روایات زنده‌گی من؛ بخش ۱۱۱: محمد عثمان نجیب 

آقای اشکریز نه قاتل بودند و نه هم تورنجنرال:

در روایات مان منصف باشیم:

داوری کهنی کار ما نیست اما گاه شمار روزگار خودش به داد هر یک مان میرسد، نقد یا روایت اخلاقی از روش های روایات ما نوعی کهن نگاریست نه داوری. بهتر است در روایات مان منصف باشیم نه غالی.

هر یک ما حاصل بذری استیم که ریشه تنیدیم،. قد کشیدیم، سبز شدیم و باروری یافتیم، یکی ما پاییدیم در غنودن خم و پیچ روزگار دیگری از همزادان ما نه داشت مجال قرار. اگر فرورفته در خود نشویم و و راوی کین توز روایات باشیم آنگاه ست که ما راوی نه بل دغدغه آفرین استیم.

در حال نگارش روایات زنده گی بودم، که محترم سعید مجددی معاون پیشین ریاست نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان بخشی از یک نوشته مرتبط با آقای اشکریز را فرستادند.

محتوی آن نگاشته ها که در فیسبوک هم نشر شده دیدگاه شخصی و کمی احساساتی و کمی هم دور از انصافِ نگارنده های محترم بود… که من نامی از ایشان نمیبرم…اما دو مورد را کاملاً رد میکنم:

۱- آقای اشکریز مانند هر یک ما انسان اند و هر انسانی اشتباه دارد، مگر ایشان هرگز قاتل یا عامل قتل نبودند و نیستند،‌ بستن اتهام آن هم تهمت قتل بالای یک انسان گمانی است که هم شرع منع کرده و از جمله‌ی گناهان کبیره حسابش کرده و هم اخلاق اجتماعی و انسانی آن را مردود میشمارد.

۲- آقای اشکریز منسوب ملکی بودند و‌ روابط شان با آقای مزدک و یار محمد سبب شده بود که شایعه‌ی تورنجنرالی شان همه‌ گانی شود. محترم فروغی صاحب، فروغِ فانوس های رادیوتلویزیون ملی و دنیای علم و ادبِ کشور هم در سال ۱۳۶۹ از من پرسیدند که آیا آقای اشکریز واقعاً جنرال امنیت اند… من گفتم شایعه است و خود آقای اشکریز به نوعی خود را وابسته به امنیت نشان میتن و گذشت.

و حالا روایات من:

محب الله خان فاروقی پسا رفیق هیواد دوست در مدیریت عمومی نشرات نظامی تلویزیون تقرر حاصل کردند، من هنوز هم خلاف قانون به حکم شخصی آقای اشکریز در رادیو بودم. 

گاهی اوقات به دفتر رفیق حقیقی سری میزدم و بعد هم دفتر فاروقی صاحب.

فاروقی صاحب آدمِ با قناعت و مؤدب و در عین حال مانند بقیه از دوستان شخصی من شده بودند.

روزی رفتم دفتر شان بسیار محبت کردند اما بی درنگ نوعی وسواس و دلهره از سیمای نورانی شان هویدا بود. دانستم که چشمان سرگردانِ شان از دروازه دور نمیشود، گفتم … مه رفتم…بیدر… که حالی از خاطر مه لت…نخوری… گفتند… آه ولا میرزا گفته که عثمان نجیبه ده دفتر نمانین…مگر مه ای کاره کده نمیتانم… خدا کنه صوب…برطرفم… کنه … زورش به تو نمی‌رسه… مگر …ما ره فشار میته…

با شنیدن چنان سخنان…حواس پرتی بر من مستولی شد و با خود گفتم … چی روزای سخته تیر کدی… غیرت گفته…چی شد غیرتت…که سرنوشت ته دست یک آدم…فرصت طلب دادی… مُردن ده جبه (جبهه) صد بار بهتر از ای رقم کار کدن…ده تشویش و‌ توهین اس… همی همکارا چی خات گفتن…خلاصه احساسات بر عقل غلبه کرد و در حالیکه همه آماده گی رفتن شش بجه یی را می‌گرفتند …رفتم دفتر جناب محترم احمد بشیر رویگر که آن زمان معاون کمیته‌ی رادیو تلویزیون و سینماتوگرافی بودند…ایشان در دفتر تشریف نداشتند…یادداشتی به این شرح نوشتم:

