مکتب گریز نبودم: استاد پرتو نادری

تا صنف ششم مکتب، شاگرد تنبلی بودم؛ اما مکتب گریز نبودم. چون همه جا سایۀ پدر را بالای سرم احساس می‌کردم.

تابستان‌ها بامدادان که مادر مرا به زور از خوب بیدار می‌کرد و حتا گاهی کاسه آبی روی پایم می‌ریخت تا از خوب برخیزم، من هم که با هیاهو از جای برمی‌خاستم، مادر را می‌دیدم که می‌خندید. این دیگر گویی به تفریح مادر بدل شده بود.

  از خواب که بر می‌خاستم مکتب به یادم می‌آمد و سیمای استادان خشمگینم که همیشه با نوده‌ها نورس ارغوان که ما آن را«شولش» می‌گفتیم به صنف می‌آمدند و نفس‌های ما در سینه‌هامان بند می‌شد.

ادامه خواندن مکتب گریز نبودم: استاد پرتو نادری

خوراکۀ رایگان : استاد پرتو نادری

روزگار شاقی آمده بود. به گفتۀ مردم همه‌اش از کمر می‌خوردم. چقدر نفرت‌ناک و دردانگیز است که هر قدر گدی‌پران خیال‌‌هایت را تار می‌دهی و می‌خواهی در آن اوج‌های شفاف به پرواز در آید، باز می‌بینی که همه پروازش تا بلندای بام گرسنه‌گی است. گویی در این روزگار خیال‌ها و اندیشه‌های ما به کبوتران دست‌آموزی بدل شده‌اند که تا پرواز می‌‌کنند، روی بام گرسنه‌گی می‌نشینند.به گفتۀ مردم از خیال و اندیشه‌یی که اوج پروازش تا بام گرسنه‌گی است، چیزی جور نمی‌شود.

ادامه خواندن خوراکۀ رایگان : استاد پرتو نادری

کنگرۀ نخبه‌گان تبر به دست : استاد پرتو نادری

پیرمرد، در کنگرۀ نخبه‌گان تبر به دست، سخنان خود را این گونه به پایان آورد: یک سخن، من طرف‌دار صلح پای‌دار نیستم! صلح باید بی‌پای باشد!

نخبه‌گان تبر به دست! همه اعتراض کردند و سرو صدای غیرت افغانی در سالون کنفرانس پیچید. همه‌گان فریاد می‌زدند: ما صلح‌ پای‌دار می‌خواهیم، ما صلح پای‌دار می‌خواهیم! کسانی هم به یاد سینما رفتن‌های دوران نوجوانی، هی اشپلاق می‌زدند.

پیرمرد، مانند تن‌دیسی خاموش ایستاده بود و به گفتۀ مردم از این همه سر و صداها خم به ابرو نمی‌آورد. صداها که ته‌نشین شدند و فضا روشن، پیر مرد با صدای بلندی که گویی رستم، اکوان دیو را به مبارزه می‌خواند فریاد زد: آ های نخبه‌گان از دنیا بی‌خبر! مگر می‌دانید که من چرا طرف‌دار صلح بی‌پای استم؟ پاسخی نشنید. باز با صدای بلندتری تکرار کرد آیا می‌دانید که من چرا طرف‌دار صلح بی‌پای استم؟ باز هم پاسخی نبود.

ادامه خواندن کنگرۀ نخبه‌گان تبر به دست : استاد پرتو نادری

 خبر ناگهانی مرگ اسدالله ولوالجی : استاد پرتو نادری

همی‌گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد

دریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی

وقتی از خاموشی دوستی چون اسدالله ولوالجی ناگهان خبر می‌شوی، مانند آن است که کسی سرت را با تمام نیرو بر دیوار سنگینی می‌کوبد و بعد تو می‌افتی تخت به پشت روی خاک سیاه!

خبر خاموشی اسدالله ولوالجی امروز همین‌گونه سرم را به دیوار سیاه سوگ و ماتم کوبید و لحظه‌هایی حس کردم که آسمان دور سرم می‌چرخد و چنان گردابی مرا در خود فرو می‌برد! او را در زندان پلچرخی شناختم،  سال 1363 بود، پیش از من چند سالی را آن‌جا سپری کرده بود.پناه‌‌گاهم بود، چقدر شیرین بود که دلتنگی‌هایم را با او قسمت می‌کردم. چند سالی از من خورد بود، اما این حس که همیشه او را چنان برادر بزرگی حس می‌کردم هیچ‌گاهی از من دور نشد.

