
سال ۱۳۵۷ بود. تازه صنف هشتم را در مکتب ابتداییهء عبدالعلی مستغنی واقع کارتهء سه تمام کرده بودم. از آنجا به لیسهء عالی حبیبیه ارتقا کردم. از خوشی در پیراهن نمیگنجیدم. برادران بزرگترم با افتخار زیاد از حبیبیه یاد میکردند. پدرم لیسهء حبیبیه را شکوه روشنگری میدانست. من تازه به نوجوانی گام گذاشته بودم. وقتی از کوچههای کارتهء سه به سوی لیسهء حبیبیه گام میگذاشتم، غرور عجیبی برایم دست میداد. آنگاه جوانان کتابها را به دست راست، چسپیده به سینه میگذاشتند و راه میرفتند.
ادامه خواندن مردی که نمی خندید : نویسنده؛ دکتور ملک ستیز
















