سر بازار اگر دکان نمی کردم چه می کردم
پنجاه سال یا بیشتر از این شاعری در دل کابل این حرفی را تکرار میکرد…
این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم
ظالم به روی دنیا ترس از خدا ندارد
با رهروئ بگفتم اینراه کدام راه است
گفتا که راه عشقست هیچ انتها ندارد در اخر جاده سنگ تراشی در بازار شور بازار کابل مردی باریک اندام با چهره نورانی و لنگی و چپن در غرفه چوبی رنگ رو رفته و شکسته ی چهار زانو نشسته بود و چشم براه عابرین بود. گاهی دوستانی که حرف دلش را میدانست نزدش میامد و مینشست و گاهی مشتری های همیشه گی او پیشش میامد و پوری های تاب خورده کوچک کاغذی را از تکری پیشرویش از نسوار های یک افغانی و دو افغانیگی پر کرده و به مشتری هایش میداد.
عشق اگر در کار بار این جهانم میگذاشت
کره مهتاب رفتن پیش من نصوار بود
دکان او خالی بود و بیشترین مال دکانش اسباب کار امد زندگی شبا روزی او بود.
اجناس دیگری اگرت نیست عشقری
خاشاک و خاک بر دهن این دکان بریز
یا جز درد وداغ نیست به دکان عشقری
جنس نشاط میطلبی پیش تر برو…
صوفی عشقری که امروز نامش جز از افتخارات ادبیات ماست در این دکان کوچکش صحافی هم میکرد. سر و کار عشقری پس از این با کتاب های بود که شیرازه ان ها از هم گسسته بود دستان شاعر کاغذ پاره ها را پیوند میکرد مگر روز گارش همان رنگ غریبانه بخور نمیر تا اخیر ماند.
افتاده عشقری را بالای خاک دیدم
گفتم به این ادیبی یک بوریا ندارد
عشقری تا پایان عمر مجرد ماند و پناهگاه و غم غلط خانه او تنها همان دکان غریبانه اش بود.
ادامه خواندن دکان صوفی عشقری : زبیح الله سعیدی