سالها پیش از امروز، هنگامی که ۱۵ ساله بودم و تازه در آستانهی جوانی قرار داشتم، در رخصتیهای ۳ ماههی تابستانی با مادرم و دو خواهرم از “پلخمری” به “کابل” میآمدم.
کابل آن سالها هوای پاک، مردمان شهرنشین و خوش مشرب داشت.
پوشیدن پتلونهای “کاوبای پاچهقات” و بلوزهای نیمقُولهی “جوزف” تازه مُد شده بود.
خویشان و بستگان ما نسبت به خانوادهی ما که نادار بودیم، مُعتبر (متمول) بودند.
تا سن ۲۵ سالگی که اوج جوانی پنداشته میشود، مادرم کالاهای کهنهی بستگانم را به ما میآورد و با دستان پُرمهرش، یکیاش را کوتاه میکرد و دیگرش را که کلان بود، خُرد میساخت، میشُست و سپس اُتو میکرد تا بپوشیم. به همینسان پاپوشهای ما هم مال دیگران بود و خُرد و کلان به پایش میکردیم، میشُستیمش و بعد در آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود. بعد آن کفشها را که قاق میشدند میپوشیدیم و گاهی با شکم سیر و بیشتر وقت گرسنه به مکتب میرفتیم؛ چون پدرم همواره تاکید میکرد:
” هر که مکتب رفت آدم میشود
نورِ چشمِ خلق و عالم میشود”
اما برخی از بستگان ثروتمند ما، با آنکه من و خواهرانم مکتب هم میرفتیم و سخت درس می خواندیم و درجههای عالی هم میگرفتیم؛ چون فقیر بودیم، به چشم “آدم” و “نورِ چشمِ خلق و عالم” به ما نمیدیدند و همواره به خاطر فقر فزایندهای که دامنگیر ما بود، اهانت مان میکردند؛ شاید هم به باور آنان هنوز آنچنان که باید، “آدم” نشده بودیم.
یادم هست یک روز عید با مادر و خواهرانم خانهی یکی از بستگانم رفته بودیم. آنان زندهگی خوب و متمولی داشتند و به اصطلاح خود شان “مردمان مُدرنی” بودند.
در اتاق سالون(مهمانخانه) شان دو سیت کَوچ قشنگ را تازه خریده و گذاشته بودند.
من که از دیدن کَوچ بُهتزده شده بودم، روی کَوچ بازو دار شاهانه را لَم دادم و احساس کردم مال خودم است و در خانهی خودم استم….
مهمانان دیگر هم بودند، چند زن سرسفید چادر دار و بیچادر، چند مرد جوان نکتاییدار و کاوبای پوش و چند دختر جوان و نوجوان فیشنی با موهای دراز و کوتاه، ابروان آراسته و لبهای لبسرین زده که بوی عطر شان آدم را دیوانه میکرد.
دیدم دختران صاحبخانه و دختران مهمان زیر گوشی چیزی میگویند و به پاهای من نگاه میکنند. متوجه شدم که انگشت کلان پای راستم و کُری پای چپم از جوراب کهنهای که پوشیده بودم و مادرم آن را چندین بار دوخته بود و سرانجام شاریده بود، بیرون زدهاست… از شرم آب شدم…. دست و پاچه برخاستم، پیالهی چایم هم چپه شد. دختران آراسته خندیدند و خندیدند و من از بس به غرورم برخورده بود، به کوچه برآمدم و زیر تکدرخت اکاسی نزدیک خانهی صاحبخانه سخت گریستم و دیگر هرگز به آن خانه نرفتم.
درست است که همه چیز گذشتنیست؛ ولی هیچ انسانی از گذشتهاش بُریده نمیتواند. فراموشش هم کرده نمیتواند.
آدمها با آنکه در زمان حال می زییند؛ اما با آینده و گذشتهی از دست رفتهی شان سخت در ارتباط اند؛ به ویژه گذشتهای که پُر از حسرتها، زخمها و دردهاست.
میدانم که آدمها را همین حسرتها، دردها و زخمها میسازد؛ اما چیزی را که هرگز از یاد نمیتوان بُرد، بیمهریها، زخم زبان زدنها و مسخره کردنهای دیگران به دلیل ناداری ما است.
هرگز کسی را دستِ کم نگیرید؛ ولو با پوشیدن کالاها و پاپوشها کلان یا تنگ و تُرش شما بزرگ شده باشد.
زندهگی یک متاعِ مندرس و یک کالای پوشیده شده از دیگران است که به ما میراث میرسد؛ این میراث استفاده شده توسط دیگران را با خوشرویی و از تهی دل به دیگران ارزانی کنید؛ چون ارثیهی پدر هیچکس نیست.
جاویدفرهاد