فکر می کنم شعر همهچیزعاصی بود، هم عشق او بود وهم زندهگی او. همان سخن معروف است، او شعر نمی سرود؛ بلکه شعر بود که او را می سرود. تا کنون شاعری به شیفتهگی او نسبت به شعر شاعری ندیدهام. بیقرار بود، گویی زمین جایش نمی داد. گاهی مانند یک کودک بود، گاهی مانند یک فیلسوف. شهرت را دوست داشت اگر در دوردستترین منطقۀ کشورهم نشست شعر خوانی می بود می رفت تا شعری بخواند! شاید می خواست صدایش را همهجا به گوش مردم برساند! با نظام سازگار نبود؛ اما بد اش نمی آمد که شماری از بزرگان نظام نیز او را شاعر بزرگی می انگاشتند و شعرهایش را می خوانند. گاهی فاصلههای دوری را پیاده راه می زد. می گفت از پیاده روی به آرامش می رسم و ذهنم بیشتر به کار می افتد. قلندر تهی دستی بود؛ اما هیچگاهی نشنیدم که شکایتی از زندهگی داشته و از فقر نالیده باشد.
ادامه خواندن آن فرزندم رفت و این فرزندم گاهی به دیدنم نیامد! : پــرتــو نــادری
















