
من دشمنی از حد فزون انسان به انسان دیده ام
نه اینقدر وحشتگری حیوان به حیوان دیده ام
نه مهر و نه هم عاطفه نه شیوهی مردانگی
مانده چنین در مُلک ما مردم پریشان دیده ام
ادامه خواندن اشک فقیر ؛شعر از : استاد محمد اسحاق ثنامن دشمنی از حد فزون انسان به انسان دیده ام
نه اینقدر وحشتگری حیوان به حیوان دیده ام
نه مهر و نه هم عاطفه نه شیوهی مردانگی
مانده چنین در مُلک ما مردم پریشان دیده ام
ادامه خواندن اشک فقیر ؛شعر از : استاد محمد اسحاق ثناشب ها نشستنم به رهت یار تا بکی؟
باشم در انتظار تو بیدار تا بکی؟
دردا که آسمان دلم را ستاره نیست
این بی ستاره گی همه تکرار تا بکی؟
ادامه خواندن بیهوده شعراز : مسعود زرابميهن ! قسم به قيمت جان ميخرم ترا
با خون به زير تيغ و سنان. ميخرم ترا
هر چند عدو فروخت ترا با متاع. كم
من با متاع. هر دو جهان. ميخرم. ترا
ادامه خواندن میخرم ترا – شعراز : نذیر ظفرپیر مرد گفت: به گمانم رهبران سیاسی و حکومتداران در افغانستان، هیچگاهی گلستان سعدی را برگگردانی نکردهاند و از آن گنجینۀ بزرگ پند، اندرز و حکمت چیزی نیاموختهاند.
پرسیدم: چگونه؟
گفت: اگر از گلستان بویی میبردند، حکمت کشورداری و دادگری را فرا میگرفتند.
بعد در پیوند به شیوۀ حکومتداری شاهان از نظر سعدی گفت و گفت.
تاکید کرد که گلستان سعدی دریایی از حکمت است. باید آن را بار بار بخوانی. آن گونه بخوانی تا بدانی که او چه میگوید.
گفتم: در روزگار کودکی نزد ملای دهکده خوانده بودم.
ادامه خواندن بگانم رهبران سیاسی وحکومت داران افغانستان هیچ گاهی گلستان سعدی را برگردان نکرده اند : نوشتهء استاد پرتو نادریبغل وا كن ميان بستر تنهايى شب ها
ميان نغمه هاى دور در آرامش لب ها
بغل وا كن بسوزانم ميان بازوان خود
ادامه خواندن بغل واکن؛ شعر زیبا از : پرنیان صدیقیان“صد حیف که دانایی فیضی نبرد از عشق
یک جرعه از این ساغر در کام فلاطون کن”
صدقی او هغه ته ورته ژمن افغانان په علم او قلم د هیواد د فرهنگ او ادب ساتونکی وه ولی اوس…
انسان های دانشمند و متعهد به منافع ملی چون صدقی و همفکرانش بودند که با درایت و فهم خویش وطن را از شر و فتنهٔ اجانب محفوظ نگهداشته بودند، ولی حالا !!!
ادامه خواندن محمد عثمان صدقی ابرمرد اندیشه، ادب و فرهنگ اصیل افغانستان : داکتر ناصر اوریاهشتساله بودم و با پدر زندهیادم که بهتعبیر خودش یکی از پیروان طریقهی “چشتیهی شریف” بود، هر پنجشنبهشب، بهخانقاه “کوچهی علیرضاخان” در شهر کهنهی کابل میرفتم.
فضای خانقاه گرم و با حال بود. مردان زیادی از هر طیف و تبار، برخی دستار بر سر، برخی کلاهِ سورِ قرهقل بر فرق و برخی هم سرلُچ آنجا نشسته و غرقِ شنیدن آهنگهای قوالی و غزلهای صوفیانه که توسط آوازخوانان “خرابات” و “شوقیها” خوانده میشد، بودند.
ادامه خواندن قصهای از خانقاه کوچهی علیرضاخان : نوشتهء استاد جاوید فرهادمهستی وشهر آشوب
مهستی در بخشی از چهارگانیهای خود به توصیف صمیمانه و عاشقانه پیشهوران و کسبهکاران پرداخته است. در پارسی دری، اینگونه شعر را به نام «شهرآشوب» یاد میکنند که در وزن چهارگانی سروده میشود. شهرآشوب در بُعد دیگر خویش، زبان طعنهآمیز و هجوگونه دارد. داکتر سیروس شمیسا آن را از فروع هجو میداند، چنانکه گفته است: «شهرآشوب از فروع هجو است که به نظر ما ژرفساخت بسیاری از انواع و زیرانوع ادبی از قبیل طنز و کمیدی است. شهرآشوب شعری است که در هجو یک شهر و نکوهش مردم آن باشد.»