سلام، خدمت شما آمدم تشریف نداشتید، مه دگه کت میرزاقلم حوصله کده نمیتانم…چی کنم… یادداشت را بالای میز شان گذاشته و مستقیم دفتر آقای اشکریز رفتم… همان دفتر کوچکی که هنوز در جایش بود…امیدوارم این نوشته به دست شان برسد و آن صحنه را به یاد بیاورند.

وقتی داخل شدم هوا هم رو به تاریکی می‌رفت و ایشان فاتحانه و شیک پوش خوش لباس پشت میز نشسته بودند… درِ دفتر را بسته و مستقیم عقب میز شان رفته، بسیار سعی کردم دست بلند نکنم… با عصبیت …گفتم … از روزی که مه آمدیم تو… منافقت کده… روان استی…و مه…به خاطری چند توصیه‌ گذشت کدیم… مرد واری بگو که باشم یا بُرُم …تمام روز دسیسه بازی داری… اینجه دگه کس نیس..‌. که پشتش دسیسه جور کنی… مام از خود آبرو و عزت دارم… یارو رنگش پرید و هفت رنگ شد… و …ناموس خود را قسم خورد… که دیگر با من کاری…ندارد.. من هم دستم را نزدیک یقه اش برده و گفتم…اگه تکرار شد باز از خود گله کنی… از مه…نی …مرد واری از پیش روی وار کو… مه ره. بگو. نمیایم ….از دفترش بر آمدم چون موتر های ترانسپورت هم گاه رفته بودند سرویس به سرویس خوده خانه رساندم اما بسیار نارام….

چند روز سکوت فضا را گرفته بود که دلیل را من می‌دانستم و آقای رئیس.در آن سکوت نه ایشان آرام بودند و نه من بی‌خبر.

یک دوست من از دفتر رفیق یارمحمد پیشوای آقای اشکریز به من اطلاع دادند که ایشان در حمام سَونا به آقای یارمحمد از من شکوه کردند و تعداد دیگری هم آنجا بودند. راستش من حمام های سونای وزارت و کانتیننتال را تا امروز ندیده ام، نمیدانم کدام محل بوده.

چون من و آن رفیقم از گذشته ها می‌شناختیم گفتند… بچیم حوصله کو کتی میرزا…کم روز بده خو … کت مافوظ خان …ندیدی که به خود…یک جنجال دگه میخری… گفتم … مه چی کار دارم خود… ای آدم آرامی نداره….

تشکری کرده… و مصمم شدم دیگر به جای آقای رئیس من خجالت بکشم… کسی که به ناموس خود سوگند یاد نموده و بعد ناموس را زیر پا کند به قول خود با من چی وفا خواهد کرد؟

داستان هم‌چنان ادامه داشت و آقای رحیم مومند بودند و اشکریز و چپ و راست فیر کردن.

کش و قوس های فراوان ادامه داشتند تا به هر دلیلی که بود حتا اگر بخت یاری میکرد و من رئیس جمهور میشدم اما پیش چشمان جناب خرامان خرامان نمی‌کردم.

عجیب نیست وقتی بخواهی کسی را به گمان آن که شاید روزی در کرسی من و به جای من مقرر شود به هر نوعی شکنجه‌ی روحی کنی؟ انسان در فکر آن نیست که عمر با او چی میکند؟  آقا هم می‌دانستند و من هم که تبدیلی و واگردانی من به درخواست ایشان ۹۹ اعشاریه ۹۹ فیصد نا ممکن بود، مگر آنکه چپق شان جایی بچسپد. 

اشتباه من هم آن بود که نامه‌ی مقرری ام را خدمت رویگر صاحب بردم و‌ ایشان آقای اشکریز را احضار کرده و به روال عادی نامه را برای شان داده بودند. این که هنگام سپردن نامه‌ی مقرری من چه ها بین شان تبادله شده بود نمیدانم ولی هویدا بود که آتشی در جان شان افروخته بود و هرگز خاموش نه شد.

