
اچوملوف٬ آمر حوزه امنیتی ٬ بالاپوش نو و دوسیه ی کوچکی در دست

٬ در حال گذشتن از میدانیِ بازار است و پولیسِ مو خرمایی با سبدِ پر از انگورِ مصادره شده٬ به دنبال او روان. سکوت در همه جا حکمفرما است… میدان، کاملن خالی است٬ کسی در آن دیده نمیشود…دروازه های بازِ دکانها و میخانه ها٬ مثل دهنهای گرسنه٬ با نگاه های پر از غم و اندوه به روزِ داغِ تابستان خیره شده اند. دَور و برِ این دروازه ها ، حتا یگ گدا هم به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میزند:
پدر لعنت٫ حالی دندان هم میکنی؟ بچه ها ایلایش نتین٬ او روز ها تیر شد٬ حالی دگه دندان گرفتن ممنوع شده٬ بچه ها بگیرینیش٬ نمانین
در همان موقع صدای آهسته ی غو غوِ سگکی هم به گوش میرسید.
ادامه خواندن داستان کوتاهی از انتون پاولوویچ چخوف«چاپلوس» مترجم؛ از زبان روسی : هارون یوسفی














