
همیگفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد
دریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی
وقتی از خاموشی دوستی چون اسدالله ولوالجی ناگهان خبر میشوی، مانند آن است که کسی سرت را با تمام نیرو بر دیوار سنگینی میکوبد و بعد تو میافتی تخت به پشت روی خاک سیاه!
خبر خاموشی اسدالله ولوالجی امروز همینگونه سرم را به دیوار سیاه سوگ و ماتم کوبید و لحظههایی حس کردم که آسمان دور سرم میچرخد و چنان گردابی مرا در خود فرو میبرد! او را در زندان پلچرخی شناختم، سال 1363 بود، پیش از من چند سالی را آنجا سپری کرده بود.پناهگاهم بود، چقدر شیرین بود که دلتنگیهایم را با او قسمت میکردم. چند سالی از من خورد بود، اما این حس که همیشه او را چنان برادر بزرگی حس میکردم هیچگاهی از من دور نشد.
ادامه خواندن خبر ناگهانی مرگ اسدالله ولوالجی : استاد پرتو نادری