رفیق حضرت همگر را من به نام میشناسم و با ایشان معرفت حضوری ندارم و در سطحی هم نبودم که من را تحویل بگیرند.

وقتی همه راه ها بر دسایس آقای اشکریز بسته شدند و فرصتی در کدام حمام سونا پیدا کرده تا از باداران شان در امنیت ملی آن زمان چراغ سبزی دریافت کنند، یکی از نوشته های حقیر را که همه در اداره بودند برداشته و با پیشنهاد انفکاک من از نشرات نظامی عنوانی مقام وزارت دفاع ملی  

ترتیب کرده بدون آن که استاد حقیقی به عنوان نماینده‌ی مستقیم وزارت دفاع در جریان باشد. این که چگونه توانسته امضای آقای حضرت همکار را در پای پیشنهاد بگیرد من نمیدانم، ولی از ایشان هر چی بخواهید بر میآید حتا مواردی که در مخیله‌ی تان هم نگذرد، دلیل بی معنای سرقت ادبی برچسبی علیه من وانمود کرده بودند.

نمیدانم چی سبب بود و منی بدبخت ساعت ۶ عصر یکی از روز های سال  ۱۳۶۶  باز هم تازه سوار بس های قراردادی  رادیو تلویزیون ملی افغانستان شده بودم که از جوار پارک وزیر محمد اکبر خان حرکت می‌کردند طرف خانه بروم.

فیصله‌ی ما به استثنای آقای رحیم خان مهمند آن بود تا از هر رویداد یکی دیگر را خبر کنیم، ناگزیری ایجاد اداره‌ی سایه زمانی مرا واداشت که از دفاع استاد حقیقی چیزی امید واری نداشتیم و همین رقم آقای اشکریز تازه به  توهین و تحقیر تعداد زیادی آغاز کرده بود و اما تنها فکر تبدیلی من را از اداره داشت. من در حیرانی ام که رفیق هیواد دوست با آن صلابت و درایت کاری و عقلانی چگونه پس از ترخیص شدن قبول کردند تا زیر دست آقای اشکریز کار کنند؟ ما ها که مجبور بودیم….هنوز موتر ها حرکت نه کرده بودند که محترم محب الله فاروقی نفس سوخته پیش ایستگاه رسیدند، چون هر دو در یک مسیر و یک موتر می‌رفتیم می دانستند که موتر عمله‌ی ما کجا ایستاده می‌کرد، من طور معمول در سیت آخر می‌نشستم. 

دیدم فاروقی صاحب آمده و‌ گفتند پایان شو‌م کار مهمی با من دارند. پائین شدم، گفتند میرزا همی لحظه امضای رئیس کمیته ره گرفت که تُره پس وزارت دفاع روان کنه… مه خبرت کدم…تعجب کردم که این آقا ناموس را چی فکر کرده و همه چیز برایش بی ارزش است. واقعاً رفتم که برای آخرین بار او را ادب و چنان یک زدن جانانه هم نثار کنم تا یادش باشد فرید مزدک و یارمحمد و همگر و همسفر را و ذبیح جان و نصیر جان و این جان و آن جان را فراموش کند و آقایان مزدک و دیگران بدانند که عامل خدمتِ شان برای اولین بار در طول تاریخ زنده‌گی اش نا توان شده. تصادف نیک که در همین کم زوری توان فرش کردن آقا را داشتم. با اعصاب خراب دوباره وارد تلویزیون شدم،‌ اما فاروقی صاحب ګفتند کمی پسانتر داخل می‌شوند تا گرگ درنده او را از پس پنجره نبیند. یک مشوره‌ی نیک و خیر خواهانه دادند تا پیش از هر اقدامی جناب معین صاحب نشراتی را ببینم و بعد آقای همگر را.

