چشم دید – نذ یر ظفر

    چشم دید – نذ یر ظفر  

– واقعیت های است که هر کس در جر یان زنده گی خود آنرا میبیند و اکثرا چشم دید ها در سا بق سینه به سینه انتقال میشد و دلیل آنهم این بود که قاطبه مردم از نعمت سواد و نو شتن بر خور دار نبودند؛ مگر امروز اکثریت مردم میتوانند چشم دید شانرا در رشته تحر یردر آورند و خا طرات شانرا بنگارند. من هم در جر یان زنده گی مانند سایر مردم چشم دید های دارم که میخواهم به شرح یکی از آنها بدون هیچ نوع تعصب و منصفانه بیان کنم که این عبارت از تاریخ ورود مجا هدین در هشتم ثور و اعلام حکو مت اسلامیست که از استدیوی نشراتی تلویزیون ملی پخش گردید.

آوازه آمدن مجا هدین (سر بکف) مدت ها قبل از سقوط حکو مت کا بل مطرح بود و اینکه سقوط حکومت چه عوامل سیا سی و اقتصادی را در قبال داشت قضیه ایست که مورد بحث ما نیست؛ مو ضوع بحث ما هشت ثور است که یکروز بعد تر از هفت ثور واقع شده و واقعا بد تر است…

سکوت قبل از طوفان در شهر حکمفر ما بود؛ هیچ کس نمیدانست که چه میشود؛ هر لحظه انتظار یک تغییر و یک تحول میر فت تا اینکه هشتم ثور فرا رسید و این روز مصادف با روز کار نو بتی من در تلویزیون بودکه همه کار مندان نشراتی و تخنیکی با یک تقسیم او قات منظم و نو بتی کار میکردند (دیویتی) ومن هم ما نند همیشه راهی تلویزیون شدم در جر یان راه مجا هدین شورای نظار را دیدم که بعضی از پوسته ها را اشغال میکنند و از سیمای شان تشو یش و دلهره گی پیدا بود؛ زما نیکه به صحن تلویزیون داخل شدم احساس کردم به خانه اصلی رسیدم و کمی راحت شدم وبا مصا فحه همراه همکاران ما که یاد شان بخیر باشد؛ به کار معمو لی یعنی تر تیب و چک بر نا مه های نشرات شب؛ پر داختیم و هنوز هم کسی واقف نیست که چه چیزی نشر میشود و تا شب چه حوادثی ما را بطرف خود میکشاند؛عده یی بیحد و اندازه مشوش بودند و عده یی قلیلی با خوشبینی ها نظاره داشتند و همین عده یی خوشبین هم از عواقب بیخبر بودند فقط آمدند مجا هدین را برای بدست آوردن یک بست دو یا سه برای خود فال گر فته بودند.
همهمه یی شد که مجا هدین آمدند…. همه از شعبات برای دیدن؛ که اولین دیدار ها هم جا لب است؛ به طرف حو یلی یا صحن تلویزیون رش آوردند؛ از دروازه شرقی تلویزیون که مقابل غند 101 محافظ وقت بود؛ مو تر های لاری گونه ایستادشد و عده یی از جوانان ملبس با لباس جهادی یا رزمی همه در سر ها پکول و در دست ها مسلسل و خمپاره با یک نظم خاص که اصلا نمایش ظاهر فر یبانه داشت داخل تعمیر تلویزیون داغدیده و دوران کشیده شدند و بدون سلام و کلام مناطقی را اشغال کردند و بعد از اندکترین فرصت همه متو جه شدند که عده یی شان در بام استدیوی نشرات موضع گر فته اند که برای فرد فرد کارمندان تلویزیون جا لب بود و در دیگر تحولات گذشته این کار گذشته یی نداشت؛ و این مقد مات و تر تیباتی جنگهای شب بود؛به تعقیب این گروه مسلح؛ مو تر های بار بری یا لاری در همین دروازه ایستادند و عده از شبه نظا میان دوستمی بدون مراعات نظم و دسپلین نظا می پیاده شدند و موضع های شانرا تصرف کردند. فرصتی داشتیم و برای گر فتن هوای تازه با عده یی بیرون تعمیر تلو یزیون آمدیم در هر نظرکه کردیم؛ دیدیم یک مو تر پیکپ در عقب آن جوانان مسلح نشسته و با غرور گر فتن کا بل تمثیل از قهر ما نی میکردند که برای باشنده گان کابل و کار مندان آنوقت تلویزیون خوش آیند نبود. در سرک ها اصلا خا نم و دوشیزه گان دیده نمیشد گویی خزان همه گل ها با خود برده و یا باغبان با رسیدن ز مستان گل ها را به گلخانه ها انتقال داده؛ شهر جلوه مردانه داشت.