ادامه خواندن  خبر ناگهانی مرگ اسدالله ولوالجی : استاد پرتو نادری

به یونسی عزیز و به همه بی‌سرپناهان سرزمینم؛از کابل تا نرخ تا بدخشان ؛بخش دوم: استادپرتو نادری

 که آسمانه‌یی جز اسمان ندارند!

(مثلث مهربانی)

بعد شنیدم که دوست من«یونسی» هی میدان و طی میدان از هفت کوه سیاه و جنگل و دریا گذشته و رفته است تا آن سرزمین های دور. شنیدم که در اتریش، کوهستانی‌ترین کشور اروپایی زنده‌گی می‌کند. زنده‌گی برایش گوارا باد! من کوه و کوه‌‌نشینان راهمیشه دوست داشته ام. یونسی عزیرم! آن کوهستان‌ها برایت گوارا و گشایش آور باد!

یونسی، شعر را با لحن خاصی می‌خواند  که گاهی مرا سرشار از خنده می‌ساخت. نمی‌دانم چرا همیشه بر می‌خاست چنان تندیسی از شکوه و زیبایی می‌ایستاد و دست می‌افشاند و بلند بلند می‌خواند:

« نادری» رخت سفر بند و برو جای دیگر

غیر رسوایی در این شهر چه نامی داری

این‌جا شعر «پناه باد» را که در همان روزهای اتاق‌ پالی سروده بودم، به «یونسی» عزیز اهدا می‌کنم و به همه بی‌سرپناهان سرزمینم. بی‌پناهانی که هر نظامی می‌آید آنان را بی‌پناه‌تر می‌سازد. این شعر را به بی‌پناهان سرزمینم اهدا می‌کنم که آسمانه‌یی جز آسمان ندارند! «یونسی»! پس از آن که تو رفتی، من پیش‌رفت بزرگی کردم دیگر در کوچه‌ها و پس کوچه‌های کابل به دنبال«اتاق» سرگردان نبودم؛ بلکه به دنبال«خانه»یی سرگردان بودم، از اتاق نشینی به هم‌سایه نشینی رسیدم. هنوز وضعیت برای من تغیر چندانی نکرده است. 

ادامه خواندن به یونسی عزیز و به همه بی‌سرپناهان سرزمینم؛از کابل تا نرخ تا بدخشان ؛بخش دوم: استادپرتو نادری

گفت‌وگویی با محمود فارانی؛ پیش از شعر نو فارسی با شعر نو عرب آشنا شدم : استاد پرتو نادری

جناب استاد محمود فارانی! شما یکی از شاعران پیش‌گام شعر آزاد عروضی یا شعر نیمایی در افغانستان هستید‌، در کتاب «آخرین ستاره» تاریخ سرایش نخستین چهارپاره‌ها و نیمایی‌های شما به سال‌های ۱۳۳۸ و ۱۳۳۹ خورشیدی بر‌می‌گردد. در این سال‌ها شما درست ۲۱ و ۲۲ سال داشتید؛ یعنی نخستین سال‌هایی که آموزش‌های دانشگاهی خود را آغاز کرده بودید. پرسش این است که در آن روزگار هنوز مطبوعات افغانستان به نشر شعر آزاد عروضی روی خوش نشان نمی‌داد و دسترسی به شعر نو پارسی در ایران هم محدود بود، چگونه شد و چه عامل و انگیزه‌های فرهنگی ـ اجتماعی سبب شد تا شما از همان آغاز جوانی به چهارپاره‌سرایی و شعر آزاد عروضی بپردازید؟

ادامه خواندن گفت‌وگویی با محمود فارانی؛ پیش از شعر نو فارسی با شعر نو عرب آشنا شدم : استاد پرتو نادری

دکتورآن عثمان ؛روایت‌گر بزرگ، خود به روایتی بدل شد: استادپرتو نادری  

 · 

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

آن روایت‌گر بزرگ، خود به روایتی بدل شد …

درختان انبوه شاخ ادبیات و فرهنگ افغانستان یگان یگان فرو می‌غلتند و سر بر خاک غربت می‌گذارند. درختان انبوه شاخ ادبیات و فرهنگ افغانستان چارۀ دیگری ندارند، جز آن كه مرگ را پذیرا شوند، بی آن كه زمزمۀ نسیم آشنایی از سرزمین خود بشنوند. فرو افتادن هر درخت در این باغ‌ستان سوخته مصیبت بزرگی‌ است و اما مصیبت بزرگ‌تر این كه هنوز نفس مسیحایی بهار، مژدۀ از رویش‌های تازه ندارد.  هنوز روشن نیست كه تا فصل شگوفه چندین و چندین بهار فاصله است. هنوز روشن نیست كه زمستان سوزان غربت چی یلداهای دردناكی دیگری را تجربه می‌كند. .  