همگر دیدن آن زمان برای ما مثل برآمدن تکت لاتری بود. چون فاروقی صاحب آدم خیر اندیش بودند و در عین حال نوعی محافظه کاری اجباری داشتند، برای رد گم کردن شان گفتم خوب گفتی اول میرم پیش معین صاحب بعد ده جان میرزا ان‌شاءالله اگه گیرم آمد چیغ هایشه

می شنوی… مه خو بی از او رفتنی استم…من از دهلیز آخر تعمیر نازیبای تکنولوژی پله ها را با شتاب طی کرده و خودم را به دفتر رئیس اداره رساندم‌، وقتی دستگیر را چرخاندم دفتر قفل بود و هر دفتری را که مربوط نشرات نظامی پالیدم آقا را نیافتم و‌ خودش را پنهان کرده بود. دلم نارام شد دوباره به دفتر خودش آمده و از سوراخ کلید داخل دفتر را دیدم تا اگر باشد که نبود. ناچار رفتم منزل سوم دفتر رفیق رویگر که دیدم باز هم نیستند، نمیدانم مدیر صاحب تحریرات شان آن زمان چی نام داشتند، ولی می‌دانستند که من چند بار دگر هم رفته بودم. تصادف که رفتم هم دروازه‌ی مدیریت عمومی تحریرات و‌ هم دروازه ی دفتر خود معین صاحب باز بودند و هیچ‌کس نبود. یک یادداشت کوتاه نوشتم که اگر میرزا قلم را یافتم برای پانسمان خدمت شما می‌آید …

برآمدم که معین صاحب از راه دهلیز اخیر با دستمال در دست شان و‌ دریشی آبی با پیراهن سفید و‌ نکتایی مرغوب تشریف آوردند. احترام تقدیم کردم، دیدند زیاد عصبی استم، دلیل را پرسیدند و هر دو داخل دفتر شان شدیم.

چشم شان به نوشته‌ی من در سر میز شان افتاد آن را خوانده و پرسیدند باز چی گپ شده؟ … خون سرد بودند و ماجرا را شنیدند و به جای رهنمایی و یا هدایت دادن‌ برای من در‌ آن ناوقت که شب شده بود،‌ گفتند … بشی… صدای تلویزیونام بلند کو… که چی خبرا اس… مام تا حالی نبودم… من هم صدای تلویزیون دفتر شان بلند کرده و اجازه گرفتم که از دفتر تحریرات شان به جناب استاد سیدحبیب حقیقی در منزل شان زنگ‌ بزنم . استاد که تازه رسیده بودند… فرمودند چی گپ شده… گفتم … میرزا قلم پیشنهاد منفکی مره نوشته کده … رئیس کمیتام امضاء کده… شما خبر دارین…؟ وارخطا پرسیدند راست میگی…‌‌‌ گفتم… بلی… ای گپ شوخی نیس… گفتند… نی… مه… خبر ندارم … صوب …گپ میزنیم… گفتم…گپ از صوب موب خلاص اس… اگه امشو … حل نشه صوب فایده نداره… هر دوی ما می دانستیم که از دست استاد چیزی ساخته نمیشد تا آن که صبح می‌شد و دفتر میامدند و بعد وزارت می‌رفتند و‌ رئیس صاحب عمومی امور سیاسی یا وزیر صاحب دفاع را می‌دیدند…  نوشداروی پس از مرگ سهراب بود… خدا حافظی کرده و دوباره داخل دفتر معین صاحب رفتم… شوخی های ظریفی داشتند… هنوز اخبار ۸ نشر نه شده بود … با خنده فرمودند…خو…خی… اینجام یک جنرال مافوظ دگه پیدا شده برت… راستی اگه اشکریزه می‌دیدی … میزدیش…؟ گفتم بلی … گفتند…ای نتیجی گپای مه اس… که گفتم…حوصله کو…. آرامی خوشت نمیایه… بعد با محبت فرمودند… میفامم زیاد حوصله کدی …خبر دارم کل کارای میرزا ره… حالی خبرا ره بشنویم باز دریورم برسانیت… من ‌‌‌گفتم…ده موترای ۹ بجه‌یی میرم… خبرا خلاص شون… باز فرمودند… گوشایت خو‌…کر نه شده … گفتم … نی … فرمودند… خی خوب گوشایته واز کو‌ که خبرا از پیشت…تیر نشه… مام‌حیران بودم که مه چی میگم و معین صاحب چی میگن… در گپ و‌ گفت بودیم که سیگنال اخبار در روی پرده‌ی تلویزیون آمد و از بس جناب محترم معین نشراتی تأکید کرده بودند… فراموش کردم… که ببینم گوینده گان‌ عزیز اخبار کی ها اند… خبر اول را شنیدیم که آقای حضرت همگر از وظیفه عزل و‌ محترم احمد بشیر رویگر به جای شان رئیس کمیته شدند… در حال نا باوری خدمت رویگر صاحب تبریکی عرض کردم… ایشان همچنان فرمودند… برو … سر کارت کت میرزا زیاد نه چسپ… مه … کتیش گپ میزنم…گفتم … او … خودش شرش الفی واری…پشت مه…چسپیده…  اخبار خلاص شد و جناب رویگر صاحب فرمودند که دریور شان من را هم برساند …گفتم نی خودم ….ده موترای ۹ بجه‌یی میرم… خدا حافظی کرده و دفتر شان را ترک کردم….


