مــرغ بـاغ ملـکـوتــم نـیـم از عــالــم خــاکـ – مولانــای بــزرگ بلــخ – نـوشـتـه: استاد عبـدالبـاقـی گـولـپـیـنـارلـی


مولانای  بلخی

              واپسين روزهاي حيات مولانا و عقيده اودرباره مرگ:

مثنوي پايان يافته بود و مولانا خسته بود. ازجواني استراحتي تام، حتي آرامش نسبي نصيب اين مرد قوي بنيه نشده بود. در صباوت مشقت كوچ را تحمل كرده بود. در جواني تحصيل علم از موطن پدر دور شده بود. ولعي كه بر مطالعه و تتبع مداوم داشت، رياضاتي كه اراده قوي و تصميم آهنين، ولي جسمي نزار برايش باقي گداشته بود، عشق و جذبه بي مانند و غير منتظر و شكست و هجران، و به دنبال آن عشق، اهانتي كه از نزديكترين كس خود- پسرش- ديده بود، تحمل ملامت مردم و مواجهه با اعتقادي عميق و ريشه دار، خبر شوم، ترديد، مرارت مرگ محبوب و گامهايي كه در

طلب يار برجاي پاي خونالود او نهاده بود، چشمي گريان و دلي خونبار و دردناك، سردر برابر گردنكشان خم نكردن و از اين رو سراسر حيات را با ضيق معيشت سپري كردن، طپيدن قلبي در قفسه سينه اش كه تا مي طپيد، عشق مي ورزيد و از اين رهگذر حياتي درد انگيز و پابه پاي همه آنها عشقي بيكران به حيات و حب كاينات حقيقتا آن جسم پرتوان را فرسوده بود. مولانا به قدرت انديشه مي زيست و دنياي درون خود را با اين ابيات بيان ميكرد:

ميكده ست اين سر من ساغر مي گو بشكن

چون زر است اين رخ من از به خروار مگير

آخرين روزهاي حيات خود را با تفكر مدام سپري مي كرد. اين هستي، آرام آرام درون خود او غرق مي شد و آهسته آهسته آن آرامش ابدي و آسايش سرمدي راكه عمري به دنبالش بود، لمس ميكرد. شعور فردي او بالكل از آن جمع ميشد، هستي محدودش به هستي مطلق نزديك تر ميشد. انديشه محدود در يك دوره زماني، از محدوده خويش بيرون ميزد و از قرون فراتر ميرفت. طنيني كه در گوش او مي پيچيد،صداي خودش بود:

مرغان،كه كنون از قفس خويش جداييد

رخ باز نماييد و بگوييد كجاييد؟

آخرين ايام حيات او به بيماري مي گذشت. او در يكي از نامه ها حسام الدين را با عنوانهاي جديدي مورد خطاب قرار مي دهد و مي نويسد:

«بيدار هوشيار، پاينده تابنده، حليم كريم، شريف ظريف، حاضر ناظر، ابدي احدي، هم فرزند مرا هم پدر، هم نور مرا هم بصر، هم منظر مرا و هم نظر، حسام الحق والدين…» آنگاه حال خود را چنين بيان ميكند: «الا اين مركب جسم پر علت گاهي بيمار و گاهي پلنگ و گاهي خرلنگ، هيچ بر مراد دل همواره نمي رود. گاهي لكلك گاهي سكسك، گاهي قبله، گاهي دبره. نه مي ميرد، نه صحت مي پذيرد …»

ظاهرا غزل زير را در واپسين ايام حيات خويش، با نزديكتر احساس كردن مرگ سروده است:

عاشقاني كه با خبر ميرند

پيش معشوق چون شكر ميرند

وفرياد بر مي آورد كه:

نيم آن شاه كه از تخت به تابوت روم

خالدين ابدا شد رقم منشورم

بااين سخنان اعتقاد راسخ خود به جاودانگي را بيان مي كند.

بيماري و مرگ او:

سر انجام جسم خسته او در چنگال آخرين بيماري گرفتار آمد. تب آني رهايش نميكرد. در اين اثنا زلزله هاي پياپي قونيه را ميلرزاند. مردم از بيم زلزله پيش مولانا آمدند. او تبسم كنان گفت: مترسيد، شكم زمين گرسنه است و دنبال لقمه يي چرب مي گردد. به زودي اين لقمه چرب را مي ربايد و از لرزيدن باز مي ايستد و به همين مناسبت در آن ايام غزل زير را ساخت:

با اين همه مهر و مهرباني

دل ميدهدت كه خشم راني؟

حقيقتا كاروان عمر در حال كوچ بود. مولانا مي خواست از اين خانه عاريتي نقل كند و اثاث البيت را گرد مي آورد. اكمل الدين طبيب و غضنفري از ياران نزديك و گرامي او شب و روز بالين او را ملازم گرفته بودند. بيماري قابل تشخيص نبود. مولانا در آتش تب مي سوخت. طشتي پر از آب در كنارش بود. دم به دم هر دودست در آب مي كرد و از آن بر سينه مي نهاد و بر صورت و پيشاني مي ماليد. روزي شيخ صدر الدين به عيادت آمده بود. به مولانا گفت: شفاك ا لله شفا عاجلا. آن كان مواج انديشه فرمود كه بعد از اين شفاك ا لله شمارا باد. در ميان عاشق و معشوق پيراهني پيش از شعر نمانده است، نمي خواهيد كه بيرون كشند و نور به نور پيوندد؟ و اين غزل را آغاز كرد:

چه داني تو كه در باطن چه شاهي همنشين دارم؟

رخ زرين من منگر كه پاي آهنين دارم

صدر الدين كه زندگي شاهانه يي داشت، چون اين سخنان را از مولاناي تنگدست شنيد، به انديشه فرو رفت. ژرفاي شگرف سلطنت معنوي او را دريافت و شرمگين از خدمت مولانا بيرون آمد. در آن خانه محقر و ساده با اثاث شكسته و مندرس، از دربانان، خواجگان ، پرده داران و درويشان زرد نبوي خانقاه او كه در هشياري،روياي صوفيانه ميديدند، خبري نبود. ولي به جاي همه آنها صاحبخانه شكوهي داشت كه هر كس به ديدارش مي آمد، در برابر او سر فرود مي آورد و هر كس كه از وي جدا مي شد، به حقارت خود اعتراف ميكرد.

روز شنبه چهارم جمادي الاخر 672 هـ/شانزدهم دسامبر 1273 م حال مولانا نسبتا خوب شده بود. تا غروب با عيادت كنندگان صحبت كرد. سخنان او وصيت گونه بود. آفتاب زرد همدم صادق و محبوب او حسام الدين، پسرش سلطان ولد طبيبان و دوستان ديگر كنارش بودند. سلطان ولد چندين شب نخوابيده بود. سپيده دم مولانا به چشمان اشك آلود فرزند نگاه كرد و با صدايي ضعيف گفت: بها الدين، من خوبم، تو برو كمي بخواب. سلطان ولد نتوانست طاقت آورد، اما گريه را فرو خورد. از اتاق بيرون مي آمد كه مولانا نگاهي غم آلود بدو انداخت و گفت:

رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن

ترك من خراب شب گرد مبتلا كن

اين واپسين سخنان و آخرين سرود انسان همچنان هيجان آفرين، شوقساز، محبت نثار و دلباخته انسانيت بود كه با صدايي سنگين در لحظات لرزان و اظطراب آور با سنگيني احتضار بر زبان آورد. بي ترديد حسام الدين چلبي اين غزل را با اشك چشم و خوناب دل بر صفحه كاغذ نقش كرده است.

روز يكشنبه در سكوتي مرگبار مي گذشت. حال مولانا بدتر شده بود. مردم شهر دست از كار كشيده بودند. روستاييان به شهر سرازير شده بودند. همه با صداي آرام حرف ميزدند و هيچكس به چشم و سيماي هم نگاه نمي گرد. در قونيه صداي هق هق گريه ها به گوش ميرسيد. آن روز وقتي پلكهاي خورشيد بر هم نهاده شد، مولانا جلال الدين چشمان پرنور خود را بر قونيه يي كه چهل و چهار سال بر آن نگريسته بود، فروبست و به شمس خود ملحق شد( يكشنبه پنجم جمادي الاخر 672 هـ /هفدهم دسامبر 1273م ).

مراسم تدفين:

آن شب، ياران آخرين خدمت را به جا آوردند. روز بعدتابوت پيچيده در فرجي مولانا از خانه خارج شد. ازدحام عجيبي بود. مردم براي حمل تابوت هجوم بردند. محافظان براي راندن مردم ناچار به تيغ و چماق دست بردند. مردم شهر و روستا، سرو پا برهنه مي كوشيدند تابوت را لمس كنند. همه گرداگرد تابوت چرخ ميزدند. راه گنجايش جمعيت را نداشت، انبوه خلق براي لمس تابوت، چون سيل از كوچه هاي فرعي به شارع جاري مي شدند، علما، صوفيان ، اخيان، فتيان ، رندان و رجال حكومت… مسيحيان ،كشيشان، يهوديان، خاخام ها- خلاصه همه مردم- مولانا را بر فرق سرنهاده بودند. كشيشان مراسم مذهبي اجرا ميكردند. خاخام ها تورات ميخواندند. يكي از خام طبعان خواست مسيحيان و يهوديان را از شركت در مراسم منع كند. فرياد بر آوردند كه: او مسيح ما بود، او عيساي مابود. ما راز موسي و عيسي را در او ديديم و يافتيم. او آفتاب بود و آفتاب همه جا را روشن مي كند. كشيش ديگر اشك چشمانش را با آستين پاك كرد و هق هق كنان فرياد زد: مولانا نان بود، آيا گرسنه يي ديده اي كه از نان بگريزد؟