بخاطر فرارسیدن وقت نشرات دوباره داخل تعمیر رادیو تلویزیون شدیم و دیدیم که در روی چمن صحن تلویزیون که سا بق احدی جرات نمیکرد در آن پاه بگذارد عده یی سنگر آرا یی دارند و ما به شعبه آمدیم و طبق معمول سا عت شش شام با پخش سرود ملی نشرات را آغازیدیم و با نشر و پخش تلاوت آیاتی از کلام الله مجید تو سط جناب استاد قاری برکت الله سلیم نشرات را نورانیت بخشیدیم و بعدا به پخش بر نا مه های بدون درد سر که قا بلیت تخریشی را نداشت پرداختیم. در عقب میز نشرات (پشت پنل بودیم) که همهمه آمدن رهبران اذهان همه را مصروف ساخت و به یکباره گی و بدون موازین نشراتی در استدیوی نشرات مستقیم که غیر کار مندان مو ظف تخنیکی و نشراتی حتی بعضی از امرین که وظیفه ندارند داخل شده نمیتوانستند؛ گروه با مسلسل ها با چند تن از اشخاص سر شناس جهادی و عده یی از رهبری سابق داخل شدند و یکی از امرین ما گفت: (برادر ها آمدن و بیانیه یا اعلام شانرا پخش میکنند عا جل تالاوت قاری صاحب بر کت الله سلیم را در ما نیتور (استنبای) یا آماده داشته باشید که بعد از پخش آن جناب نجیب جان مجدی اعلام حکو مت اسلامی را مینمایند). من هم طبق دستور عمل کردم و چنا نکه به کارمندان و دایرکتران نشرات مستقیم معلوم است در هنگام پخش نشرات ثا نیه شماری میشود و با اندک اشتباه خرابی نشراتی بو جود میا ید؛ بعد از دقایق نه چندانی نظر تغییر خورد و گفتند تلاوت قاری مبین را آماده نشر کنید (قاری مبین از جمله قاریان خوش صوت و خوش بر خورد بود و همه به جناب شان احترام داشت) اینکه کلام الله مجید تو سط استاد برکت الله سلیم قرائت شود یا تو سط جناب قاری مبین تلاوت شود چه فر قی دارد؟

کلام خدا از هر زبانی و دهانی که باشد فیوض و بر کات خود را دارد؛ با همین منوال گفتگو ادامه داشت و آ قای نجیب جان مجددی داخل استدیو بودند؛ مردم پشت تلو یزیون ها منتظر و رهبران جهادی هذالقیاس انتظار داشتند؛ در همان لحظات امر صادر شد بمن که کت کن با لای تصویر آقای نجیب جان مجددی (کت کردن در اصطلاح نشرات باید تصویر که در ما نیتور در حا لت آماده است باید در حا لت پخش قرار گیرد) من کت کردم و ایشان بیا نیه خود را قرائت نمودند و حکو مت اسلامی بدون پخش کلام الله مجید اعلام شد و دلیل آن هم بد بختانه تعصب میان تهی بود که تا امروز از طرف شیادان اجرا میشود؛وگرنه استاد بر کت الله سلیم و جناب قاری مبین همه نور چشم ما اند و قاریان ما اند و به گفته پیغمبر اکرام صل علی و آل و سلم (قاری قران محترم است) در ین جا تعصب آشکارا در حساس ترین وقت همه را به تحیر انداخت که یک حکو مت اسلامی قبل ازین که اعلام شود باید از نو رانیت قران مجیدهمه کسب فیض کنند مگر بر عکس پرده های تعصب و خود خواهی ما نع پخش کلام الله مجید گردید و بلاخره حکو مت اسلامی اعلام شد.