ورق برگشت و آقای اشکریز ‌صدهزاردرجهتغییرکردند:فضای جدیدی در ادارات ما به صورت عام و فضای بسیار متفاوتی نسبت به من به صورت خاص رونمایی کرد.جناب ایشان امضای رفیق همگر را گرفته و با خاطر جمعی خانه رفتهبودند. فردای مقرری رفیق رویگر دردفترماعجب تماشایی بود، نمیدانمآقای رفیقهمگر که بی گمان از تبدیلی شانهمخبر بودند چرا آن پیشنهاد را کرده بودند .من هم بر خلاف ساعات عادی وقت تر دفتر رفتم
؛

ما یکبار محل توقف موتر آقای اشکریز را دیدم که نمیدانم نصف شب آمده بود یا در ملا اذانبانگ خروسان؟ مستقیم در دفتر پر صمیمیت رادیو رفته و منتظر تشریف آوری همکاران محترم مابودمهمه رسیدند و محترم ندیم ناب تا مرا دیدند لبان شان از خنده بسته نمیشد، با ظرافت گفتند… لاتریت برآمد… گفتم… تو از پیشنهاد تبدیلی مه خبر بودی… با تعجب گفتند… نی … باورنمی‌کردند و حیرت زده شدند و همه همکاران محترم همانجا نفرت کردندمعمولاً صبحانه جلسه‌ی رهبری تحتریاستآقایاشکریزدایرمی‌بود، در جریان بحث باهمکارانبودیم که زنگ تلفن دفتر ما به صدا در آمد… آقای ناب… بلی گفتند… و با اشاره به ما فهماندند که رئیس اداره است… ادامه دارد

******************************

تورې غاړي غر، سنگر گاه منسوبان نترس و شجاع قوای مسلح در دهه‌ی شصت.

روایات زنده گی 

بخش ۱۱۲

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

سی و دو سال اندی پیش فکر میکردیم جنگ زود ختم میشود و انسانِ و طبیعت و همه مخلوقات جغرافیای افغانستان طعم شیرینِ صلح و آرامش را میچشند. نه شد که نه شد. 

تفاوت آن گاهدایت امروز این است که علی الرغم مشکلات داخلی حزب و‌ دولت، کشور ‌و مردم و‌ قوای مسلح دلیر کشور هرگز از دیده ها نیافتاده بودند و هر کسی سعی داشت سرباز وطن را در سنگرگاه دفاع از شرفِ وطن حمایت کند و دوست داشته، از رأس تا قاعده فقط مدافع و پشتیبان نیروهای مسلح قهرمان. کشور بودند تا مورال رزمی آنان همچنان بلند باشد. سرباز و افسر چنان. عاشقِ جانباز وطن بودند که مپرس.

