آفتاب کمی بلند آمده بود که پشته هیزم را به خانه رساندم وآنروز جمعه بود.روز رخصتی بود میخواستم از روز های دیگر بیشتر هیزم بیآورم.
به همان خاطر عجله داشتم مادرم نانیکه که تازه زیر تاوه پخته بود نصف کرد وبرایم آورد وکمی روغن مسکه هم دربینش گذاشت من که صبح ناشتا نکرده بودم وخیلی گرسته بودم نان به دهنم خیلی مزه داشت وفکرمیکردم ازین بهتر غذای نخواهد باشد.وبه مادرم گفتم که جل (پشتی) من پاره پاره شده وعرقه (کمر) مرا شل میکند اگر میشود پشتی ام را کمی پینه نماید تا بتوانم راحت تر به پشت خود بگذارم.اوگفت که درست است تا وقتی تو نان بخوری من اورا میدوزم وپینه میکنم. ادامه خواندن هـدیـه بـه مــادرم ٬بـه مناسبت هشتم مارچ روز همبستگی زنان:مـحـمـد دیـن مـحبت انوری















