
لاله”اوتار سِنگ” مشهور به”حکیمجی”، سالها پیش در “هندو گذر” کابل میزیست و در “سنگتراشی” دکان عطاری داشت.
دختری داشت “رجنی” نام که بسیار زیبا بود. موهای درازِ سیاهِ تا کمر افتاده، چشمانِ میشی و کلان، قدِ متوسط، ابروان درشت، پوستِ گندمی و لبهای سیاه و آمیخته با رنگِ جگریاش، از هر بینندهای دل میربود.
هنگامی که رجنی از کوچه میگذشت، بوی تن عنبرآلودش به دماغ اسد که دکان بقالی داشت، میخورد و دیوانهاش میکرد.
میخواست موهای سیاهش را با انگشتانش نوازش نماید، دستش را در دست بگیرد و بهچشمان میشیرنگش ساعتها نگاه کند.
ادامه خواندن قصهی عشق “رجنی” و “اسد” : استاد جاوید فرهاد