
هست و بود زندگى ، از دست ما ديوانه سوخت
آتشى را كه ما در داديم ، يكسر خانه سوخت
دانهء ما جز ندامت ، حاصل ديگر نداشت
كشت ما را خاك سوخت ، از بسكه در ويرانه سوخت
هر قدم در راه ما ، خار دگر گل مى كند
ريشهء سبز بهار من ، ز بيخ دانه سوخت
بى تميزى هاى هستى ، عشق را در خون نشاند
گريه بايدكرد بر شمعى ، كه بى پروانه سوخت
آنچه ما كرديم با خود ، هيچ نابينا نكرد
خانهء ، آباد ما ، از دست صاحب خانه سوخت
كودكان گشنه ، با ترياك مى خوابد هنوز
آبروى ما درين دنيا ، چه بيشرمانه سوخت
با چه اميدى در اين ميخانه ، سر بالا كنم
نغمه در تار رباب و باده ، در پيمانه سوخت
رقص يورو ، رقص دالر ، عالمى را داغ كرد
كاسهء چشم گدا ، از دود اين جانانه سوخت
غيرت بيجاى ما ، يك لحظه مژگان وا نكرد
از الف تا ياى ما را ، مردم فرزانه سوخت
سرنوشت خاك من ، دست شعار افتاده است
عزت ما در وطن ، در آتش بيگانه سوخت
نقش پاى خويشرا عمريست من گم كرده ام
خانهء دل بر سر ره بود ، بيتابانه سوخت
ديگر از جور و ستم كهزاد ، جاى شكوه نيست
قلب ما را كودك بى نان و بى كاشانه سوخت
محمد يوسف كهزاد