وقتی خبر دردناک خاموشی آن روایت‌گر بزرگ داکتر اکرم عثمان را شندیم، مانند آن بود که صدای فرو افتادن کاجی را شندیم. کاجی به شکوه کاج کاشمر. تا یادم می آید مردی به مهربانی و شکسته‌نفسی او بسیار کم دیدهام. 

ادامه خواندن دکتورآن عثمان ؛روایت‌گر بزرگ، خود به روایتی بدل شد: استادپرتو نادری  

در پیوند به شعر و شاعری ناصر نصیب «بخش دوم» : استاد پرتو نادری

بعدی ده سال نگاری که مرا

به سر رهگذری عام بدید

به تعجب سخنی گفت، به من

که چرا موی سرت گشته سپید

گفتمش حادثه‌ها کرد اثر

چه ستم‌ها زحوادث نکشید

پیش از عمر کهن خواهش سن

ادامه خواندن در پیوند به شعر و شاعری ناصر نصیب «بخش دوم» : استاد پرتو نادری

محمد ناصر نصیب« بخش نخست» : استاد پرتو نادری

محمد ناصر نصیب را از همان دوران جوانی می‌شناسم. درست از‌ همان روزی که منتخب اشعار او را از بساط یکی از کتاب فروشان دوره‌گرد در شهر کابل خریدم.

آن روزها به دنبال شعر سرگردان بودم. چه در برگ‌های میانی مجله‌ها، چه در بساط کتاب‌فروشان دوره گرد و یا هم در غرفۀ فروش کتاب‌ها، مجله‌ها و روزنامه‌ها.

«منتخب اشعار نصیب» به سال 1345 نشر شده است. در آن روزگار هنوز گزینه‌های شعری زیادی در افغانستان نشرنشده بودند. تنها «آخرین ستاره» از محمود فارانی، «ستاک» از بارق شفیعی، «نهال» از عبدالحی آرین‌پور، «امواج هریوا» از رضا مایل و «منتخب اشعار» از ضیا قاریزاده نشر شده بودند. 

ادامه خواندن محمد ناصر نصیب« بخش نخست» : استاد پرتو نادری

به یونسی عزیز و به همه بی‌سرپناهان سرزمینم : استاد پرتو نادری

 که جز آسمان، آسمانه‌یی ندارند!

از کابل تا نرخ تا بدخشان

(مثلث مهربانی)

بخش نخست

بهار 1357 خورشیدی بود و من در لیسۀ حبیبیۀ کابل آموزگار بودم. شب‌پناهی، نداشتم خیابان در خیابان در جست‌وجود یک اتاق و به گفته مردم یک پناه باد سرگردان بودم.

ادامه خواندن به یونسی عزیز و به همه بی‌سرپناهان سرزمینم : استاد پرتو نادری

از مولانا بیاموزیم: استاد پرتو نادری

مولانا در دفتر دوم مثنوی معنوی حکایتی دارد که باری سه تن از دزدان روزگار به نام صوفی، سید و فقیه، به باغی او زده بودند تا باغش را تاراج کنند.

باغبانی چون نظر در باغ کرد

دید چون دزدان به باغ خود، سه مرد

یک فقیه و یک شریف و صوفیی

ادامه خواندن از مولانا بیاموزیم: استاد پرتو نادری

خیام و کوزه‌های سخن‌گو : استاد پرتو نادری

 ·کوزه یکی از نمادهای کلیدی در رباعیات حکیم عمر خیام است. او در کوزه سرگذشت و هستی انسان را می‌بیند. وقتی از کوزه سخن می‌گوید یا کوزه را به سخن در‌می‌آورد، همزمان دو مفهوم دیگر نیز در ذهن او بیدار می‌شوند؛ یکی خاک و دیگری انسان.

