
شب شد و جهانگیر به خانه رفت. بینظیر در مهمان خانه بالای زمین نشسته بود و همچنان از قهر و غضب اش کاسته نشده بود. جهانگیر به اتاق نشمین داخل شد و به خدمتگار گفت که مهمانه بگو که کارش دارم. وقتی خدمتگار پیغام او را به بینظیر رساند. بی نظیر با خشم و صدای بلند گفت: ” مه هیچ گپی با کسی ندارم.” جهانگیر که در دهلیز صدای او را می شنید، دم اتاق بینظیر آمد و گفت: ” درست اس پس گپ مره بشنو.”
“زور اس چطور؟”
“بلی! “
“تا حالی هیچکسی بزور کاری ره بالای مه تحمیل نکده. مه بسیار تیز هستم خان. و بسیار خطرناک هم.”
جهانگیر لبخندی زد و سرش را پایین کرد.
” خنده چی ره میکنی هه؟”
و بینظیر چپ شد.
” چپ چرا شدی؟ دگام ده باره ی خود بگو. دو نفر اگر همدگر خوده بشناسن بسیار خوب اس.”
“تو دیوانه هستی چی بلا؟”
ادامه خواندن قسمت دوم داستان عاشقانه (عشق دو سوی خط دیورند) :رویا عثمان انصاف