شيپورها وني ها و ربابها نواخته مي شد و مزهرها به صدا در مي آمد. بانگ سنجها و نقاره ها، نغمه سازها و نعره ها گوش فلك را كر مي كرد. گروهي نعره زنان سماع ميكردند و گروهي فرياد كنان بيهوش مي شدند. تابوت پيش نمي رفت. مولانا راه نمي رفت. مردم اورا تاج سر خويش كرده بودند. رهايش نمي كردند. به عادت آن زمان پيشاپيش تابوت هفت گاو نر مي بردند تا بر سر مزار قرباني كنند. تابوت كه سحرگهان از خانه بيرون آمده بود، نزديكيهاي غروب به مصلي- كه خيلي نزديك بود- رسيد. تابوت بر سنگ مصلي قرار گرفت و معرف جارزد: اي ملك المشايخ بفرما!

معرف، صدر الدين را صدا ميزد. اكمل الدين طبيب نتوانست تحمل كند، نعره يي زد و گفت: خاموش باش، ادب را گوش دار. ملك مشايخ حقيقي، حضرت مولانا بود. صدر الدين براي اقامه نماز پيش آمد- مولانا چنين وصيت كرده بود. برابر تابوت قرار گرفت. تكبيره الاحرام گفت. هق هقي كرد و بيهوش شد و افتاد. قاضي سرج الدين پاي پيش نهاد و نماز را اقامه كرد.

تابوت دوباره بالاي سر عاشقان قرار گرفت. عاقبت به مدفن پدر رسيد. گوري جلوتر از مزار سلطان العلما و صلاح الدين آماده شده بود. وقتي اورا درون گور قرار دادند، خورشيد غروب ميكرد. افق رنگ خون داشت. خاك قونيه، آن مرد داهي را كه در پهنه جهان نمي گنجيد، در آغوش خود جاي داد و وجود معنوي او در قلب بشريت دفن شد.

گاوان نر قرباني شدند و فقيران از گوشت قرباني بردند. مردم گريان از كنار مزار دور ميشدند. حسام الدين چلبي حيران و غمزده پاهايش را مي كشيد و چشمان نمناك او انبوه جمعیت را مي كاويد. احساس ميكرد آن مولانا كه درون قلب اوست، درون تمام قلبهاست و اين بيت مولانا را ترنم مي كرد:

بعد از وفات تربت ما در زمين مجوي

در سينه هاي مردم عارف مزار ماست

گرچه جسم مادي مولانا از برابر ديدگان رفته بود، ولي او با تمام خاطرات و گفتارها و شعرهايش به حيات خود ادامه مي داد. در هر خانه و هر محفل از او سخن مي گفتند. غني و فقير به ياد او مجالس سماع ترتيب مي دادند. شبي در عرس پروانه بدر الدين يحياي شاعر به سماع برخاست. جامه چاك كرد. و گريه ها سرداد و گريبان دريد و فرياد زد:

كو ديده كه در غم تو نمناك نشد

ياجيب كه در ماتم تو چاك نشد؟

مردم تا روز اربعين، چونان اكنون، مزار مولانا را ملازم گرفتند. روزي قاضي سراج الدين برابر تربت مولانا ايستاده بود و اين قطعه را مي خواند:

كاش آن روز كه در پاي تو شد خار اجل

دست گيتي بزدي تيغ هلاكم بر سر

باز در آن ايام درويشي اين رباعي را مدام تكرار مي كرد و مي گريست و مردم را به گريه مي آورد:

اي خاك زدرد دل نمي يارم گفت

كامروز اجل در توچه گوهر بنهفت

سپهسالار مرثيه زير را نقل كرده است:

فرو رفته به خاك آن مهر افلاك

چرا بر سر نريزم هر زمان خاك؟

در آن رو ز حادثه يي روي داد كه اهل خانه و دوستداران را گريانتر و غمزده تر ساخت. در خانه مولانا گربه يي بود. آن گربه بعد از رحلت مولانا آب و غذا نخورد. هفت روز زنده ماند و مرد…

قبه الخضرا

مولانا گويد كه:

گور خانه و قبه ها و كنگره

نبود از اصحاب معني آن سره

ولي بر خلاف گفته او، دوستدارانش براي او آرامگاهي عظيم ساخته اند. اگر چه معمار شهاب الدين اوزلوق كه در باره تربت مولانا مطالعاتي دارد، مدعي است كه قبلا براي سلطان العلما بارگاهي ساخته بوده اند، با اين حال ما نتوانستيم ادعاي او را با گفتار مولانا تلفيق دهيم. ولي طبق اطلاعاتي كه از مناقب العارفين به دست مي آيد، در زمان حسام الدين چلبي براي مولانا بارگاهي ساخته شده است.