او پیوندهایی را در میان، انسان، کوزه و خاک می‌بیند. بر‌بنیاد روایت‌های دینی، خداوند انسان را از خاک آفریده است. در اسطوره‌های یونانی نیز انسان از خاک آفریده شده است. بر‌بنیاد اسطوره‌های یونانی، انسان در زمین و از خاک رس آفریده شده است. کوزه را نیز از خاک رس می‌سازند.

گِل کوزه را روزها با لگد می‌کوبند تا برسد و بعد از آن کوزه می‌سازند. کوزه را در کوره کوزه‌پزی می‌گذارند تا پخته شود. انسان نیز چنین سرگذشتی دارد. زنده‌گی و روزگار، انسان را پیوسته لگدکوب می‌کند تا این‌که در کوره دردها و رنج‌های خویش پخته می‌شود و پر می‌شود از تجربه‌های تلخ و شیرین زنده‌گی و پر می‌شود از خود‌آگاهی و دانش، تا این‌که روزی با دستان سنگین مرگ شکسته می‌شود.

ادامه خواندن خیام و کوزه‌های سخن‌گو : استاد پرتو نادری

پاره‌یی از مثل‌های عامیانه در مثنوی معنوی : استاد پرتو نادری

پاره‌یی از مثل‌های عامیانه در مثنوی معنوی

1. امانت را خاک خیانت نمی‌کند.

این مثل را زمانی به کار می برند که کسی بر امانت کس دیگر خیانت کند. یعنی خاک هم به امانت کسی خیانت نمی‌کند و تو خیانت کرده ای.

خاک امین و هرچه در وی کاشتی

بی خیانت جنس آن برداشتی

دفتر اول ، ص 24.

2. با ماه نیشنی ماه شوی، با دیک نشینی سیاه شوی.

این مثل را در مورد تاثیر پذیری انسان از هم‌نشینانش می‌گویند. انسان از دوست نیک کردار نیکی و از دوست بد کردار کردار بدی می‌آموزد.

هم‌نشین مقبلان چون کیمیاست

چون نظر شان کیمیای خود کجاست

دوفتر اول، ص 133.

ادامه خواندن پاره‌یی از مثل‌های عامیانه در مثنوی معنوی : استاد پرتو نادری

استا محمد اکبر سنا غزنوی؛  به عمر هشتاد و یک ساله‌گی به تعبیر عارفان خرقه تهی کرد: نوشته استاد پرتو نادری

 ·ستا محمد اکبر سنا غزنوی، شاعر، نویسنده و پژوهش‌گر عرصه‌های ادبیات و دانش‌های ادبی به عمر هشتاد و یک ساله‌گی به تعبیر عارفان خرقه تهی کرد. او دیروز پنج‌شنبه، بیست و هفتم جوزای 1400 خورشدی، از این خاک‌دان سوگ، چشم پوشید و رفت تا به گفتۀ عمر خیام با هفت هزار ساله‌گان سر به سر شود.

ماه قوس 1319 خورشیدی بود که در شهر غزنی چشم به جهان گشود. خانواده با شعر و ادبیات خُرده آشنا‌یی‌هایی داشتند و چنین بود که او از کودکی به شعر و ادبیات علاقه‌مندی پیدا کرد.

سال 1334 که هنوز صنف هفت مکتب بود نخستین شعر خود را سرود. بعد سروده‌هایش در روزنامۀ سنایی در شهر غزنی به نشر رسیدند. می‌دانیم که  در آن روزگار نشر شعر یک نوجوان چهارده یا پانزده ساله در یگانه نشریۀ شهر چه مفهوم بلندی داشت و چه هیجانی برای یک شاعر نوجوان.

ادامه خواندن استا محمد اکبر سنا غزنوی؛  به عمر هشتاد و یک ساله‌گی به تعبیر عارفان خرقه تهی کرد: نوشته استاد پرتو نادری

درودی و پیامی به استاد لطیف ناظمی : استاد پرتو نادری

 تا یادم می‌آید در آن روزگار جوانی که چنان عاشقی در میان برگه‌های رنگین مجله‌ها پیوسته به دنبال شعر سرگردان بودم، گاهی این سروده‌های خیال‌انگیز استاد ناظمی بود که دستان مرا می‌گرفت و می‌برد به آن سوی سرزمین‌های دور و ناشناخته و بعد همه چیز در نظرم مفهوم و رنگ دیگری می‌یافتند. 

