“من اصلأ قصاب الهى بودم،و سالها با لباس ديگرى ايفاى وظيفه ى انسانى نمودم،حالا به كمك برادران مسلمان به مسلك اصلى خود برگشتم و خداوند لايزال به من وحى صادر كرد كه هر دو فرزند مان را براه اسلام قربانى كنم”
بعد از سه مرتبه الله و اكبر ميگويد:
فردا دو كودكى كه با دست هاى پدر به قتل رسيدند به آرامگاه اُيِن دُرف در هامبورگ به خاك سپرده ميشوند.
واقعيت در خواب مادر:
از خواب بيدار ميشوم،احساس ميكنم كه گوشه ى از جگرم را از من جدا كرده اند با خود ميگويم چه خواب درد آور و وحشت انگيزى.
فردا دو كودكى كه با دست هاى پدر به قتل رسيدند به آرامگاه اُيِن دُرف در هامبورگ به خاك سپرده ميشوند.
واقعيت در خواب مادر:
از خواب بيدار ميشوم،احساس ميكنم كه گوشه ى از جگرم را از من جدا كرده اند با خود ميگويم چه خواب درد آور و وحشت انگيزى.
احساس ميكنم كه بلآخره از اين خواب سنگين بيدار شده ام.از بيدار شدن،از چشم باز كردن هراس دارم،در همين شب غمى در دلم آشيانه كرده،باور دارم كه كه پس از خواب دوامدار ،بيدارى تلخ و زهر آلودو به انتظارم نشسته است.
سرم درد ميكند و احساس خستگى ميكنم،ناتوان استم.دلم ميخواهد باز هم بخوابم.چشمهايم را نميگشايم.دلم نميخواهد بيدار شوم،از بيدارشدن ميترسم.
زمانيكه چشم هايم نيمه باز ميشود،متوجه ميشوم كه فضاى ماحولم دگرگونه است.هواى كه نفس ميكشم دگرگونه است.وارخطا ميشوم و به عجله چشم هايم را ميگشايم.مى بينم كه فضا سرخ رنگ شدهاست،سراسيمه از بستر بر ميخيزم ،وحشتزده به اطرافم نگاه ميكنم،اتاقم به نظرم بيگانه جلوه ميكند.فردين در مقابلم ايستاده،لباسهايش سياهرنگ و خون آلود است،از لباسهايش بوى خون ميآيد،لكه هاى خون روى دستها و چهره اش خشكيده،كمر بند چرمى به كمر بسته و به آن چند كارد خور و كلان قصابى در آويخته.وحشتزه به اطرافم ميبينم،از فردين ميترسم.
فردين با چشمان سرخ و خونينش به من خيره ميكند،و با حركت چشم مرا به اتاق اولاد هاى شش ساله و چهار ساله مان رهنمائى ميكند.پاى هايم قدرت برداشتن قدم را ندارند و از داخل شدن به اتاق فرزندانم ميترسم.
به مشكل داخل اتاق ميشوم ،ميبينم كه فرزندانم در همان جاى قبلى شان قرار دارند،ولى ديگر همه چيز تغير كرده.
از تخت خواب جگرگوشه هايم قطرات خون به صحن اتاق چكيده،ديوار ها به لكه هاى خون سرخ رنگ سده،فضاى اتاق بوى خون ميدهد،من جز خون نميبينم جز بوى خون به مشامم بوى ديگرى را حس كرده نميتوانم.
گيچ ميشوم،دو سه بار با ترس و وحشت چشمهايم را ميمالم،فكر ميكنم كه كابوس وحشتناكى مرا فرا گرفته و شايد هم مريض شده ام.ام نى،همه چيز و همه جا را همانطور ميبينم كه ميبينم،تبش قلبم فزونتر ميشود ،تنفس كردن برايم دشوار است،لرزش تكان دهنده اى تمام وجودم را ميلرزاند،دندانهايم به هم ميخورند و ترَ ترَق ميكنند،بدنم سرد ميشود،نميتوانم باور كنم ،آن چه كه ميبينم واقعيت داشته باشد.سراسيمه ميشوم،لحاف را از روى فرزندانم پس ميكنم،چشمم به سر هاى از تن جدا شده ى جگر گوشه هايم خيره ميشود و با خود ميگويم:
خدا يا مرا ازين خواب بيدار كن!
به فردين مينگرم كه چون بُتى با پيشبند سياه و خون آلود به مقابلم ايستاده ،در حاليكه قبضه ى كارد قصابى اش را به انگشتان ميفشارددر زيرلب الله و اكبر ميگويد.
همه چيز وحشتناك است،از همه چيز ميترسم،از كارد ها،از لكه هاى خون خشكيده،از فضاى سرخ،ازبوى خون ،از…….از فردين.
از فردينى ميترسم كه مونس شب و روزم بود،فردينى كه با مهر و محبت با من و فرزندانم به رخصتى ها همسفر بود،فردينى كه دست شفقت به سر فرزندانم ميكشيد و در پهلويش احساس مسؤنيت ميكرديم.
فرياد ميزنم و ميگويم فردين،چرا؟تو كيستى؟ تو نميتوانى فردين باشى!!!
فردين خونسرد به من نگاهى مياندازد و ميگويد:
“من اصلأ قصاب الهى بودم،و سالها با لباس ديگرى ايفاى وظيفه ى انسانى نمودم،حالا به كمك برادران مسلمان به مسلك اصلى خود برگشتم و خداوند لايزال به من وحى صادر كرد كه هر دو فرزند مان را براه اسلام قربانى كنم” بعد از سه مرتبه الله و اكبر ميگويد:
“اِنا لله و اِنا اليهِ راجعون” —