اشك در چشمان آدم در تمامِ زنده گيست
دل اسير لشكر غم در نظامِ زنده گيست
گاهى از درد آشكارا، گاه پنهان سوختن
بار بار از غصه مردن انتقامِ زنده گيست
خنده بخشد روشنايى، گريه بخشد تيرگى
روشن و تاريك رنگِ صبح و شامِ زنده گيست
از شراب تلخ دنيا كام ما شيرين نشد
تلخكامى هاى ما از طعم جامِ زنده گيست
رنج دنيا را كشيدم، راحتى حاصل نشد
بر سرِ هر غمگسارى صرف نامِ زنده گيست
دل نه بستن آدمى را در جهان از پختگيست
خام ليكن بسته دل در تار خامِ زنده گيست
آفتابِ عمرم امروز از نظر افتاده است
شام نزديك است پا در نوك بامِ زنده گيست
زنده گى پوشيده چشمش را ازين دنيا زراب
مرگ تدريجى درين جا در مقامِ زنده گيست
٢٨ جدى ١٣٩٣ – کابل
١٨ جنورى ٢٠١٥ كابل