سا عتی بیرو بار در استدیو نشرات ادامه داشت و با پخته شدن شب؛ اشخاص و افراد معتبر و مهم راهی مساکن شان شدند و(انقلاب ماند و ترافیک) ما مورین دوران دیده ماند ند تا ختم نشرات و نا وقت های شب نشرات ختم شد و طبق معمول باید مو تر های موظف کارمندان را به منازل شان انتقال میداد؛ با تماس همراه باشی مجا هدین که وظیفدارشب بود؛ خواستیم تا ما را به منازل ما برساند چون وضع هم نارام و شهر پر اضطراب بود و بدون یک گارد مسلح کس نمیتوانست به منازل شان برود؛ ایشان در جواب چنین گفتند:(مدیر صا حبا؛ ما که نمیتانیم شماره ببریم و امنیت تانه بگیریم؛ کجا میرین؛ همینجه روی میزا بغلتین؛ یکشو اس تیر میشه؛ خدای نا خاسته چیز نشین) منظور بردار جهادی ما این بودکه باید شب را سپری کنیم چون هیچ نوع امنیت در شهر نبود و اوضاع خارج ازکنترول بود؛ همکاران همه یکی سوی دیگر دیدند و تبسم معنی دار در لب ها همه ظاهر شد و عده هم از افسوس سر میجنبا نیدن؛ به گفته برادر جهادی شب را روی میز ها غلتیدیم(خواب شدیم) و اصلا روی میز که خواب نمیبرد و از طرف دیگر تا صبح در شهر جنگ بود و اولین سرو صدا ها از صحن تلویزیون بلند شد که افراد حزب اسلامی میخواستند شب خون بزنند و بلاخره فرار کردند. با اولین طلیعه خورشید روی مبارک برادران جهادی را دیدیم که از بی خوابی ورم کرده بود و با صدا های جر و جبین های ترش به مسلسل های شان مرمی می انداختند؛ با اجازه شان هرکس راهی منازل شان شدند ومن با جناب نصیر سهام نطاق ورزیده و مجرب به طرف مکرو ریان سوم حرکت کردیم و بطرف خانه رفتیم؛ در خانه مادر مر حومه ام با خانم و خواهرانم که تمام شب را مانند سا یر همو طنان در پر یشانی و زنده داری سپری نموده بودند با دیدنم اشکهای شان جاری شد و پس از بو سه های محبت برایم ناشتای صبح را آوردند که هنوز دستر خوان را نبسته بودم که جنگ خو نین در شهر و در مکرو ریان اول؛ دوم و سوم شدت گرفت و هفته یی ادامه پیدا کرد و بعد ها جنگها منطقوی شد و نواحی کابل که فکر میکنم 11 نا حیه بود؛ بین مجاهدین تقسیم شد واز یک منطقه به منطقه دیگربه مشکل عبور و مرور صورت میگرفت و ایکاش ویزه و جواز رفت و آمد پر داخته میشد تا عده یی از جوانان ما جان های شانرادرین حوادث از دست نمیدادند.
دروازه غربی و شر قی تلویزیون از طرف شبه نظامیان دوستم تفتیش میشد و اکثرا هم جوانانی بودند که کمتر به زبان فارسی بلدیت داشتند و کار مندان را تلاشی مینمودند (شما خود قضاوت کنید ما مورین یک مو سسه فر هنگی توسط شبه نظامیان مسلح تفتیش میشد؛ ما مورین که غیر از قلم و کا غذ دیگر با چیزی سرو کار نداشتند) حتی دوستان نشراتی در جریان تلاشی از جناب عزیز الله هدف هنر مند محبوب القلوب ما نقل قول میکنند که: عز یز الله هدف از تلاشی میگذشت در جیب اش عینک خواندنش با پوشش بود؛ شخصی که تلاشی میکرد از وی پرسید:(هی کاکا ده جیبت چی اس) چون عزیز الله هدف در بزله گو یی یلد طولا داشت گفت: تانک اس؛ همین مرد به مدت پانزده دقیقه تا آمدن قومندانش وی را متوقف ساخت و فکر میکر راستی تانک اس و یا اینکه درست نفهمیده بود….بلاخره قو مندان صاحب اش با پوزش رخصت داد.