بعد از رحلت مولانا، علم الدين قصير كه در نبرد با جمري رشادتهايي نشان داده بود، پيش سلطان ولد رفت و گفت در نظر دارد كه براي مولانا بارگاهي بسازد و براي اين كار سي هزار در هم اختصاص داده است. شبي چند غزل مناجات گونه و عشق انگيز مولانا را به صداي حزين خواند و قونيه را بر هم زد. سحرگاه آن روز گرجي خاتون دختر غياث الدين كيخسرو دوم و زوجه معين الدين پروانه علم الدين را فراخواند. چون از تصميم وي آگاه شد، هشتاد هزار درهم عطا كرد و علاوه بر آن پنجاه هزار درهم از ماليات قيصر تعيين كرد و بدين ترتيب ساختمان بارگاه آغاز شد و آرامگاه مولانا با نظارت معماري به نام بدرالدين تبريزي ساخته شد.

احتمالا معماري به نام عبدالواحد بن سليم كه در ساختن بارگاه نيز شركت داشته صندوقي كنده كاري از چوب گردو كه شاهكار كنده كاري عصر سلجوقي است، براي مزار مولانا ساخته است. اين صندوق به ابعاد 65/2 بالاسر و 2/13 پايين پا و طول 2/91 و پهناي 1/15 ساخته شده است و روي آن غزلي كه مولانا درباره مرگ سروده بود، كنده شده است:

به روزي مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد

در قسمت پايين آن غزل زير آمده است:

زخاك من اگر گندم بر آيد

از آن گرنان پزي مستي بزايد

در حاشيه فوقاني قسمت جلوي صندوق: « بسمله» و « آيه الكرسي» كنده شده است…

در قسمت بيضي شكل پايين پا، پنج مصراع از يك غزل مولانا حكاكي شده است. مصراعها بدين ترتيب است:

چون جان مي ستاني چو شكر است مردن

باتو زجان شيرين، شيرين تر است مردن

در قسمت مشبك و متمايل به خارج، بيست و دو بيت از دفتر هاي: سوم، چهارم، پنجم و ششم مثنوي حك شده است

باز سلطانم گشم نيكو پيم

فارغ از مردارم و كركس نيم

خواندن خطوط كوفي در قسمت متمايل به بيرون تحتاني ممكن نشد. بخشي از سطح فوقاني اين قسمت و بيش از نصف قسمت تحتاني جدا شده و از بين رفته است.

قطع نظر از خطوط كوفي بقيه نوشته هابه خط ثلث عصر سلجوقي است.

غزليات و بيست و دو بيت مأخوذ از مثنوي، كه يك واحد تشكيل مدهند، گويا از طرف سلطان ولد و حسام الدين چلبي برگزيده شده است و مسلما كتيبه عربي را سلطان ولد نوشته است.

به علت تعميرات و جرح و تعديلها و توسعه آرامگاه، از آثار اوليه آن فقط گنبد سبز ( قبه الخضرا) و صندوق بالاي مزار باقي مانده است. اما اين صندوق زيبا و نفيس كه قسمتهاي حكاكي شده و ديگر قسمت هاي آن با نقوش عالي تزيين شده است در زمان سلطان بايزيد دوم، يا سلطان سليمان قانوني و به امر آنان به روي قبر سلطان العلما پدر مولانا منتقل شده است و بر روي مزار مولانا و سلطان ولد سنگ قبري از مرمر ساخته شده است. صندوق اصلي مزار مولانا كه در پشت صندوق فعلي قرار دارد، نسبت به سنگ مزار فعلي بلند تر است. براي زوار تربت مولانا در اولین دیدار چنین احساسی دست میدهد که پشت مزار انساني به پا خاسته است.

اين احساس بين مردم چنين باوري را ايجاد كرده است كه وقتي جنازه مولانا به آرامگاه ابدي وارد مي شد، پدر به احترام پسر به پا خاسته است.

بـرگــرفـته : از سایــت  ارمـغـان  مـ-لــی