كاسهء چشم گدا : شعر از زنده ياد محمد یوسف کهزاد

هست و بود زندگى ، از دست ما ديوانه سوخت

آتشى را كه ما در داديم ، يكسر خانه سوخت

دانهء ما جز ندامت ، حاصل ديگر نداشت

كشت ما را خاك سوخت ، از بسكه در ويرانه سوخت

هر قدم در راه ما ، خار دگر گل مى كند

ريشهء سبز بهار من ، ز بيخ دانه سوخت

بى تميزى هاى هستى ، عشق را در خون نشاند

گريه بايدكرد بر شمعى ، كه بى پروانه سوخت

آنچه ما كرديم با خود ، هيچ نابينا نكرد

خانهء ، آباد ما ، از دست صاحب خانه سوخت

كودكان گشنه ، با ترياك مى خوابد هنوز

آبروى ما درين دنيا ، چه بيشرمانه سوخت

با چه اميدى در اين ميخانه ، سر بالا كنم

نغمه در تار رباب و باده ، در پيمانه سوخت

رقص يورو ، رقص دالر ، عالمى را داغ كرد

كاسهء چشم گدا ، از دود اين جانانه سوخت

غيرت بيجاى ما ، يك لحظه مژگان وا نكرد

از الف تا ياى ما را ، مردم فرزانه سوخت

سرنوشت خاك من ، دست شعار افتاده است

عزت ما در وطن ، در آتش بيگانه سوخت

نقش پاى خويشرا عمريست من گم كرده ام

خانهء دل بر سر ره بود ، بيتابانه سوخت

ديگر از جور و ستم كهزاد ، جاى شكوه نيست

قلب ما را كودك بى نان و بى كاشانه سوخت

محمد يوسف كهزاد