عده یی از کار مندان خوش باور و هوا خواه مجا هدین که فکر میکردند مجا هدین جهاد فی سبیل الله کرده اند (البته مجاهدین که جان های شانرا درراه ارمان های والای انسانی از دست داده اند؛ آنهای اند که امروز در کنار ما نیستند و آنها با احساس پاک مبازه کردند و از احساس پاک شان سو استفاده های صورت گرفت و چوکی نشینی و مقام پر ستی را نمیخواستند و باید صا دقانه اقرار کنیم که در هر گروه افراد وطنپرست و هم اشخاص شکم پرست وجود داردو وجود داشت), و چو کی ها و مقام ها را برای ما واگذار خواهند شد؛ شروع کردند به گذاشتن ریش و معلوم میشد که تازه ریش مانده اند و ریش های شان خار خارک شده بود که فضل خداوند به چهره های نحس شان؛ نحوست افزوده بود وآنها از آدم های بودند که بدون نکتایی در شعبه نمی آمدند؛ حا لا پراهن و تنبان پوش شده بودند(پوشیدن پیراهن و تنبان که لباس ملی ما است غیر اینکه بد نیست راحت و خوش آیند است مگر در مواقع غیر رسمی) و کلاه های پکول به سر ها مانده شد و یگان تسبیح بی رنگ و روی را نیز در دستان شان آویزان کرده بودند؛ ز مان زیادی نگذشت که همه پست های معتبر و اساسی توسط برادران جهادی اشغال شد و هوا خواه هان در هوای آزاد با قی ماندند…بعضی آدم ها مو تر های دو لتی را از دست دادند و با یسکل سوار شدند؛ که به همین ار تباط باید بگویم که یکی از روسای خو شبین جهادی را در مسکو در ز مان مها جرت ملا قات کردم که ما نند ما به کار و غر یبی در لوژ نیکی یا استدیوم ور زشی مسکو مشغول کاربود و با تعجب پرسیدم رئیس صاحب شما و اینجه….؟ چطور آمدین؛ با اشاره به کراچی امتعه فروشی خود کرد و گفت: نمیبینی که کار میکنم؛ گفتم شما با آمدن مجاهدین رئیس شدین؛ خنده کرده گفت: ریا ست که با یسکلکی شد از ما نشدو کار را رها کردم و رئیس صا حب دیده بود که حتی برادران جهادی بعد از تقسیم نواحی یازده گانه کابل شروع کردند به گرفتن اموال و حتی با یسکل های مردم که این واقعیت هایست که با چشم دیده ایم و عده یی هم مو تر های شانرا با و جود که بسیار دوست داشتند به حو یلی های شان دفن کردند که اگر ما این اعمال را منکر شویم ما منکر تاریخ هستیم.