(انوع ادبی، ص ۲۴۲)
شمیسا، مسعود سعد سلمان (۴۳۸-۵۱۵) را نخستین شاعری میداند که شهرآشوب سروده است. اینکه او نخستین شاعر است یا مهستی، باز هم بهدرستی نمیدانیم؛ برای آنکه مسعود سعد سلمان نیز از شمار شاعرانی است که در نیمه دوم سده پنجم و اوایل سده ششم هجری زیسته و همروزگار مهستی است.
ادامه خواندن بخش سوم – مهستی گنجوی؛ بزرگ بانوی شعر پارسی دری : استاد پرتو نادریکابل و قیماقچای و شیرِ پغمان یادم است
لذت نان و پنیر تاشقرغان یادم است
اخ انار قندهار آب از دهانم می برد
کشمش استالف و انگور پروان یادم است
ادامه خواندن افغانستان : شعر زیبا از مسعود زرابhttps://www.youtube.com/watch?v=yLRqOwi7iOw
تانگری آ تینی آ یتیب، چاریارباصف
اولیا لر نی آیتیب.
دوست عسکرلر، دوست قاچمنگلر
خفه بولمنگ کوپ ییغله منگ، ازلده قسمتده باردور
ادامه خواندن آتگه مینینگ عسکرلر : نوشتهء داکتر فیض الله ایماقمهستی و عمرخیام
در پیوند به دیدار مهستی با عمر خیام که همروزگار او بود، روایتهایی نیز وجود دارد که او با عمر خیام دیدارهایی داشته است. اگر بپذیریم، باید چنین دیدارهایی زمانی رخ داده باشد که او در دربار سلطان سنجر (۵۱۱- ۵۵۲ ق/ ۱۱۱۸-۱۱۵۷) در مرو به سر میبرد یا هم در سفری در نیشابور.
با یک مقایسه در میان چهارگانیهای مهستی و عمر خیام، درمییابیم که چهارگانیهای این دو شاعر، چه از نظر زبان و چه از نظر نگرش به هستی و زندهگی، همگونیهای زیادی دارند.
این همگونیها گاهی چنان برجسته و چشمگیر است که میاندیشی هر دو شاعر در تفاهم باهم خواستهاند چنین اندیشههایی را با استفاده از قالب چهارگانی در شعر پارسی دری، گسترش دهند.
ادامه خواندن بخش دوم – مهستی گنجوی؛ بزرگبانوی شعر پارسی دری : نوشتهء استاد پرتو نادریاى دل مگو كه راز تو رسوا نمى شود
فريادِ دردِ عشق به نجوا نمى شود
آيينه ى دل است اگر چشم ما، مگو
رازی که خفته در دلم افشا نمى شود
ادامه خواندن آیینهء دل : شعراز؛ مسعود زرابمولانا در دفتر سوم مثنوی معنوی این حکایت را این گونه روایت میکند.
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
ادامه خواندن از مولانا بیاموزیم : نوشتهء استاد پرتو نادریما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید
بر خاک مزار ما مشغول دعا باشید
چو شمع وجود ما قربان شما گردید
روشن گر شمع ما شاید که شما باشید
در پیچ و شکنج دهر نومید نباید شد
مردانه در این وادی با شور و نوا باشید
ادامه خواندن با گرادمیداشت از۵۴ سال شهادت سید محمد اسماعیل بلخی ؛ این شعر را خوانده برروانش دعا کنیمبیست و سوم سرطان پنجاه و چهار سال از خاموشی بزرگمرد می گذرد که روحانی پاکنهاد ، عالم متبحر ، خطیب بی همتا ، و منادی وحدت و اتحاد مردم ، اقوام و مذاهب مختلف بود .
بخاطر تقرب و نزدیکی پیروان مذاهب سنی و شعیه خاطر نشان میساخت :،
سنی که شعیه نیست ، سنی نمی باشد
شعیه که سنی نیست ، شعیه نمی باشد
و در بیتی میسراید :
میِ آزادی و وحدت نرسد از چه به ما؟
مستبد شیخ صفت دشمن جام است اینجا
ادامه خواندن گرامیداشت از آزادیخواه بزرگ علامه سید محمد اسماعیل بلخی : نوشته ؛ میر عبدالواحد ساداتسید اسماعیل بلخی، شخصیت چندین بعدی دارد. بیش از همه عالم دین بود، روشنفکر و اندیشه پرداز اسلامی نیز. شاعر، ادیب و سخنوری بود که شور مبارزه در سر و عشق مبارزه در دل داشت. مقا ومت او تنها مقاومت در شعر نیست، بلکه خود بخشی از جنبش مقاومت سیاسی و اجتماعی کشور بود.
با همفکرانی حزب سیاسی میسازد و در هوای برانداختن نظام است. رسیدن به یک نظام جمهوری، استوار بر اصول و عدالت اسلامی، مدینۀ فاضلۀ او را میسازد.
شعرهای او تا جایی که من دیدهام در کلیت بر محور چنین اندیشههایی میچرخند.
