شکست- شکست؛ شعر از رشاد انسان دوست

این زمین امروز وفایش را شکست 

سرد شد گرمی هوایش را شکست 

خانه و کاشانه ‌ام کنجِ زمین

این زمین آخر بقایش را شکست 

آسمان با بارشِ باران و برف 

بر زمین دستِ خدایش را شکست 

آفتاب بر ما غنیمت شد چنین-

ابر تیره نور هایش را شکست 

من به یک امید اینجا خفته‌ام 

آن امیدم این نوایش را شکست 

تار شد این زنده‌گی با درد و غم 

روزگارم آن لقایش را شکست 

دست خود را سوی تو بالا نمود  

حاکمان دستِ دعایش را شکست 

از همه دنیا به در سازید مرا 

حال من حالِ ثنایش را شکست 

درد سر شد بر سر من زنده‌گی 

زنده‌گی نای‌ِ ندایش را شکست 

سر شود آخر مرا این زنده‌گی 

زنده‌گی فصلِ بهایش را شکست 

درد من درمان ندارد ای طبیب 

رب والا آن شفایش را شکست 

چادری قرصِ یخ است در صورتم 

این نما ام دین هایش را شکست 

بس شکست و این شکست و آن شکست 

این بشر آخر خدایش را شکست 

این زمین ارزش ندارد ای (رشاد) 

درد من آخر دوایش را شکست