در ایستگاه سا بقه سرای غزنی؛ منزل مر حومه عمه ام بود ودر یکی از همین روز های دشوار سوار بایسکل شدم تا از پسر عمه هایم خبر گیرایی کنم؛ در یک قسمت پل سرخ نیرو های جهادی حزب وحدت سنگر گرفته بودند که مر بوط برادران هزاره ما میشد؛ مرا ایستاد کردند و بعد از پرسان های تحقیقی بایسکل ام را غضب کردند که هم برایم جا لب بود و هم خنده آور؛ با عرض ادب و استعمال کلا مات پر قلقله و یگان جمع الجمع عربی و… خواستم تا با یسکل کو پو نی خود را تصا حب کنم؛ به هر شیوه که پیش گر فتم نشد و بلاخر ه همنقدر مفید واقع شد که مرا نزد قو مندان پسته اجازت صحبت دادند؛ با عرض سلام مجدد , تقاضای خود را زبانزد کردم که قو مندان صاحب در جواب با یک زیبایی خاص و لهجه هزار ه گی گفت:(اگه پایسیکیل ته مومانی هم دل استو اگه پیسی شیه میتی هم دل استو) یعنی یا بایسکل ات را بگذار و یا پول جزیه در برار بایسکل سواری بپر داز و همان بود که با یسکل در دیدار عمه زاده ها قر بانی شد…

معمول شده بود که هر گروهی جهادی وقتیکه پس از به اصطلاح پیروزی شان داخل شهر کا بل میشدند با شلیک هزاران هزار مر می (فیر های هوایی یا به اصطلاح خود شان شادیا نه که با شادی ورود عا میلین تعصب؛ جنگ و بد بخی را جشن میگر فتند) از آمدن رهبران شان استقبال میکردند و مردم کار از دست داده کابل هم چون هیچ مضمو نی ز نده گی نداشتن برای تماشا در جاده ها و کنار سرک ها می ایستند که صد ها تن از همو طنان ما با ورود رهبران جهادی  مجروح شدند ورود هر رهبر در شهر کا بل با عث فزونی اختلافات و تشدید جنگهای منطقوی میشد که مها جرت های شهری د امنه گسترده پیدا کرد و در یکماه یک خا نواده در چندین نواحی بسر میبرد و قتل و قتال و تجاوز های گو ونا گون صورت می گر فت که اولین بار در روز های تازه ورود مجا هدین شاهد یک صحنه دلخراش بودم که یک دختر در حدود 13 ساله را در پسته امنیتی تلویزیون آوردند که باید تصویرش گر فته میشد تا فا میل اش وی را پیدا میکرد؛ این از منطق سالم بعید بود که در شهری که غیراز مکروریان ها دیگر مناطق فاقد برق است شما اعلان را به بیننده پخش کنید؛ بهر صورت این اعلان پخش شد و اولین قضیه جنا یی بود که شاهد آن بودم.چون من در دفتر مطبو عا تی صدارت عظمی در زمان که مر حوم جنت مکان فضل الق خا لقیار صد ر اعظم بودند؛ کار میکردم و برای گر فتن علم و خبر خود به صدرات رفتم این مو قع بود که نیرو های سیاف امنیت آنجا را به گفته خود شان به عهده داشتند؛ اصلا به گپ فارسی نمی فهمیدن و اگر هم میدانستند گپی می زدند که برای طرفین خجالت آور بود؛ داخل شعبه مطبو عاتی شدیم و با چند مرد مسلح که با پیراهن تنبان و واسکت پشاوری ملبس بودندسلام کردم و به پشتو پرسیدند: (ته حوک یی؛ حه کار لری دلته؛  تا پخوا هم دلته کار کاوه… (زه ورک شه؛ خبری مکوه کا فره) با صد دریغ و افسوس به شعبه جناب میر محمد حسن شبیر آمدم و قضیه را به آقا صاحب گفتم؛ چون وی شخص مجرب و مومن است با تسلیت پدرانه برایم گفت ازین ها گله نکو؛ از مسله دفتر صدراعظم خو خبر داری دگه چی جای گله اس (مسله دفتر صدراعظم یک بی فر هنگی وبی تربیتی بود که عفت کلام در نو شتار آن عاجز است و از طرف قوت های سیاف وها بی صورت گرفته بود) جناب میر محمد حسن شبیر رئیس عمو می اداری صدارت عظمی با امضای خود شان مکتوب مرا داد و با دعای پدرانه مرا در آغوش کشید و همراه شان خدا حا فظی نمودم و تا کنون به دیدار شان آرزو مندم.