ادامه خواندن گرامیداشت از سالروزشهادت سید محمد اسماعیل بلخی ؛ مبارز آزادی خواه وشاعر نستوه : نوشته استاد پرتو نادریبرو اي عيــد ميـا كشور ما غمگـين است
سوگوار شهر ز كشتار بخــون رنگين است
اندراب نالـه ز بلخــاب كشــد تا پنجشيـر
درد اينـملت زخمي شده بي تسكين است
ادامه خواندن ای عید میا ؛ کشورما غمگین است : شعر از هنوفرساقی بریزباده که امشب ، شب منست چشمی گشا وبین که یاران بامنست
یاران صاف دل ، یادگارمیهن است بی یار وبی دیار، کجا کیف بامنست
مستی سزد مرا که یاران بامنست
گویم سخن زدل چوبینم عزیز دل هرچند زخسته دل نخروشد نهاد دل
ناید به شعرآنچه براید زسوز دل دارم سخن به دل ، بجویم انیس دل
حالی کنم از دل خسته ، مراد دل
ادامه خواندن جوانان هموطن : شعراز میر عنایت الله ساداتشب بود. اندوهِ ناگفتنیای در دل شاعر سنگینی میکرد. ناگهان عرقِ سردی روی پیشانیاش نشست. زیرِ لب با خودش زمزمه کرد:
“دستِ طمع که پیشِ کسان میکنی دراز
پُل بستهای که بگذری از آبروی خویش”
شیطان را لاحول کرد و کتاب”صد سال تنهایی” را که دمِ دستش بود ورق زد؛ اما فکرش جای دیگری بود، واژهها و سطرهای کتاب از پیش چشمانش فرار میکردند. خلاصه چُرتش خراب بود.
ناخودآگاه کودکش که در کنار مادرِ خود آهنگ خواب داشت، پرسید:
– پدر جان چن روز به عیدِ قربان مانده؟
ادامه خواندن قصه شاعرک بیچاره : نوشته – استاد جاوید فرهادپیرمرد که موهای ژولیده، ریشِ انبوه، ابروانِ درشت و چشمهای کلان و کشیده داشت، با بالاپوش سیاه زمستانیاش در تابستان و زمستان گشتوگذار میکرد.
همیشه زیرِ لب با خودش نجوا میکرد و آرام آرام حرف میزد و سپس میخندید.
بعد ابروانش درهم میرفت و گویی اندوه جانکاهی درونش را ریزه ریزه میکرد.
هرروز از ” سهدکانِ عاشقان و عارفان” بهسوی جادهی “میوند” میآمد و دستانش لای جیبهای بالاپوشش میبود.
ادامه خواندن غم انگیز ترین مرد؛ ساربان بود : استاد جاوید فرهادبخش نخست.
دیداری در گنجه
هی میدان و طی میدان، خودم رساندم به شهر گنجه، به گفتۀ نادر نادرپور «در شهر ناشناختهیی پرسه میزدم». جایی رسیدم، کاخ با شکوهی دیدم که از آن صدا عود و چنگ میآمد. از کسی پرسیدم که این کاخ چه کاخیست و این سرود چه سرودیست؟
گفت: کاخ «پور خطیب» است و مهستی چنگ مینوازد، شعر میخواند و بزم آرایی میکند. دیگر سر از پای نشناختم، پرندهیی شدم و خودم را به کاخ رساندم.
انبوه مردم دیدم، نشسته و جامهها همه زربفت. ندیمکان دیدم همه زیباروی که مهمانان را پیاله پیاله شربت انار می دادند.
مهستی را دیدم آن ماهبانوی بزرگ شعر را که بر تخت گوهر نشانی نشسته و پور خطیب در برابر او بر تخت دیگر. مهستی مینواخت و میخواند، پور خطیب میخواند؛ اما نمینواخت.
ادامه خواندن مهستی گنجوی بزرگ بانوی شعر پارسی دری : نوشته -استاد پرتو نادریيادم نمى رود كه تو لافِ وفا زدى
دست قسم به روى كتابِ خدا زدى
گل هاى مِهر بر سر بيگانه ريختى
خارِ تنفرى به دلِ آشنا زدى
ادامه خواندن آستین کهنه : شعر از مسعود زراببه گوشم این صدا آید که اینک عید قربان شد
نصیبم لیک جای شادمانی درد حرمان شد
نه نانی بر سری خوانی نه نقلی و نه بادامی
نه از کس بر کسی مهری همه سرگشته حیران شد
ادامه خواندن عید قربان : شعر ازاستاد محمد اسحاق ثناترا در بین اشعارم سرآغاز سخن سازم
برایت از گل و سنبل بصد رنگ پیرهن سازم
تو آهویی که دنبالت بصد الطاف میگردم
برای وصل تو تا قله های قاف میگردم
ادامه خواندن شعر تازه از : وحدت الله درخانی