پسری گفت با پدر روزی
که مرا هست درد جان سوزی
گراجازت دهی سوال کنم
تا قناعت ز شرح حال کنم
پدرش گفت ای جگر گوشه
کن سؤالت ز روی اندیشه
هر سوالی جواب میخواهد
تشنه گان جام آب میخواهد
پسر با ادب بخود پیچید
بعد از آن از پدر چنین پرسید
کای پدر جان چرا غریب هستی؟
زندگی داری با تهی دستی
داری تحصیل فوق و هم دانش
هم نوشتار وگفت و هم خوانش
روزها میروی بجانب کار
شامها خانه آیی خسته و زار
طبع و خلقت همیشه دلگیر است
من ندانم که این چه تدبیر است
بیسودان و قا تلان و دغا
صاحب مکنتند و صاحب جا
خانهها ساختند چو قصر جنان
با درختان و با گل و ریحان
همه شان موتران شیک سوار
همه با پول و نعمت بسیار
همه با گارد و با تفنگداران
همگی حاکمند و با فرمان
ما همه بندگان رحمانیم
این تفاوت چه است؛ نه یکسانیم
پدر درد دیدهای حیران
با پسر رو نمود و کرد بیان
آهی ازدل کشید و داد جواب
گفت کردی مرا به غصه کباب
هر که باشد خسیس و دزد و غدار
صاحب پول میشود بسیار
از حلال؛ پولداری آسان نیست
در حرام شیوههای ایمان نیست
چون وطن جایگاه دزدان شد
مردم با خرد پریشان شد
چور قانون شد و جفا حاکم
قتلها شد برای پول دایم
زرع شد کوکنار چون گندم
در تباهی رسیده است مردم
همه ارکان دو لتی زنبور
خون ملت مکیده چون انگور
طالب آید ز سوی پاکستان
کار دولت کند به هر عنوان
جاهل و بی خرد فراوان شد
عالم و با هنر پریشان شد
هر که را هست دانشی در سر
میدهندش هزار و یک کیفر
شادم از صدق و از صفای خویش
با قناعت کنم رضای خویش
دست من تر بخون مردم نیست
پیش خالق صداقتم گم نیست
سر فرازم چو سرو آزادم
از عملکرد خویش دلشادم
عیب من نیست غربت مادی
میکنم از صداقتم شادی
ثروت و ظلم بی بقا باشد