پس از مد تی کمتر از دو ماه عده یی زیادی از دوستان و همکاران از قطار ما کم شده میرفت و جنگها بیشر میشد و (راه به جز گریز برایم نمانده بود) بلاخره ما نند سا یرسفر کرده ها رخت سفر بستم و راهی دیارمزار شریف دیار مو لا علی علیه السلام شدم تا از طریق بندر حیرتان به شوروی و از آنجا به هر جایی که نصیب است برسم امکانات پرواز در طیاره از چندین لحاظ مسا عد نبود و نا چار با یکی از دریوران مجرب و دوست سا بقه ام قیوم جان پسر مر حوم غفار سا عت ساز که شخص سر شناس و متنفذ بود؛ در مو تر سرویس شان سفر کردم؛ در کو تل خیر خانه مینه پسری دست داد؛ قیوم جان دریور با محبت فراوان گفت: بیادر قندم جای ندارم صدقیت شوم ببخشی و موتر مسیر خود را ادامه داد و درنز دیکی تاک باغ های شما لی دفعتا یم مو پیکپ؛ سرویس ما را متوقف ساخت و در بیون سرویس با لا شد و با کشیدن تفنگچه شروع کرد به تهدید دریور و گفتن الفاظ خارج از تر بیت و عفت بیان که بسیاری از خانم ها هم طبعا در مو تر بودند و مردم با عذر و میانه روی وی را از عمل اش منصرف سا ختند و (رسیده بود بلایی ولی بخیر گذ شت) این همان پسر بود که در کو تل خیر خانه دست داده بود وموتر جای مسافر نداشت و دریور معذرت خواسته بود این آقا شدید الحن و جانی یکیاز افراد حزب اسلامی حکمتیار بود که با یک عا لم عقده تخریبات دولت اسلامی را بیشتر میکردند من با خانم و اولاد های قد و نیم قدم در شهر مزار شریف رسیدیم و خداوند در همان ماه ها دختری برایم ار زانی کرد (غم بر سر غم شد) و باید منتظر می ماندیم تا طفل کلانترک شود بلاخره اولین پر واز های سا لنگ اروپا آغاز شد ودر پرواز دومی که مستقیما به مسکو میرفت تکت خریدیم و از تلاشی میدان خلاص شدیم خانم و سه طفل ام داخل طیاره شدند زما نی که من میخواستم به طیاره با لا شوم که یک عسکر نیرو های دوستم مما نعت کرد با و جودیکه تکت هم دارم و از تلا شی هم گذ شته ام وقتی دلیل اش را پر سیدم گفت:عسکری دوره دوم یا دوره احتیاط را نکده کجا میری ما خو شلغم نیستیم که عسکری کنیم شما آغا زاده ها برین دوباره داخل میدان شدیم و با صحبت همراه یک افسر نظامی که رتبه جنرالی معمولی داشت اجازه گرفتم و داخل طیاره شدم و بطرف مسکو پرواز نمودیم و تا امروز اسیر غر بت و مها جرت استم البته نوشتن کلمات و جملات محلی بخاطر واقعبینانه نگهداشتن چشم دید و هم بخاطر علایق است که من با زبان های محلی دارم و در فر جام میخوهم عرض کنم که هیچ گروه های جنگی و جنا حی و حزبی نماینده گی از ملیت های شریف ما نمیتواندکنند و این بود یکی از چشم دید هایم و چشم تان درد نکند.

والسلام