شعرهایش را چنان می‌خواندم که گویی تشنه‌کامی در تابستان داغی به چشمۀ گوارایی رسیده باشد. گاهی سروده‌های او را از برنامۀ «زمزمه های شب هنگام» رادیو افغانستان می‌شنیدم، با صدای شرین آن روایت‌گر عیاران کابل، زنده‌یاد داکتر اکرم عثمان و بانو فریده عثمان انوری و بعد احساس می‌کردم که چنان پرنده‌یی سبک‌بالی کران تا کران آسمان را زیر پرگرفته‌ام.

ادامه خواندن درودی و پیامی به استاد لطیف ناظمی : استاد پرتو نادری

سرزمین لگدخور و امیر لگدپران : استاد پرتونادری

گویند روزی و روز گاری امیر بیدادگری بر شهری حاکم شده بود. بیداد می‌کرد و دروغ می‌گفت و دروغ‌های او خود بیداد دیگری بود بر مردم. نزدیکان و وابسته‌گانش برجان و مال مردمان می تاختند. امیر می‌شنید؛ اما خود را به کوچۀ حسن چپ می‌زد.

با این همه گاه گاهی مردمان را به حضور می‌خواند و می‌گفت:

–  ای مردمان بدانید نه شب خواب دارم و نه روز. هر نفس در اندیشه و تلاش آنم تا شما در زیر چتر داد و دادگستری من در آسایش کامل زنده گی به سر برید!

هراس به دل راه ندهید اگر بر شما ستمی رفته باشد گویید تا دست هر بیدادگری را از ارنج قطع کنم.

ادامه خواندن سرزمین لگدخور و امیر لگدپران : استاد پرتونادری

شمس النهار و میرزا عبدالعلی! : استاد پرتونادری

در افغانستان از محمود طرزی چه در زمینۀ مطبوعات و چه در زمینۀ ادبیات با حرمت فراوان یاد می‌شود. شماری از پژوهش‌گران عرصۀ مطبوعات از او به حیث پدر مطبوعات نوین كشور یاد كرده‌اند. این امر گاهی در میان نسل جوان این توهم را به وجود آورده است كه گویا مطبوعات در افغانستان با محمود طرزی و نشریۀ او سراج‌الاخبار افغانیه به سال 1911 میلادی آغاز شده است. در حالی كه نخستین نشریه در افغانستان به سال 1873 میلادی به دوران امیر شیر علی خان بر می‌گردد.

ادامه خواندن شمس النهار و میرزا عبدالعلی! : استاد پرتونادری

مهدی اخوان ثالث و نوخسروانی (بخش نخست و بخش دوم) استاد پرتو نادری

نوخسروانی با نام مهدی اخوان‌ثالث چنان پیوند خورده است که خسروانی با باربد. به این مفهوم که اخوان این قالب شعری را بر بنیاد یکی از خسروانی باز مانده از باربد به گونه‌یی یک قالب شعری جداگانه پدید آورده است.

نوخسروانی که گونه‌یی از کوتاه‌سرایی است، در شعر پارسی‌دری یک قالب جوان است و عمر درازی ندارد. در حالی که خسروانی، ترانه و رباعی عمر درازی دارند و می‌شود گفت که سپیده‌دم  شعر پارسی‌دری با همین قالب‌ها کوتاه آغاز یافته است.  از نظر وزن هرچند نوخسروانی وزن عروضی دارد؛ اما محدویت وزنی ترانه و رباعی را ندارد. یعنی می‌شود هر نوخسروانی را در وزن جداگانه‌یی سرود. در حالی که ترانه و دوبیتی از نظر وزن محدودیت دارند، یعنی شاعر ناگزیر است تمام رباعی‌ها و دوبیتی‌های خود را در همان اوزان مشخص رباعی و دوبیتی بسراید. 

ادامه خواندن مهدی اخوان ثالث و نوخسروانی (بخش نخست و بخش دوم) استاد پرتو نادری

بیرونی و سلطان محمود در باغ هزاردرخت : استاد پرتو نادری

داستان سطان محمود و ابوریحان بیرونی بسیار معروف است. نظامی عروضی سمرقندی آن را در کتاب «چهار مقاله» در مقالۀ سوم، بخش نجوم آورده است.

با زبان فشرده‌تر حکایت چنین است که روزی سلطان محمود در غزنین در باغ هزار درخت که چهار دروازه داشت به شادخواری نشسته بود. در آخر روی به ابوریحان کرد و گفت: «من از این چهار در از کدام در بیرون خواهم رفت؟ حکم کن و اختیار آن را بر پاره کاغذ نویس و بر زیر نهالی من نه!

 ابوریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پاره کاغذی بنوشت و در زیر نهالی نهاد، محمود گفت: حکم کردی؟ گفت: کردم. 

ادامه خواندن بیرونی و سلطان محمود در باغ هزاردرخت : استاد پرتو نادری

یادی از نویسندۀ شهید، پاییز حنیفی : استاد پرتو نادری

نام اصلی پاییز حنیفی، عبدالرووف است. او در سال ‌1316‌ خورشیدی در كابل زاده شد، از شمار نخستین شخصیت‌های فرهنگی افغانستان است كه به دست دژخیمان رژیم دست‌نشاندۀ اتحاد شوروی پیشین در سال ‌1357‌ خورشیدی سر‌به‌نیست شد.  او را کشتند‌؛ اما ‌صدای او بدون تردید پیوسته در زیر رواق فرهنگ و ادبیات کشور طنین‌انداز خواهد بود. به تعبیر واصف باختری، او نیز از همان پرنده‌گانی بی‌بازگشت جنگل رگبار است.  حنیفی را می‌توان از شمار نخستین نسل طنز‌نویسان افغانستان خواند. او نخستین گزینۀ نوشته‌های طنزی خود را در سال ‌1347‌ با نام ‌«لبخند»، در شهر كابل انتشار داد.

ادامه خواندن یادی از نویسندۀ شهید، پاییز حنیفی : استاد پرتو نادری

زیر باران باید رفت در ادامۀ صدای پای آب(بخش چهارم ): استاد پرتونادری

دیدار با آن یار قدیم در آن شب بهاری، رویدادی است در غربت. آن یار، هنوز با غربت عادت نکرده است. دل‌تنگ قامت فرسودۀ ارسی‌های آن خانۀ گنبدی در آن دهکدۀ دور است؛ اما دیگر همه چیز رنگ باخته است. 

یار، هوای برگشت به خانه را دارد. یعنی هوای برگشت به وطن را؛ اما شاعر به تلخی می‌گوید: دگر آن خانه از ما نیست. دگر آن دهکده غارت‌آباد دزدان سرگردنه است. بهار را پیوسته در میدان بزرگ شهر سنگ‌سار می‌کنند و گل‌ها را بر دار می‌آویزند.

ادامه خواندن زیر باران باید رفت در ادامۀ صدای پای آب(بخش چهارم ): استاد پرتونادری

زیر باران باید مرد در ادامۀ صدای پای آب(بخش سوم): استاد پرتونادری

ذهن ناظمی در منظومۀ «زیرباران باید مرد» پس از دیدار با آن یار قدیم، دست‌خوش دگرگونی می‌شود. میز، در ذهن او پل پیوند می‌شود و عشق مفهوم تازه‌یی پیدا می‌کند. مفهم تازۀ عشق در گام بعدی نگاه شاعر را نسبت به بهار و چیزهای دیگری دگرگون می‌‌سازد و  بدین گونه همه چیز در ذهن او رنگ و بوی تازه‌یی می‌‌یابند.

داستان من و تو در شب آغاز بهار آغازید

من که از فصل بهار، سخت می‌ترسیدم

ادامه خواندن زیر باران باید مرد در ادامۀ صدای پای آب(بخش سوم): استاد پرتونادری

زیر باران باید رفت در ادامهء صدای پای آب «بخش دوم »استاد پرتو نادری

سفر ذهنی ناظمی در این شعر از همین شب بهاری با یک پیوند عاشقانه و قسمت کردن عشق، آغاز می‌شود. پس از این شب بهاری است که عشق در ذهن او مفهوم دیگری پیدا می‌کند، همان گونه که میز برایش مفهوم تازه‌ای پیدا کرده است. میز در میان شاعر و معشوق، یعنی آن «یار قدیم»، دیگر دیوار فاصله نیست، بلکه پل پیوند است.

این دیدار، دیدار دگرگونی ذهنی شاعر است. او به مفهوم تازه عشق رسیده است و چنین است که با این پرسش که عشق چیست؟ می‌خواهد فهم تازه‌ای را که از عشق دریافته، با ما در میان گذارد.

عشق می‌دانی چیست؟

ادامه خواندن زیر باران باید رفت در ادامهء صدای پای آب «بخش دوم »استاد پرتو نادری