چون سفر های ما زیاد بودند، بدبختانه فراموش کرده ام که کدام دوستان و ‌عزیزان همکار من در نشرات نظامی با من همسفر بودند که پس از اعلام مشی مصالحه‌ی ملی با ایشان به ولایت خوست سفر کردیم. اما فرمانده عمومی لوای دوم سرحدی ولایت جنرال برومندی به اسم محترم عجب خان مزاری بودند مطابق هدایات برای اعلام ساحاتِ عدم منازعه نیرو های شجاع امنیتی ما باید همان ساحات را تخلیه می‌کردند. پاسگاه امنیتی طی سال ها در منطقه‌یی موسوم به تورې غاړي غر فعال بود که آرزو دارم نام آن را غلط نکرده باشم. وقتی خدمت قوماندان صاحب لوا رفتیم تا برنامه ها را ترتیب کنیم با صحبت های عجیب شان مواجه شدی…. گفتند:

«… ما کتی پوستی تورې غاړي غر ده عذاب استیم، سه روز اس … پشت ده پشت امر میکنیم… ساحه را تخلیه کنین … و به قرارگاه لوا بیایین … قبول نمیکنن… بجام نازدانه … و‌ فداکار … مام کتی…شان تار داده میریم که…خود شان…به رضای خود تا شون… پرسیدم … چرا تا نمیشن…. فرمودند ..، کلِ شان میگن… ما…سال ها ایجه… ره با خون… رفیقای شهید و زخمی ما و خود ما نگاه کدیم… حالی به اشرار ایلایش کنیم که پنجابی و پاکستانی ره بیارن… ما تا نمیشیم… بغضِ بی اراده گلویم را گرفت …و محترم جنرال صاحب عجب را دیدم که به بهانه‌ی خاریدن روی شان… اشک آرام عاطفه‌ی چشمان شان را پاک می‌کردند …ادامه دادند… حتا تهدید کردیم شان…که دگه اکمال تان نمیکنیم… هلیکوپتر ها … نمیاین… اما … جواب دادن… که ما هیچ چیز… کار نداریم… و‌ هنوزم … همونجه استن… مام به قوای سرحدی … گزارش دادیم… قوماندان عمومی سرحدی آن زمان جنرال صاحب عبدالله خان بودند…که بعد ها وزیر دفاع شدند… چنان بود روسیه‌ی رزمی و وطندوستی فرزندان صدیق وطن. امروز هم مدافعان جانباز وطن همانگونه قهرمانانه در سنگر دفاع قرار دارند، مگر شورای امنیت خاین، رئیس جمهور و سر قوماندان اعلی خاین و روانی، نود در صد وکلای اتاق های هر دو مجلس خاین، بیشترین فرماندهان با نگاه های تبارگرایانه و الهام و هدایت از ارگ خاین… دو معاون رئیس جمهور بکس برداران رئیس جمهور و همه و همه‌ی شان نوکران انگلیس و‌ آمریکا و ایران و پاکستان ژاندارم های منطقه و همه کشور ها به نام دوست و‌ دشمن آتش بیاران معرکه. پس آن سرباز و افسر دلیرِ وطن چگونه مطمئن باشد که از عقب آماج تیر خودی قرار نمیگیرد؟

پ.ن: شادروان عبدالکریم عزیزی رئیس تبلیغ و ترویج آن زمان به من روایت کردند که پسا سپردن یک جلد از این رساله گونه به آقای تڼۍ ایشان جناب عزیزی صاحب را یک شب محروم خانه رفتن کرده بودند که گویا این نوشته ها بسیار ثقیل اند و‌ چرا نشر شده…

من بار دیگر این یادداشت ها را به عنوان هدیه تقدیم همه مدافعان ‌شهدای سنگر دفاع از وطن میکنم که مطابقت کامل با شرایط حتا بدتر از دیروز سنگر داران ما دارد. یادم نرود که محترم ندیم ناب مدیر عمومی ما در آن زمان یکی از پشتیبانان و مشوقانِ من در این عرصه بودند و ممنون شان.

داشته ها را بخش بخش تقدیم خواهم کَرد انشاءالله. 

حالا به نشر تقریظ ها و سخن اول اکتفاء میکنیم. تا بعد بدرود