یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
در زمان سلطان محمود غزنوی، زنی در همسایگی او زندگی می کرد که از جمال و زیبایی بهره بسیار داشت. این زن با دیدن ایاز، غلام خاص و محبوب سلطان محمود که داستانها درباره شیفتگی سلطان نسبت به او یاد کرده اند عاشق ایاز شد.
روزها در کنار پنجره ای می نشست تا هرگاه ایاز از آنجا می گذرد چهره او را بنگرد. از رنج فراق او ناله ها داشت و زاری ها می کرد و از چشم خون گریه می کرد.
ای ایاز ماهرو، در من نگر درد بین، زاری شنو، شیون نگر
چند گردانیم در خون بیش ازین؟ من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
بر دل من ناوک مژگان مزن و آتش هجر خودم در جان مزن
یک روز که بر کنار پنجره نشسته بود سلطان محمود با اطرافیانش از جلو خانه زن گذر می کرد. زن دلداده آنچنان آهی از دل برکشید که طنین ناله و آه او به گوش سلطان رسید. ایستاد و به آن زن گفت: چه آرزویی داری که این چنین سوز آه داری؟ ادامه خواندن داستـان زندگی به عشق ٬ حکایت از سلطان محـمود غزنوی از زبان مولانا





















