
من به رفیق راوش پیشنهاد دادم که تشریف بیاورند دفتر ما و محلی را که برای دفتر دایمی شان مدنظر گرفته ام از نزدیک ببینند. با کراهیت پذیرفتند و یکی دو روز بعد تشریف آورده و مانند شما حتا آب سرد هم نه نوشیدند و ساعتی را افتخار ملاقات بخشیدند، فردا که من آمادهکی فرستادن کارگران را به دفتر حزب داشتم با یکی از رفقای عزیز ما که مهمان من بودند صحبت کرده و گفتم اکر آن دفتر کرایی باشد و ما زیاد مصرف کنیم صاحب خانه به مجرد دیدنِ پسا ترمیم که آبادی های جدیدی هم داشت خواهان تخلیهی خانهی خود شده و پول را هم مجرایی نه می دهد اگر تعمیر خود حزب باشد باز پروا نه می کند و من هنوز دقیق نه می دانستم که هفتادو چند حزب دیگر هم نتیجهی ولادت گروهی حزب بود و هفتادوچند رهبر هم دارد، یعنی همه رهبر اند. آن رفیق بزرگ وار من گفتن تو دیوانهستی زودتر به کدامش آبادی می کنی … من هم صرف نظر کردم و بعد ها دانستم که آن جا دفتر حزب ما نه بل محلی است برای دکانداری سیاسی با دولت کرزی و غنی که سر انجام از. زیر پَلًو ملی برآمد. و آقای راوش فکر کنم جایگاهی در دولت گرفتند، رفیق علومی وزیر شدند، رفیق شیربزرگر در میان کش و گیر تو رهبر و من رهبر جان سپردند، روح شان و حالا که در اروپاستم و امروز از روایتی به صورت کامل دانستم که راه قبر ما به خانهی رفیق نور « قبرکَنِ» اصلی می رود.
این بود ماجرای گذشته رفیق رزمیار عزیز.
بیاید قول رفیق گران مهر ما پاکطین صاحب را کنیم و از هفتادوچند حزبی که همه رهبر اند یک گروه یا دستهی ارکستر نفاق به وجود آوریم و رهبری آن را به یکی از همین رفقا بدهیم دیگران عضو ارکستر شوند و ما چک چکی ها.
و در مورد کتاب گونه نویسی ها:
بدانید که من غبار و فرهنگ حزب و سیاست گذشته ام از هریک شما محترم ها اگر دیدام تان یا نه اسنادی ومدارکی و اثباتیهیی دارم. و یا حد اقل فرصت نقد کتاب گونه های تان اگر مثل رفقای که گفتم همه وقت گذرانی نه باشند.
اگر آقای رفیق توخی در این کتاب این دو نکته را گفته باشند همه را راست گفته اند، ورنه جای کتاب نما ها کوره های نانپزی است: اول چرا دکتر صاحب یا به هدایت داکتر صاحب مرحوم هواپیمای در حال پرواز و دور شدن از فضای کابل را که به صوب هند مسیر گرفته بود خلاف همه قوانین داخلی و کنوانسیون های بینالمللی هوا نوردی دوباره امر برگشت و نشست دادید که بیم هلاکت مسافران می رفت چون نه می دانستند هوا پیما چرا نشست اضطراری دارد آن هم دقایق پسا پرواز؟ دوم جدا از لباس های ضروری آن همه بکس را که مثل کراچی در داهل هواپیما جا به جا کردید یا کردند چی چیز های دیگری در خود نهفته داشتند که به قول معروف محترمه فتانه بانوی اول و همسر رئیس جمهور برحال و با اقتدار کشو در آن پایهدان کشال سوار شوند ودگر هرگز بر نه گردند. پرسش های مهمتر اقتصادی و سیاسی را بعد ها مطرح می کنیم که آقای توخی توضیح بدهند ارتباط اقتصادی ریاست جمهوری و رئیس جمهور کشور در آن زمان با بصیر عمرزی چی بود و حالا پسا مرگ کاکای شادروان دکتر نجیب در آمریکا چی میگدرد و پسر کاکای شان اخیر هرسال مالی چی می کنند؟ با آن که کاکای شان و حالا پسر کاکای شان نامردی داشتند و می کنند. اگر کتاب از هزاران پرسش همین پاسخ ها را نه داشت معادل تیراژ چاپ شده هر کدام ما بیست بیست یورو را برای یک رفیقِ امین هزینه می کنیم تا به فقرای وطن برسانند، من آقای رفیق وکیل را هم همین گونه به چالش کشیده ام.
م که تا حال مسکوت اند و به آقای رفیق کشتمند هم احترامانه عرض می کنم وقتی شما به صفحی ۱۰۵۲ جلد سوم کتاب نمای تان بر می خورید و از «… معهذا….تا اخیر صفحه… متهم می شدم ..» می خوانید احساس واماندهگی و تضرع نه می کنید که ناماش را شوخی گذاشته اید؟ از دیدگاه های مارکس تا تصمیمات استالین و از گفتار های اندیشه پردازان کهن از ارسطو تا افلاطون و حتا از قوانین بورژوازی و سرمایه داری و آمپریالیستی تا سفسطه سرایی های بی لزوم اخیر رفیق نور که بسیار بی نور و نمک هم بودند، برای منی نادان از شاگردان مکتب ما یک مثالی بدهید که در کجای کدام ترس یا رهنمود سیاسی، حقوقی، مدنی، کشوری و نظامی چیزی به نام «شوخی» وجود دارد، جناب شما کمیدین نه بودید که برای اجرای نمایش در محضر شادروان دکتر شهید فکاهه بگویید. شما با این اقرار تان نوعی ترس پنهان تان را روایت کردید که هنگام مقابل شدن با هیولای قدرتی مانند شادروان دکتر نجیب بر وجود تان مستولی شده بوده و پنداشتند شما را به جای دیگران گردن می زنند. پیشنهاد من به کوچکترین و نادانترین عضو حزب واحد سیاسی دیروز ما و 74 گروه انشعابی امروز که به قول رفیق اشکریز هر کسی با دمبورهی خود می خواند به خصوص رفیق نوراحمد نور که می شنویم مانند موریانه بر براندازی های آخرین پله های نردبان لرزان حزب کمر بسته اند و شدیدتر از طالب و امپر یالیسم برای سرکوبی اعضای راستین حزب مصمم اند این است که به نام کارمل دوستی رهروان رفیق کارمل را زیر بار تانک های چَین دار آدمخوار استبداد آمپریالیسم لَو نه دهید، من نقد جدی اندرباب آن مصاحبهی فرمایشی دارم که انشاءالله به زودی نشر خواهند شد و مسئول محترم تارنمای اصالت هم آن را با امانت داری و رعایت اصول ژورنالیستی نشر کنند. شما ها هم لطف کنید و در ویرایش دوبارهی کتاب گونه های تان اقدام فرمایید یا چنانی که من به آقای دکتر سپنتا هم در نقد کوتاه و گذرا به کتاب شا ن عرض کردم تا کتاب های شان را جمع آوری کنند